#شهیدهمت به روایت همسرش 2
#قسمت_بیستوهفتم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
آمدند معاینهام کردند گفتند باید امشب آنجا بمانم.#ابراهیم همه اش پیغام💬 می داد که چی شد. تا فهمید دکترها چی گفته اند گفت «بگویید بماند پس. من می روم خانه.»🏢توی دلم گفتم «نه به آن گریه هاش نه به این رفتن هاش، در رفتن هاش.»😐نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آنجا بماند. فرار کرد رفت. پیغام من هم بش نرسید که گفتم «نمیمانم.☹️ نمیخواهم بمانم. توی این بیمارستان کثیف و دور از #ابراهیم.»گفتند «چرا؟ بچه شاید…»
گفتم«اگرآمدنی بود می آمد.نمی توانم.نمی خواهم. بگذارید بروم.»🙁
نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود. آنها اینطور می گفتند. هم برای من هم برای بچه. نمی خواستم بگویم، حرفهایی بود که باید توی دلم می ماند، یا فقط باید به #ابراهیم میگفتمش، اما گفتمش. گفتم «بش بگویید اگر نیاید ببردم خودم پا میشوم راه می افتم می آیم.»😢
آمد.گفتم«می بینی بیمارستان را؟ من اینجا نمی مانم.»یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به #ابراهیم گفت «حالش خیلی بدست. باید بماند.» #ابراهیم گفت «نمی خواهد اینجا بماند. زور که نیست. خودم همین الآن می برمش باختران.»👌پرستار گفت «میل خودت ست.» #ابراهیم گفت «دوست دارم ببرمش جایی که بچه اش را راحت به دنیا بیاورد.»پرستار گفت «ببر، ولی اگر هردوشان تلف شدند حق نداری بیایی اینجا دادوقال راه بیندازی.»😞☝️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت.
#ادامهدارد...
@kheiybar