یڪے از معجزات #شهیدهمت بعد از شهادتش👇
بعد شهادت💔 #ابراهیم
دم صبح نزدیک اذان گریه ام گرفت😢 به #ابراهیم گفتم بی معرفت!دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار ساکتش کن!خوابم نبرد😣 مطمئنم ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم #ابراهیم آمد😍 و بچه را از من گرفت دو سه بار دست کشید به سرش🙂 و...من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده☺️ به خودم گفتم این حالت حتما از نشانه های قبل از مرگ بچه است😔. خیلی ترسیدم آفتاب که زد بی قرار و گریان😢 بلند شدم رفتم دکتر.دکتر گفت:این بچه که چیزیش نیست.حضورش را گاهے این طور حس مےکردیم.🙂
راوے:همســـرشهید
#محمدابراهیمهمت❤️
@kheiybar
#به_یاد_همسنگران
#ابراهیم برای مرخصی به شهرضا آمد. مادرش برای ناهار نان و کباب برایش فراهم کرد🍃. چند لقمه ای بیشتر نخورد و کشید کنار🙁. به او تعارف و اصرار کردم که غذایش را بخورد. ولی در حالی که اشک در چشمانش داشت😢، در پاسخم گفت: «پدر! من چگونه می توانم در این سفره ی پر محبت و گرم، نان تازه و کباب صرف کنم😞، در حالی که نمی دانم یارانم، همسنگرانم بسیجیان عزیز چه غذایی می خورند!»😒😞
راوی:پدرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#عاشقــــانه_شهـــدا
همهی کارهاش رو حساب بود. وقتی پاوه بودیم، مسئول روابط عمومی بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو میکرد☺️. اذان میگفت و تا ما نماز بخوانیم، صبحانه حاضر بود. کمتر پیش میآمد کسی توی این کارها از او سبقت بگیرد.🙂
خیلی هم خوش سلیقه بود. یکبار یک فرشی داشتیم که حاشیهی یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکتمان. #ابراهیم وقتی آمد خانه، گفت «آخه عزیز من☹️! یه زن وقتی میخواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش صحبت میکنه😉. اگه از شوهرش بپرسه اینو چه جوری بندازم، اونم میگه اینجوری.» و فرش را چرخاند، طوری که حاشیهی سفیدش افتاد بالای اتاق.😌👌
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
زل زده بود به #همت. باور نميكرد او فرمانده باشه😕. از كوملهها بود و آمده بود ببيند چيزهايي كه درباره پاسدارها ميگويند راست است يا نه😐. به تعارف #همت نشست كنار او☺️ و پكي به قليان زد😃. هر كي شلوار كردي ميپوشيد و قليان ميكشيد، بين كردها ارج و قرب داشت. #همت هم هردو را داشت👌. از وقتي آمده بود پاوه، خيلي از كردها آمده بودند و با ما مانده بودند. ما نگران اين ارتباطها بوديم. ولي او بهشان اعتماد ميكرد و آنها دوستش داشتند😍. چند نفرشان خود را فدايي و پيشمرگ #همت ميدانستند. هرجا ميرفت باهاش بودند.🙂✌️
#شهیدهمت
آسمانےبود #ابراهیم🕊
@kheiybar
اینجا 70 کیلومتری جنوب غربی اصفهان؛
گفتگو با مادر #شهید_همت در خانهای که هنوز عطر « #ابراهیم» دارد☺️
به صورت عجیب و غیرطبیعی امام را دوست داشت😊. همه زندگیاش را با امام تنظیم کرده بود. یک پایش اصفهان بود و پای دیگرش تهران پیش امام😉. برای هر موضوعی به طور مستقیم با ایشان رابطه داشت مثلا دوران جنگ هرعملیاتی داشتند🍃، قبلش مستقیم میرفت پیش امام و از ایشان امر و دستور میگرفت.👌
اسفند بود و مثل هزاران زن دیگر که در تب و تاب خانه تکانیاند، او هم داشت دستی بر سر و روی خانه و زندگیاش میکشید☺️. دلش خوش بود که چند روز دیگر هم پسرش میآید و شاید دلیل اصلی آن همه تکاپو، آمدن " #محمد_ابراهیم" اش بود. خانه محقر و ساده و صمیمیشان تمیز شد اما نه #ابراهیم آمد و نه عیدی برای مادر...«💔 وقتی خبر شهادتش را آوردند»...!🕊
و حالا سی و پنج سال از آن اسفند پرخاطره برای مادر میگذرد ...🍃
سی و پنج سالی که فقط برای عکسهای #ابراهیم، مادری کرد و خم به ابرو نیاورد...😞 استوار و صبور!🙂
سی و پنج سالی که تنها یک سنگ قبر و یک قاب؛ سنگ صبور و پناه خستگیهایش بود!💔
اینجا هفتاد کیلومتری جنوب غربی اصفهان
برای پیدا کردن بعضی خانهها نیازی نیست که آدرس و کروکی داشته باشی ... همین که نام شان را ببری و بگویی که مثلا خانه " #حاج_همت" را میخواهی؛ صاف خودت را روبروی آن خانه می بینی😊! وقتی کوچه به کوچه و خانه به خانه این شهر که هیچ؛ دنیا تو را می شناسد.☺️❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#عاشقانه_شهــدا
#خطبه_عقد_من_و_تو
مشڪل این بود که آن روزها، خیلی از خانواده های ایرانی،راضی نمیشدند به رزمنده سپاهی دختر بدهند😑.حتی آنهایی که خیلی ادعاهای مذهبی و انقلابی بودن هم داشتند،کمتر حاظر به چنین کاری میشدند.به خصوص خانوادهی من😶.در صحبتی که با #ابراهیم،در این باره داشتم،به او گفتم:خانوادهی من تیپ خاص خودشان را دارند🙂.به این سادگیها با این چیزها کنار نمیآیند.اولین کار تو باید این باشد که انها را به این ازدواج راضی کنی😒.بعد هم باید آنها را توجیح کنی تا بدانند که من اصلا مهریه نمیخواهم.او گفت من وقت این جور کارها را ندارم.عصبانی شدم و گفتم😤:تو که وقت نداری بیایی با پدر و مادر من حرف بزنی؛یا راضیشان کنی،بیخود کردی آمدی با من ازدواج کنی🙁😤.اصلا بهتر است همین جا،قضیه را تمامش کنیم.مرا به خیر و تو را به سلامت.بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون،که برگشت گفت:من گفتم وقت ندارم،نگفتم که توکل هم ندارم☺️.تو نگذاشتی من حرفم تمام بشود😕.با اصرار شدید از من خواهش کرد بگیرم بنشینم.این شد که نشستم🙂.او گفت:خطبهی عقد من و تو،خیلی وقت است که جاری شده.☺️
راوے:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️
#محمد_ابراهیم_همت 👇
درب خانه را میزنیم ...
و حالا روبروی درب خانهای هستیم که روزهای زیادی است دستان #محمدابراهیم بر آن نخورده است⚡️! بسم الله را می گوییم و وارد میشویم...
مثل یک مرد، محکم و استوار بر روی صندلیاش نشسته🙂 اما توان ایستادن ندارد! انگار داغ #ابراهیم قدرت راه رفتن را از او گرفته است🙁 البته شاید هم کمری را خم کرده و ما خبر نداریم.😞
روبرویش مینشینیم. در ابتدا باور این که در کنار مادر یک سردار؛ آن هم سردار بزرگ خیبر نشستهایم، برایمان سخت است ولی کم کم شرایط عادی میشود🙃 و به یقین میرسیم که ما هستیم و مادر حاج « #محمدابراهیمهمت» فرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله... و خانهای که هنوز عطر تو را در خود دارد!😇
انگار یک سیباند که از وسط دو نصفشان کردهاند!
رویش را آنقدر کیپ گرفته که به سختی قرص صورتش دیده میشود🍃 ولی با این اوصاف، انگار یک سیباند که از وسط دو نصفشان کردهاند! چشمهایش هم مثل #ابراهیم گیرا و پرابهت است!😍👌
فضای گفتگو گرم میشود و حاجیه خانم "نصرت همت" با همان لهجه شیرین شهرضاییاش از سفر کربلای عجیب و غریبش شروع میکند☺️؛ زمانی که راهی زیارت امام حسین(ع) میشود؛ وقتی #محمدابراهیم را باردار بوده است!
«سر #ابراهیم حامله بودم؛ سه ماهه! عمویمان تازه از دنیا رفته بود. چهل نفری شدیم با اقوام، اتوبوسی کرایه کردیم و راهی کربلا شدیم❤️. مادربزرگم یک خانه در کربلا داشت خیلی بزرگ بود... قرار بود برویم آنجا که همه کنار هم باشیم...!
قبل از رفتن، خیلیها از جمله پدر و مادر و شوهرم من را از این سفر منع کردند☹️ ولی من گوشم بدهکار نبود...! حتی یک قطعه طلا داشتم رفتم پیش آقا سید طلافروشی سر خیابان؛ فروختم؛ ۲۲۰ هزار تومان و آمدم به شوهرم گفتم اگر برای پولش میگویی خودم آن را جور کردم... من باید بروم کربلا و عاقبت بخیری خودم و بچهام را از آنجا بیاورم.🙂👌»
#ادامه_دارد...
@kheiybar
خيلي عصباني بود ...
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش.😐
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند.🙂
ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود.
او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند😕 و بعد،
يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود😤 كه «سربازها را چه به روزه گرفتن
و حالا #ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه
#ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند ،🙊
براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود،
تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد ...!😂👌
پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند😏 ؛
تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند....🙂😂
#ماه_رمضان 💛
#شهید_محمدابراهیم_همت ❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت 👇 درب خانه را میزنیم ... و حالا روبروی درب خانهای هستیم
#گفتگو_با_مادرشهید☺️
#محمد_ابراهیم_همت👇
عاقبت بخیری #حاج_همت در کربلا امضا میشود!
وقتی سودای زیارت ارباب به سرش افتاد، دل به دریا زد و عزم سفری را کرد که در آن نگاه ویژهای به #ابراهیم هنوز متولد نشده، شد☹️! این طور بگوییم؛ اصلا « #محمد_ابراهیم» هرچه دارد از این سفر کربلا دارد👌. سفری که بیشتر به کام او تمام شد! و مطمئنا مادر عاقبت بخیری خود و فرزندش را همان موقع گرفت. «رسیدیم کربلا حالم بد شد.😩
تصمیم گرفتند من را به دکتر ببرند. گفتم من دکتر نمیخواهم؛ من می روم از امام حسین(ع) شفایم را بگیرم🙂. فقط من را ببرید تا راهی حرم بشوم. وقتی به حرم رسیدم دو رکعت نماز زیر قبه امام حسین(ع)خواندم و آقا را زیارت کردم.☺️ مادر شوهرم که زنعمویم هم بود، همراهم در حرم بود. او از من جدا شد و من دوباره در حرم حالم بد شد😞... برگشتم خانه! شب خوابم برد، در خواب یک خانم قدبلند و برازنده و پاکیزهای با چادر مشکی و دستکش و عینک را دیدم. کنارم آمدند و گفتند درحال زیارتی🙁؟ گفتم بله. آن خانم دستش را زیر چادرش کرد و یک قنداقه بچه در بغل من گذاشتند و گفتند این بچه مال شماست،🍃 اسمش « #محمد_ابراهیم» است، مواظبش باش! چند بار این جمله «مواظبش باش» را تکرار کردند😕. بچه را بغل کردم و از خواب پریدم. چادر را که زدم کنار، دیدم بچهای نیست. ولی حالم بهتر شده بود.»☺️🙂
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#خاطراتشهیدهمتماهرمضان❤️
#ابراهيم و يونس در تاريكي به نماز ايستادهاند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را
كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند🙁. يك لحظه به ياد مرخصي #ابراهيم
ميافتد. #ابراهيم ميتوانست اين لحظات ماه رمضان را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش
سپري كند👌. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد
محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه🙂 ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت ـ را
خيلي دوست داشت❤️، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزهـاي سـخت و
طاقتفرساي بازداشتگاه و در کنار بقیه سربازها براي او لذتبخشتر از هر چيز ديگري است.🌹
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 عاقبت بخیری #حاج_همت در کربلا امضا میشود! وقتی سو
#گفتگو_با_مادرشهید☺️
#محمد_ابراهیم_همت👇
مادر تنها تصویر ذهنیاش از #ابراهیم، مظلومیت اوست🙁
و این روزها میگذرد تا #محمدابراهیم به دنیا میآید. مادر تنها چیزی که از دوران کودکی پسرش به یاد دارد؛ مظلومیتاش است.
میگوید: «خیلی مظلوم بود... بی حساب! از مظلومیتش هرچه بگویم، کم گفته ام. مظلومیت پسرم گفتن ندارد🙁.»
اینطور که مادر عنوان میکند در درس و مدرسه هم خیلی موفق بوده و به نوعی طرفدار زیادی داشته است👌. این را از آن قسمت صحبتهایش به خوبی میتوان فهمید، وقتی میگوید: «دبیر و معلمانش برایش میمُردند از بس که هم درسش خوب بود و هم اخلاق و کردارش... بی نهایت باهوش و البته خیلی هم خوش اخلاق و مهربان بود☺️.»
نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! ☝️
#ابراهیم بزرگ و بزرگتر میشود. دیپلم میگیرد و سال ۵۲ هم وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان. بعد از گرفتن فوق دیپلم، برای خدمت سربازی به ارتش میرود. همان روزهای بعد از اتمام سربازی هم وارد سنگر مدرسه شده و معلمی را به عنوان شغل خود در مدارس شهرضا انتخاب میکند🙂. مادر میگوید: « #ابراهیم بیشتر فعالیتش اعم از تدریس و غیره در روستای اسفرجان؛ اطراف شهرضا بود. دلیلش هم این بود که آنجا دور از شهر و دسترس ساواک بود و راحتتر میتوانست نقشههایش را عملیاتی کند👌... خلاصه بیشتر آموزش و پرورش او را به عنوان چهرهای مبارز میشناختند.🙂✌️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 مادر تنها تصویر ذهنیاش از #ابراهیم، مظلومیت اوست🙁 و این رو
#گفتگو_با_مادرشهید☺️
#محمد_ابراهیم_همت👇
🔴کارت قرمز ساواک به #حاجهمت
#حاجی، از همان ابتدا سعی میکند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند🍃 و همین میشود که از ساواک کارت قرمز میگیرد♨️. حضور سیاسی و انقلابی #ابراهیم روز به روز پر رنگتر میشود تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده میشود👌 و همین جسارتها و رشادتها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک میگذارد😐. مادر از فعالیتهای دوران انقلاب #محمدابراهیم و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف میکند و میگوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام☝️! جانش بود و حضرت امام...! میرفت زیرزمین، موزاییک ها را برمیداشت و اعلامیههای امام را آنجا پنهان میکرد😑. رویش هم خاک میریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و میگفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچارهات میکند😤! #ابراهیم هم فقط در جواب شان میگفت: شما نگران من نباشید.»🙂❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar