🌹آخرین باری که به ملاقاتش رفتم، گفت: «علی! دیگر به ملاقات من نیا» اول خیلی جا خوردم. با خودم گفتم خدایا! چه شده؟ چه اشتباهی از من سر زده؟
🌹پرسیدم: «چرا؟» گفت: «به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم.» گفتم: «کجا به سلامتی؟»
🌹گفت: «این را دیگر نمی توانم بگویم. بعدا مشخص می شود و خودت می فهمی»، چون حرفش کاملا جدی بود، من دیگر بیمارستان نرفتم.
🌹بعد از چند روز، نامه ای از محمدرضا کاظمی به دستم رسید که نوشته بود: «محمدحسین با تن مجروح و با دوتا عصا زیر بغلش به منطقه برگشته است.
✍راوی علی میراحمدی
#شهیدمحمدحسین_یوسف_الهی🌹
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar
اورکت روی شانه هایش بود؛ بدون جوراب. معلوم بود از نماز می آید و فرصت پیدا نکرده سر و وضعش را مرتب کند.☺️
لبخند زدم و نگاهی بهش انداختم. قبل از اینکه حرفی بزنم با خنده گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم درست نبود مقابل بنده او به سر و وضعم برسم.
✍روایت #شهید_قاسم_سلیمانی از
#شهیدمحمدحسین_یوسف_الهی🌹
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar