eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
40.2هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 ازدواجم ۱۰۰۰ تومن قیمتش بود...! بهم گفت:😕 "من حلقه طلا و پلاتین نمیخوام🤗 اگه صلاح بدونین فقط یه انگشتر عقیق برمیدارم..."🤔 یه انگشتر عقیق برداشت به قیمت ۱۵۰ تومن...!🙂 بابام مخالف این کار بود😐 و گفت: "زشته واسه ما که دومادمون حلقه ۱۵۰ تومنی برداره 🙁 تو آبرومونو بردی دختر 😒 گفتم :"چی شده مگه.😕..؟" گفت: "آخه کی تا حالا واسه دومادش حلقه ۱۵۰ تومنی گرفته...؟😕 زشته بابا، میخندن به آدم😒..." ابراهیم که زنگ زد موضوعو باهاش درمیون گذاشتم با بابام صحبت کرد و بهش گفت:☺️ "این حلقه از سرمَم زیاده، دعا کنید❤️ بتونم تو زندگی،حق همین انگشترو درست ادا کنم باقیش دیگه دست خدا و مصلحتشه.☺️☝️.." پا حرفشم موند... 🤗 همیشه تو هر شرایطی حلقه ش دستش بود و خیلی بهش توجه داشت...😍 تو یکی از عملیاتا حلقه ش شکست رفت عین همون رکابو خرید و دستش کرد...❤ با خنده ازش پرسیدم😃 "حالا چه اصراریه که حتما همین حلقه باشه و اینقده بهش مقیدی..☺️.؟" گفت: "️این حلقه تو زندگی سایه ی یه مرد یا یه زنه ، دلم میخواد همیشه سایه ت همرام باشه...😌 این حلقه همیشه تو اوج تنهایی، تو رو بیادم میاره...❤" راوے:همسرشهید ❤️ @kheiybar
1. معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد👌. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم🍃. به من می گفت: «فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.»👌🙂 2. وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم😌. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.☺️ راوے:همسرشهید ❤️ @kheiybar
#عاشقانه_شهدا☺️☝️ هر وقت #حاجی از منطقه به منزل می آمد ، بعد از اینکه با من احوال پرسی میکرد ، با همان لباس خاکی بسیجی "نماز میخوند "😕 یک روز به قصد شوخی گفتم : تو مگه چقد پیش مایی که به محض اومدنت ،نماز میخونی ؟!😒 نگاهم کرد و یه لبخند زد و گفت🙂 : هر بار که تورو میبینم احساس میکنم باید دو رکعت" نماز شکر" بخونم 😊❤ راوی:همسرشهید #محمد_ابرهیم_همت🌹 @kheiybar
#عاشقانه_شهــدا #تیڪه_ڪلامش_بود_که_چه_خبر؟! از پشت تلفن می‌گفت اهلا و سهلا.☺️ تا از عملیات برمی‌گشت می‌رفت وضو می‌گرفت می‌ایستاد به نماز.😕 پنج، شش ماه از ازدواجمان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه وقتت را نگذار برای خدا یه کم هم به من برس😒.برگشت نگاه خاصی کرد گفت :میدانی این نمازی که میخوانم برای چیه!؟🙂 گفتم نه. گفت:هربار که برمی‌گردم میبینم این‌جایی،هنوز این‌جایی،فکر می‌کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می‌شود.😌 آمدن‌هاش خیلی کوتاه بود گاهی حتی به دقیقه می‌رسید. می‌گفت ببخش که نیستم،که کم هستم پیش‌تان.🙁 می‌گفتم توی همین چنددقیقه آن‌قدر محبت می‌کنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمی‌کنم.☺️ می‌گفت راست میگویی،ژیلا؟😕 می‌گفتم، ولله.🙂 برشی از ڪتاب به مجنون گفتم زنده بمان📙 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
#عاشقانه_شهــدا #خطبه_عقد_من_و_تو مشڪل این بود که آن روزها، خیلی از خانواده های ایرانی،راضی نمی‌شدند به رزمنده سپاهی دختر بدهند😑.حتی آنهایی که خیلی ادعاهای مذهبی و انقلابی بودن هم داشتند،کمتر حاظر به چنین کاری می‌شدند.به خصوص خانواده‌ی من😶.در صحبتی که با #ابراهیم،در این باره داشتم،به او گفتم:خانواده‌ی من تیپ خاص خودشان را دارند🙂.به این سادگی‌ها با این چیزها کنار نمی‌آیند.اولین کار تو باید این باشد که انها را به این ازدواج راضی کنی😒.بعد هم باید آنها را توجیح کنی تا بدانند که من اصلا مهریه نمی‌خواهم.او گفت من وقت این جور کارها را ندارم.عصبانی شدم و گفتم😤:تو که وقت نداری بیایی با پدر و مادر من حرف بزنی؛یا راضی‌شان کنی،بی‌خود کردی آمدی با من ازدواج کنی🙁😤.اصلا بهتر است همین جا،قضیه را تمامش کنیم.مرا به خیر و تو را به سلامت.بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون،که برگشت گفت:من گفتم وقت ندارم،نگفتم که توکل هم ندارم☺️.تو نگذاشتی من حرفم تمام بشود😕.با اصرار شدید از من خواهش کرد بگیرم بنشینم.این شد که نشستم🙂.او گفت:خطبه‌ی عقد من و تو،خیلی وقت است که جاری شده.☺️ راوے:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
#عاشقانہ_شهدا بندهای پوتینش👞 را که یک هوا گشادتر از پایش بود، با حوصله بست. مهدی👦 را روی دستش نشاند وهمین طور که از پله‌ها می‌رفتیم گفت: «بابایی! تو روز به روز تپل‌تر می‌شی.😍 فکر نمی‌کنی مادرت چطور می‌خواد بزرگت کنه؟»😉 بعد مهدی را محکم بوسید.😘 چنددقیقه‌ای می‌شد که رفته بود‌.🚶 ولی هنوز ماشین🚗 راه نیافتاده بود‌. دویدم طرف در که صدای ماشین سرجا میخکوبم کرد.😐 نمی‌خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم:😢 اون قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم🙏 تا دوباره برگردی.🚶 راوی:همسرشهید #_محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
#عاشقانه_شهــدا 1. معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد👌. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم🍃. به من می گفت: «فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.»👌🙂 2. وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم😌. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.☺️ راوے:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت❤️ @kheiybar
1. معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم☺️. به من می گفت: «فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.👌🙂 2. وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم😌. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر🍼 براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.☺️ راوی:همسرشهید 🌹 @kheiybar
شهید جواد محمدی، اسم خانمشو تو گوشی ۷۲۱ سیو کرده بود.✅ ینی تو ۷ آسمون و دو دنیا فقط تو یکی رو دوست دارم.☺️😌 ❥͜͡𖣢❥͜͡𖣢❥͜͡𖣢 @kheiybar
💌 . خانومش تعریف میکرد: بهش گفتم:ابراهیم آخه چرا چشمات اینقدر خوشگله؟✨ گفت :چون تا حالا با این چشمام گنــــاه نکردم 😌 ❤️ @kheiybar
ماجرای سیگار کشیدن شهید همت همان روز خواستگاری یا زمان خواندن خطبه عقد بود که مادرم گفت: قول می دهد سیگار هم نکشد. خانمش هم گفت: مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد؛ سیگار کشیدن دور از شأن شماست! وقتی برگشتیم خانه، رفت جیب هایش را گشت؛ سیگارهایش را درآورد، له شان کرد و برد ریخت توی سطل. گفت: «تمام شد.[…] دیگر هیچ کس دست من سیگار نمی بیند.» همین هم شد. خانمش می گفت: یکی دو سال از ازدواجمون می گذشت، رفتم پیشش گفتم: این بچه گوشش درد می کنه؛ این سیگار را بگیر یک پک بزن، دودش را فوت کن توی گوشش. گفت: «نمی تونم. قول دادم دیگه سیگار نکشم.» گفتم: بچه داره درد می کشه! گفت: «ببر بده همسایه بکشه و توی گوشش فوت کنه. دیگه هم به من نگو.» . . ❤️شهید محمدابراهیم همت 📍جنون گفتم زنده بمان،ص۲۰۲_۲۰۳ کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar