شهید همت به روایت همسرش - 2
#قسمت_بیستوچهارم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
قرارمان این را میگفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم.🍃
تا آن روز که آتش به جانم زد گفت «دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم.»😞
می گفت میرود، مطمئن ست، زودتر از من، تا صبوری را کنار بگذارم بگویم «تو شهید نمی شوی، #ابراهیم… تو پدر منی، مادر منی. همه کس منی. خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟💔 #ابراهیم مرا؟ #ابراهیم مهدی را؟ #ابراهیم مصطفی را؟ نه. نگو. خدای من خیلی رحمان ست، خیلی رحیم ست. نمی گذارد تو…»😢
نزدیک عملیات خیبر بود و زمستان بود و ما اسلام آبادغرب بودیم که دکتر به من گفت «بچه تا دو سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.»
منتظر مصطفی بودیم. مهدی هم بیقراری میکرد. #ابراهیم نبود. آمد. از تهران آمد. چشمهای سرخ و خسته اش داد میزدند چند شب ست نخوابیده😣. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت نشاندم زمین گفت «امشب نوبت منست که از خجالتت دربیایم.»
گفتم «ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته آمده ای که…»
نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد🙂، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم گفت بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچه حرف زدن.☺️😄
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت.
#ادامهدارد...
@kheiybar