اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
💔غــــروبـــــ دوڪوهــــہ💔
️ #حرف_دل 💔
رفتیم و هوایے شدیم ... غروب #دوڪوهه دلـــمان را ربــود و خاڪ معــطر #فڪه عقلمــان را ...💔
ڪولههاے دلبستگے هامــان میــان سیــم خاردارهاے #هویــزه جا مانــد و روحمــان راهے #معراج شـــد ...
فریاد زدنند : نروید ؛ #منطقه پاڪسازے نیست! دلمــان رفتــــــ و از تعلــق ها پاڪیزه گشتیــم وآشناے ســید ڪه مےگفـــت : بگـــذار عاقــلان تـــورا به مــاندن بخــوانند؛ راحــلان طریــق #عـــشق مےرانند . رفتیـــم ومجنـــون شدیــم وآواره خاڪریزهاے #طلایـــیه ؛ سرگشته نخل هاے بےسر #فتح_المبیـــن . به #ســهراهےشهادتــــــ😭 رسیدیـــم؛ خـــدا بـــود و #آسمـــان بــود ونـــور ... خـــدا را برگزیـــدیم و دل ڪنده شـــدیم ؛ نشستیــم روے خاڪهاے غریبـــــ #شلمچه ؛ یا مشـــق عشـــق حسین (ع) دیوانــه #ڪربلا شدیـــم 😔💔
#دلتنگ_شهدا 😭
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ سی و هفتم
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ سی و هشتم
برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان
#شهید_مسعودیان
وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن
هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود
اولین جایی ک رفتیم همون #فکه بود
آی شهدا دلم شکسته
دلم #خادمی شما را میخاد 😔
اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم
نگاهم ک به بچه های #خادم میفتاد
دلم میگرفت😔💔
دوست داشتم #خادمشون باشم
روز دوم سفر #شلمچه و #طلائیه بودیم
سه ساله شدم شهدا ....
سه ساله فرماندمون #حاج_ابراهیم_همت
دستم گرفت و از گناه بلندم کرد
من عاشق شلمچه ام
شلمچه عطر بوی مادر #حضرت_زهرا(سلام الله علیها را میده ...
روز سوم راهی #هویزه شدیم
شهر شهادت سیدجوان #سید_حسین_علم_الهدی .....
سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم #خادمتون بشم
رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم
که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟
هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم
دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟
-آره آرزومه 😍
دختره: پس پاشو با من بیا
اسمت چیه ؟
من #محدثه_ام
-منم #حنانه
محدثه : دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده
-باشه باشه حتما
محدثه : فعلا یاعلی
دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت
محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن
خانما برن داخل
-باشه عزیزم
در که باز کردم محدثه گفت : میخای #خادم بشی ؟
-وای از #خدامه 😍😍
محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن
شب باهم میریم وسایلتو میاریم
-وای خدایا باورم نمیشه
شب باهم رفتیم اردوگاه اما.....
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ...
نویسنده: بانو....ش
@kheiybar