#همسرانه_شهــدا
خانم ژیلا بدیهیان
همسر #شهیدهمت❤️
چندبارے به خواستگارے آمد
یادم است وقتی تلویزیون🖥 نشانش میداد به مادرم میگفتم این همان پسره است🙊😐 که از من خواستگاری کرده و از او بدم مےآید😒 و با حرص تلویزیون رو خاموش کردم😤.
بعد از چندماه رفت و آمد ازدواج کردیم😌.آخرین بار که خواست بره جبهه دعا گذاشتم برایش توی ساک تخمه هم خریدم که توی راه بشکند.گرهی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش به دستم رسید.☹️
یک جفت جوراب هم برایش خریدم که خیلی خوشش آمد☺️گفتم:
....
#عڪس_باز_شود🍃
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت❤️
@kheiybar
#همسـرانه_شهدا❤️
فکر کنم يه روز قبل از عقد بود که #ابراهيم بم گفت: اگر اسير شدم يا مجروح باز هم حاضريد کنار من زندگی کنيد🙂؟ گفتم : من اين روزها فقط فهميدم که آرم سپاه رو بايد خونين💔 ببينم نگام کرد ، در سکوت ، تا بگم : من به پاے شهادت🕊
شما نشستم می بينيد؟من هم بلدم توکل کنم🙂☝️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@kheiybar
#همسرانه_شهدا🌹
#معجزه_خطبه_عقد
اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود🙂 که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد😒
همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن، برایم همراه با ترس بود😩.تاجایی که وقتی صدایش را میشنیدم، تنم میلرزید!😰
ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت💕
ولی چند ماه بعد از ازدواجمان، احساس کردم این #حاجی با آن #برادر_همت که میشناختم خیلی فرق کرده!☺️😍
خیلی با محبت است و خیلی مهربان.
این را از معجزه های خطبه عقد میپنداشتم🙂❤️
چرا که شنیده بودم که قران کریم میگوید:" وجَعَلَ بَینَکُم مَوَدَةُ وَ رَحمَةً "
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا🌹
یک شب قبل از عملیات والفجر 4 بود در یکی از خانه های سازمانی پادگان الله اکبر اسلام آباد بودیم🙂 به خانه که آمد کاغذی📃 را به من نشان داد سیزده نفری می شدند اسامی هم سنگرانش بود اما جلوی شماره 14 را خالی گذاشته بود...☹️ گفتم اینا چیه؟ گفت : لیست شهدا . گفتم : کدام شهدا؟ گفت: شهدای عملیات آینده👌 . گفتم: از کجا میدانید؟ گفت: ما میتونیم بچه هایی که قراره شهید بشن رو از قبل شناسایی کنیم🙂. گفتم: علم غیب دارین؟😕
گفت:نه شواهد این جوری نشان میدهند، صورت بچه ها ، حرف زدن آنها ، دردودل های آنها و کلی علامات دیگر ....🍃
گفتم: اینها که سیزده تا هستند پس چهاردهمی کیه؟
گفت: این یکی رو باید شما دعا کنی قبول بشه حاج خانم .☺️😢
منظور #حاجی را فهمیدم .اما چرا من ؟ چطور می توانستم برای او آرزوی رفتن بکنم 😔؟ من #حاجی را بی اندازه دوست داشتم💔❤️
آن سوی دیوار دل –مریم زاغیان – صفحه 78
راوے:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#همسرانــه_شهــدا
تمام تجملات زندگےیڪ مدیر اسلامے
منزلی که در دزفول در آن زندگی می کردیم، قبلاً مرغداری بود! واقعاً مرغدانی بود😊. کمی پول داشتم که با آن دو تا کاسه و بشقاب و استکان و یک قوری خریدم و آوردم. رختخواب هم نداشتیم🙂؛ یک پتو توی ماشین بود🚕؛ آن را آوردیم و به جای رختخواب پهن کردیم. همه ی اسباب و اثاثیه مان همین بود. تا این که من مریض شدم😞 و سینه ام درد گرفت😣. آن وقت #حاجی رفت و یک بخاری گرفت و آورد😌. بعد هم چند تا ظرف نسوز (تفلون) خریدیم. مدتی هم در اندیمشک در خانه های سازمانی ای بودیم که پر از عقرب بود، آن روزها حدود بیست و پنج عقرب در آن خانه کشتیم!😰😣
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهدا
شبی که عقد کردیم، رفتیم خانه پدر #حاجی. آن شب #حاجی تا صبح گریه میکرد. گریه میکرد و قرآن میخواند🍃. سوره «یس» را با سوز عجیبی میخواند. نماز صبح را كه خواندیم، از من پرسید: «دوست داری الآن کجا برویم؟»☺️
گفتم: «گلزار شهدا!»🙂
سرش را به بلند كرد و رو به آسمان گفت:☝️ «خدایا شكر!» گفت: «همهاش میترسیدم چیزی غیر از این بگویی!»☺️
چند ساعت در گلزار شهدا بودیم. #حاجی دلش نمیآمد برگردیم خانه. از همه شهدایی كه در آنجا بودند خاطره داشت💔. این خاطرهها را با شرح و تفصیل تعریف میكرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه میكرد و اشک میریخت.😢
در آن صبح به یاد ماندنی، بارها به او حسودیم شد.🙂🙁
راوی:همسرشهید
#محمـد_ابـراهيم_همـت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
بعد از اعلام نتایج کنکور،تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم،کتابهای📚 درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم،بین کتابها چشمم به کتاب (نیمه پنهان ماه) افتاد. روایت زندگی #شهید_محمد_ابراهیم_همت از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود🙂،روایتی که از عشقی ماندگار بین #سردار_خیبر و همسرش خبر میداد👌.کتاب را که مرور کردم به خاطرهای رسیدم که همسرشهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد،به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگار جواب مثبت بدهد.❤️
خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چندهفته شد،پیش خودم گفتم من هم مثل همسر #شهیدهمت نیت میکنم،حسابوکتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است☹️،حدس زدم احتمالا همسرشهید در زمستان چنین نذری کرده باشد،تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم🍃،هرچه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم شود.از همان روز نذرم را شروع کردم،هیچ کس از عهد من باخبر نبود حتی مادرم،هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل میخواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.درست روز بیستم حمید برای خاستگاری به خانه ما آمده بود،تصورش را هم نمیکردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینانبخش قلبم باشد.☺️❤️
راوے:همسرشهیدمدافعحرم
#حمیدسیاهکالےمرادے
#سالروز_ولادت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی
#حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش😞. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچّه ها سر بزند. خانه ی ما در اسلام آباد غرب خرابی پیدا کرده بود😒 و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان - که بعدها شهید شد💔 – #حاجی که آمد دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده😢، بنایی کرده اند و الان نمی شود آن جا ماند. سرما بود و وسط زمستان. اما #حاجی وقتی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد، گفت: خانه چرا به این حال و روز افتاده😕؟ انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود😐. خانم حاج عباّس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آن ها. #حاجی قبول نکرد، گفتم: دوست دارم خانه خودمان باشیم🙂. رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده😔. #حاجی با آن که بیست و هشت سال داشت، همه فکر می کردند جوان بیست و دو ساله است، حتیّ کمتر، اما آن شب من برای اوّلین بار دیدم گوشه ی چشم هایش چروک افتاده😔، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: چه به سرت آمده😢؟ چرا این شکلی شده ای؟ #حاجی خندید،😕🙁 گفت: فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه😂🙈. اگر فلانی بفهمد، کله ام را می کند!😱
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهدا
طعم شيرین پدر شدن☺️
«... کمی پس از پایان عملیات رمضان بود که اولین بچه مان به دنیا آمد. اسم او را «محمدمهدی » گذاشتیم🙂. صبح روزی که مهدی داشت متولد می شد، #حاجی که در راه عزیمت از خوزستان به سمت تهران بود، از قم تماس گرفت و جویای حال ما شد🍃. من در شهرضا بودم. با آن که به خاطر وضع حمل حال مناسبی نداشتم، از مادر #حاجی خواستم تا به او حرفی نزند. نمی خواستم سبب نگرانی #حاجی بشود.😞 همان روز، محمدمهدی به دنیا آمد و در تماس بعدی #حاجی، خبر تولد بچه را به او دادند.☺️
سپیده ی صبح بود🌤 که او خودش را به شهرضا رساند و از سلامتی من و مهدی خوشحال شد. من در بستر دراز کشیده بودم و مهدی کنارم خوابیده بود. #حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند😕 و سجده ی شکر مفصلی هم کرد. بعد آمد پیش من و بچه را در آغوش گرفت. از او پرسیدم: این دیگر چه سرّی است؟ با خنده گفت: اول شکر نعمت اش☝️ را به جا آوردم، حالا هم از خود نعمت بهره می برم و صورت مهدی را بوسید.☺️❤️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
زرنگی
می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و #ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی🌾 گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند🍅. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت🚶 یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من😐. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم😏. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.😌
بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود😕☝️، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ🌳. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی🍐 و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو😐. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب🙊😂. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد.
بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی.😕 من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت😌 و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟😉✌️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
اولین نگاه
اولین بار او را در کردستان دیدم😌؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود🍃. همان روز اول، جلسهای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولینبار با نام و چهره #ابراهیم آشنا شدم🙂. البته در آن زمان به « #برادرهمت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهرهای کشیده و بسیار جدی.😐
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب☀️ سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجهاش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.😊
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین نویسی📇 و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمههای شب🌓 از خواب بیدار میشدم و نگاه به حیاط میانداختم، ☝️تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمههای شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار میکرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو میکرد🙂.روزهای اول نمیدانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار میشدیم، میدیدیم که همهجا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.☺️🌹
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
نماز اول وقت
زندگی مشترک من و #همت، حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم.🙂 بیشتر وقتها، 🌗نیمه شب به خانه میآمد و برای نماز صبح🌤 از منزل خارج میشد. زمان عملیات «مسلمبنعقیل»، دو ماه بود که او را ندیده بودم. میگفت: «فرصت نمیکنم که به خانه سربزنم. اگر میتوانید شما بیایید باختران.»🙁در آن موقع، شهید محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم. قبل از عملیات، یک شب #حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بیخوابی ورم کرده و قرمز شده بود😞. فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، احساس ناراحتی میکرد. وقتی وارد خانه شد، دیدم میخواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان☹️.»با حالت عجیبی گفت: «من این همه خودم را به زحمت انداختهام و با سرعت به خانه آمدهام که نماز اول وقت را از دست ندهم☺️، حالا چهطور میتوانم نماز نخوانده غذا بخورم😒.»آن شب به قدری از جهت جسمی، در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد، من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم😪با توجه به اینکه به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد😊 #حاج_همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود میدانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل میکرد.
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهدا
اولین ناراحتی
زیاد چای می خورد. قلیان هم می کشید. همیشه توی خانه داشتیم. اگر نصف شب هم می آمد می کشید. بیرون نمی کشید. منطقه هم نمی کشید.می گفت اگر سینوزیت نداشتم می گذاشتمش کنار😞.مادرش قلیانی ست. یک بار قلیان را داد دست من گفت بکش!
گرفتم. #ابراهیم ناراحت شد😒. برای اولین بار در زندگی مان بهم امر کرد. گفت نکش!☝️
گفتم چرا؟
گفت بگذار زمین! نپرس چرا!😒
مادرش گفت عیبی ندارد که. بگذار یک پک بزند. #ابراهیم گفت خوشم نمی آید زنم لب به قلیان بزند.🙂گفتم پس چرا خودت می زنی؟همین طور نگاهم کرد😒. فقط نگاهم کرد.تقید به مستحبات ومکروحات
#ابراهیم معقتد بود نباید لباس قرمز تن پسرهاش بکنم🔺. از رنگ قرمز بدش می آمد. می گفت کراهت دارد.هیچ وقت اجازه نمی داد من بروم خرید. می گفت زن نباید زیاد سختی بکشد🙂. اخم هام را که می دید می گفت فکر نکن که آورده امت اسیری. هرجا که خواستی برو. برو توی مردم و هرجا که خواستی. اصلاً اگر نروی توی مردم ازت راضی نیستم😞. فقط گوشت نخر، بار نگیر دستت بیا خانه. این ها را بگذار من انجام بدهم. باشد؟☺️🙂
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شــهدا
فــراق
از این که ما منتظر پایان جنگ بودیم دلگیر میشد😒. میگفت: «این خواسته و آرزوی مردم عادی است که عمق و ارزش واقعی جنگ را نمیفهمند. خداوند بندهاش را که خلق کرده او را در معرض آزمایش و امتحان قرار میدهد و امتحان در راحتی و راحتطلبی نیست، بلکه در سختی است.»☝️
با ناراحتی گفت: «این را مطمئن باش روزی که جنگ ایران و عراق تمام شود، آن روز اولین روز فراق ما خواهد بود.🙂 چرا که در آن صورت وضعیت فرق خواهد کرد. اگر الآن جنگ در اینطرف مرز است، بعد از نابودی حکومت بعث عراق، جنگ به آنطرف مرزها کشیده میشود.»
اینها، همه نشانه عشق او به شهادت بود🕊.
برای او دو چیز مهم بود: «امام( رحمت الله علیه ) » و «شهادت.»💔
یک بار میگفت: «من دو آرزو دارم. اولین آرزویم شهادت است و دومی که مهمتر از آرزوی اولم است، اینکه لحظهای بعد از امام نفس نکشم😞. همیشه در دعاهایم از خداوند درخواست کردهام برای لحظهای هم که شده، مرا زودتر از امام پیش خودش ببرد.»🕊🕊
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت🌹
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
همهي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم🙂، صبحانه حاضر بود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.👌خيلي هم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود▫️. انداخته بودم روي موكتمان. #ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه☺️. اگر از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق.😇🌹
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#همــسرانه_شهدا
نمیخواهم بعد از من سرگردانی بکشی
#حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش😞. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچّه ها سر بزند. خانه ی ما در اسلام آباد غرب خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان - که بعدها شهید شد💔 – #حاجی که آمد دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آن جا ماند. سرما بود و وسط زمستان.❄️ اما #حاجی وقتی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد، گفت: خانه چرا به این حال و روز افتاده😕؟ انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود😐. خانم حاج عباّس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آن ها. #حاجی قبول نکرد، گفتم: دوست دارم خانه خودمان باشیم🙂. رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده🙁. #حاجی با آن که بیست و هشت سال داشت، همه فکر می کردند جوان بیست و دو ساله است🍃، حتیّ کمتر، اما آن شب من برای اوّلین بار دیدم گوشه ی چشم هایش چروک افتاده😥، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟ #حاجی خندید،😕 گفت: فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه😂🙈. اگر فلانی بفهمد، کله ام را می کند!😱
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
یک شب قبل از عملیات والفجر 4 بود در یکی از خانه های سازمانی پادگان الله اکبر اسلام آباد بودیم🙂 به خانه که آمد کاغذی📃 را به من نشان داد سیزده نفری می شدند اسامی هم سنگرانش بود اما جلوی شماره 14 را خالی گذاشته بود... گفتم اینا چیه؟ گفت : لیست شهدا . گفتم : کدام شهدا؟ گفت: شهدای عملیات آینده👌 . گفتم: از کجا میدانید؟ گفت: ما میتونیم بچه هایی که قراره شهید بشن رو از قبل شناسایی کنیم🙂. گفتم: علم غیب دارین؟
گفت:نه شواهد این جوری نشان میدهند، صورت بچه ها ، حرف زدن آنها ، دردودل های آنها و کلی علامات دیگر ....🙂
گفتم: اینها که سیزده تا هستند پس چهاردهمی کیه؟
گفت: این یکی رو باید شما دعا کنی قبول بشه حاج خانم .☺️😢
منظور #حاجی را فهمیدم .اما چرا من ؟ چطور می توانستم برای او آرزوی رفتن بکنم 😔؟ من #حاجی را بی اندازه دوست داشتم💔
آن سوی دیوار دل –مریم زاغیان – صفحه 78
راوے:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت♥️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
اولین نگاه
اولین بار او را در کردستان دیدم😌؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود🍃. همان روز اول، جلسهای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولینبار با نام و چهره #ابراهیم آشنا شدم🙂. البته در آن زمان به « #برادرهمت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهرهای کشیده و بسیار جدی.😐
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب☀️ سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجهاش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.😊
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین نویسی📇 و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمههای شب🌓 از خواب بیدار میشدم و نگاه به حیاط میانداختم، ☝️تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمههای شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار میکرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو میکرد🙂.روزهای اول نمیدانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار میشدیم، میدیدیم که همهجا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.☺️🌹
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
آنقدر نماز می خوانم آنقدر دعا میکنم که برگردد مگر جرات دارد برنگردد؟💔
تنها عملیاتی که #ابراهیم اصرار داشت نرم اصفهان ، برخلاف گذشته همین خیبر بود.بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک ما را زدند.اینبار همه به خانواده های شان زنگ📞 می زدند، جز #ابراهیم. خیلی بهم برخورد. بخصوص پیش بقیه ی خانم ها .
همه شوهرها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند ، ولی #ابراهیم به روی مبارکش نمی آورد.یکبار که زنگ زد گفتم:
«چهار تا زنگ هم تو بزن احوالمان را بپرس😒. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران🚀؟ اصلا برات مهم هست این چیزها؟ »گفت: « شماها طوری تان نمی شود ، چون قرار ست من #پیشمرگ تان بشوم.☺️گفت:«مگر من به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد؟»گفتم: « پس دل من چی ، دل ما چی؟»😔😭
.راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان📗
@kheiybar
#همسرانه_شهدا
میخواستم سفره بیندازم که #حاجی دستم را گرفت گفت «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ گفتم «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم😒 یک روز میگفتی میخواهی زنت شریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم،کمی کمکت کنم🙁☺️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@kheiybar
#همسرانه_شهدا
وقتشناس✨
وقتی می گفت:
فلان ساعت می آیم،می آمد.😌
بیشتر اوقات قبل از اینکه
زنگ بزند،در را برایش باز میکردم،
می خندید.🙈😃
#حاج_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#همسرانــه_شهــدا
تمام تجملات زندگےیڪ مدیر اسلامے
منزلی که در دزفول در آن زندگی می کردیم، قبلاً مرغداری بود! واقعاً مرغدانی بود😊. کمی پول داشتم که با آن دو تا کاسه و بشقاب و استکان و یک قوری خریدم و آوردم. رختخواب هم نداشتیم🙂؛ یک پتو توی ماشین بود🚕؛ آن را آوردیم و به جای رختخواب پهن کردیم. همه ی اسباب و اثاثیه مان همین بود. تا این که من مریض شدم😞 و سینه ام درد گرفت😣. آن وقت #حاجی رفت و یک بخاری گرفت و آورد😌. بعد هم چند تا ظرف نسوز (تفلون) خریدیم. مدتی هم در اندیمشک در خانه های سازمانی ای بودیم که پر از عقرب بود، آن روزها حدود بیست و پنج عقرب در آن خانه کشتیم!😰😣
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
همهي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم🙂، صبحانه حاضر بود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.👌خيلي هم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود▫️. انداخته بودم روي موكتمان. #ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه☺️. اگر از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق.😇🌹
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar