اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_اخر_قسمت_پایانی ❤️لبخندی که روی سینه ماند❤️ #حا
سيد كه چيزي از حرفهاي او سر درنميآورد، ميپرسد: «كجـا داري مـيروي
#حاجي جان؟ من نبايد بدانم؟» 😩
ـ ميروم خط. خدا مرا طلبيده.🕊
چشمان سيد از تعجب و نگراني گرد😱 ميشود: «خـط؟ خـط بـراي چـي؟ تـو
فرمانده لشكري. بنشين تو سنگرت، فرماندهي كن.»
#حاج_همت سوار بر موتور ميشود و آن را روشن ميكند.
ـ كو لشكر؟ كدام لشكر؟ ما فقط يك دسته نيرو تو خط داريم. يك دسته نيرو
كه فرمانده لشكر نميخواهد. فرمانده دسته ميخواهد. فرمانده دسته هم بايد همراه
دسته باشد، نه تو قرارگاه.😩🙁
سيد جوابي براي #حاج_همت ندارد و تنها كاري كه ميتواند بكند، ايـن اسـت
كه دواندوان به سنگر بازميگردد، يك سـلاح برمـيدارد و عجولانـه مـيآيـد و
مينشيند ترك موتور #حاج_همت.🙁 لحظهاي بعد، موتور به تاخت حركت ميكند.
لحظاتي بعد، گلولهاي آتشين در نزديكي موتور فرود ميآيد. موتور به سـمتي
پرتاب ميشود و #حاج_همت و سـيد بـه سـمتي ديگـر😔. وقتـي دود و غبـار فـرو
مينشيند، لكههاي خون بر زمين جزيره نمايان ميشود.💔
خبر حركت #حاج_همت به بچههاي خط مخابره ميشود. بچهها ديگر سر از پـا
نميشناسند. ميجنگند و پيش ميروند تا وقتي #حاج_همـت بـه خـط مـيرسـد،
شرمنده او نشوند.😭
همه در خط ميمانند. بچهها آن قدر ميجنگند✌️ تا خورشيد رفته رفتـه غـروب
ميكند و يك لشكر نيروي تازه نفس به خط ميآيد💪.بچهها از اينكه شرمنده
#حاج_همت نشدهاند؛ از اينكه #حاج_همـت را نـزد امـام
روسفيد كردهاند و نگذاشتهاند حرف امام زمين بماند، خيلـي خوشـحالند☺️؛ امـا از
انتظار طاقتفرساي او سخت دلگيرند!💔😭
#شادےروح_شهدا_الخصوص_شهیدهمت_صلوات🌹
@kheiybar