eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
35.9هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
یڪے از معجزات بعد از شهادتش👇 بعد شهادت💔 دم صبح نزدیک اذان گریه ام گرفت😢 به گفتم بی معرفت!دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار ساکتش کن!خوابم نبرد😣 مطمئنم ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم آمد😍 و بچه را از من گرفت دو سه بار دست کشید به سرش🙂 و...من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده☺️ به خودم گفتم این حالت حتما از نشانه های قبل از مرگ بچه است😔. خیلی ترسیدم آفتاب که زد بی قرار و گریان😢 بلند شدم رفتم دکتر.دکتر گفت:این بچه که چیزیش نیست.حضورش را گاهے این طور حس مےکردیم.🙂 راوے:همســـرشهید ❤️ @kheiybar
#به_یاد_همسنگران #ابراهیم برای مرخصی به شهرضا آمد. مادرش برای ناهار نان و کباب برایش فراهم کرد🍃. چند لقمه ای بیشتر نخورد و کشید کنار🙁. به او تعارف و اصرار کردم که غذایش را بخورد. ولی در حالی که اشک در چشمانش داشت😢، در پاسخم گفت: «پدر! من چگونه می توانم در این سفره ی پر محبت و گرم، نان تازه و کباب صرف کنم😞، در حالی که نمی دانم یارانم، همسنگرانم بسیجیان عزیز چه غذایی می خورند!»😒😞 راوی:پدرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
#عاشقــــانه_‌شهـــدا همه‌ی کارهاش رو حساب بود. وقتی پاوه بودیم، مسئول روابط عمومی بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو می‌کرد☺️. اذان می‌گفت و تا ما نماز بخوانیم، صبحانه حاضر بود. کم‌تر پیش می‌آمد کسی توی این کارها از او سبقت بگیرد.🙂 خیلی هم خوش سلیقه بود. یک‌بار یک فرشی داشتیم که حاشیه‌ی یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکتمان. #ابراهیم وقتی آمد خانه،‌ گفت «آخه عزیز من☹️! یه زن وقتی می‌خواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش صحبت می‌کنه😉. اگه از شوهرش بپرسه اینو چه جوری بندازم،‌ اونم می‌گه اینجوری.» و فرش را چرخاند، طوری که حاشیه‌ی سفیدش افتاد بالای اتاق.😌👌 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
زل زده بود به #همت. باور نمي‌كرد او فرمانده باشه😕. از كومله‌ها بود و آمده بود ببيند چيزهايي كه درباره پاسدارها مي‌گويند راست است يا نه😐. به تعارف #همت نشست كنار او☺️ و پكي به قليان زد😃. هر كي شلوار كردي مي‌پوشيد و قليان مي‌كشيد، بين كردها ارج و قرب داشت. #همت هم هردو را داشت👌. از وقتي آمده بود پاوه، خيلي از كردها آمده بودند و با ما مانده بودند. ما نگران اين ارتباط‌ها بوديم. ولي او بهشان اعتماد مي‌كرد و آن‌ها دوستش داشتند😍. چند نفرشان خود را فدايي و پيش‌مرگ #همت مي‌دانستند. هرجا مي‌رفت باهاش بودند.🙂✌️ #شهیدهمت آسمانےبود #ابراهیم🕊 @kheiybar
اینجا 70 کیلومتری جنوب غربی اصفهان؛ گفتگو با مادر #شهید_همت در خانه‌ای که هنوز عطر « #ابراهیم» دارد☺️ به صورت عجیب و غیرطبیعی امام را دوست داشت😊. همه زندگی‌اش را با امام تنظیم کرده بود. یک پایش اصفهان بود و پای دیگرش تهران پیش امام😉. برای هر موضوعی به طور مستقیم با ایشان رابطه داشت مثلا دوران جنگ هرعملیاتی داشتند🍃، قبلش مستقیم می‌رفت پیش امام و از ایشان امر و دستور می‌گرفت.👌 اسفند بود و مثل هزاران زن دیگر که در تب و تاب خانه تکانی‌اند، او هم داشت دستی بر سر و روی خانه و زندگی‌اش می‌کشید☺️. دلش خوش بود که چند روز دیگر هم پسرش می‌آید و شاید دلیل اصلی آن همه تکاپو، آمدن " #محمد_ابراهیم" اش بود. خانه محقر و ساده و صمیمی‌شان تمیز شد اما نه #ابراهیم آمد و نه عیدی برای مادر...«💔 وقتی خبر شهادتش را آوردند»...!🕊 و حالا سی و پنج سال از آن اسفند پرخاطره برای مادر می‌گذرد ...🍃 سی و پنج سالی که فقط برای عکس‌های #ابراهیم، مادری کرد و خم به ابرو نیاورد...😞 استوار و صبور!🙂 سی و پنج سالی که تنها یک سنگ قبر و یک قاب؛ سنگ صبور و پناه خستگی‌هایش بود!💔 اینجا هفتاد کیلومتری جنوب غربی اصفهان برای پیدا کردن بعضی خانه‌ها نیازی نیست که آدرس و کروکی داشته باشی ... همین که نام شان را ببری و بگویی که مثلا خانه " #حاج_همت" را می‌خواهی؛ صاف خودت را روبروی آن خانه می بینی😊! وقتی کوچه به کوچه و خانه به خانه این شهر که هیچ؛ دنیا تو را می شناسد.☺️❤️ #ادامه_دارد... @kheiybar
#عاشقانه_شهــدا #خطبه_عقد_من_و_تو مشڪل این بود که آن روزها، خیلی از خانواده های ایرانی،راضی نمی‌شدند به رزمنده سپاهی دختر بدهند😑.حتی آنهایی که خیلی ادعاهای مذهبی و انقلابی بودن هم داشتند،کمتر حاظر به چنین کاری می‌شدند.به خصوص خانواده‌ی من😶.در صحبتی که با #ابراهیم،در این باره داشتم،به او گفتم:خانواده‌ی من تیپ خاص خودشان را دارند🙂.به این سادگی‌ها با این چیزها کنار نمی‌آیند.اولین کار تو باید این باشد که انها را به این ازدواج راضی کنی😒.بعد هم باید آنها را توجیح کنی تا بدانند که من اصلا مهریه نمی‌خواهم.او گفت من وقت این جور کارها را ندارم.عصبانی شدم و گفتم😤:تو که وقت نداری بیایی با پدر و مادر من حرف بزنی؛یا راضی‌شان کنی،بی‌خود کردی آمدی با من ازدواج کنی🙁😤.اصلا بهتر است همین جا،قضیه را تمامش کنیم.مرا به خیر و تو را به سلامت.بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون،که برگشت گفت:من گفتم وقت ندارم،نگفتم که توکل هم ندارم☺️.تو نگذاشتی من حرفم تمام بشود😕.با اصرار شدید از من خواهش کرد بگیرم بنشینم.این شد که نشستم🙂.او گفت:خطبه‌ی عقد من و تو،خیلی وقت است که جاری شده.☺️ راوے:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
☺️ 👇 درب خانه‌ را می‌زنیم ... و حالا روبروی درب خانه‌ای هستیم که روزهای زیادی است دستان بر آن نخورده است⚡️! بسم الله را می گوییم و وارد می‌شویم... مثل یک مرد، محکم و استوار بر روی صندلی‌اش نشسته🙂 اما توان ایستادن ندارد! انگار داغ قدرت راه رفتن را از او گرفته است🙁 البته شاید هم کمری را خم کرده و ما خبر نداریم.😞 روبرویش می‌نشینیم. در ابتدا باور این که در کنار مادر یک سردار؛ آن هم سردار بزرگ خیبر نشسته‌ایم، برایمان سخت است ولی کم کم شرایط عادی می‌شود🙃 و به یقین می‌رسیم که ما هستیم و مادر حاج « » فرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله... و خانه‌ای که هنوز عطر تو را در خود دارد!😇 انگار یک سیب‌اند که از وسط دو نصف‌شان کرده‌اند! رویش را آن‌قدر کیپ گرفته که به سختی قرص صورتش دیده می‌شود🍃 ولی با این اوصاف، انگار یک سیب‌اند که از وسط دو نصف‌شان کرده‌اند! چشم‌هایش هم مثل گیرا و پرابهت است!😍👌 فضای گفتگو گرم می‌شود و حاجیه خانم "نصرت همت" با همان لهجه شیرین شهرضایی‌اش از سفر کربلای عجیب و غریبش شروع می‌کند☺️؛ زمانی که راهی زیارت امام حسین(ع) می‌شود؛ وقتی را باردار بوده است! «سر حامله بودم؛ سه ماهه! عموی‌مان تازه از دنیا رفته بود. چهل نفری شدیم با اقوام، اتوبوسی کرایه کردیم و راهی کربلا شدیم❤️. مادربزرگم یک خانه در کربلا داشت خیلی بزرگ بود... قرار بود برویم آنجا که همه کنار هم باشیم...! قبل از رفتن، خیلی‌ها از جمله پدر و مادر و شوهرم من را از این سفر منع کردند☹️ ولی من گوشم بدهکار نبود...! حتی یک قطعه طلا داشتم رفتم پیش آقا سید طلافروشی سر خیابان؛ فروختم؛ ۲۲۰ هزار تومان و آمدم به شوهرم گفتم اگر برای پولش می‌گویی خودم آن را جور کردم... من باید بروم کربلا و عاقبت بخیری خودم و بچه‌ام را از آنجا بیاورم.🙂👌» ... @kheiybar
خيلي عصباني بود ... سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش.😐 ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند.🙂 ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند😕 و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود😤 كه «سربازها را چه به روزه گرفتن و حالا #ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه #ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند ،🙊 براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد ناجي در درگاهِ آش‌پزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد ...!😂👌 پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند😏 ؛ تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند....🙂😂 #ماه_رمضان 💛 #شهید_محمدابراهیم_همت ❤️ @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت 👇 درب خانه‌ را می‌زنیم ... و حالا روبروی درب خانه‌ای هستیم
     ☺️ 👇 عاقبت بخیری در کربلا  امضا می‌شود! وقتی سودای زیارت ارباب به سرش افتاد، دل به دریا زد و عزم سفری را کرد که در آن نگاه ویژه‌ای به هنوز متولد نشده، شد☹️! این طور بگوییم؛ اصلا « » هرچه دارد از این سفر کربلا دارد👌. سفری که بیشتر به کام او تمام شد! و مطمئنا مادر عاقبت بخیری خود و فرزندش را همان موقع گرفت. «رسیدیم کربلا حالم بد شد.😩 تصمیم گرفتند من را به دکتر ببرند. گفتم من دکتر نمی‌خواهم؛ من می روم از امام حسین(ع) شفایم را بگیرم🙂. فقط من را ببرید تا راهی حرم بشوم. وقتی به حرم رسیدم دو رکعت نماز زیر قبه امام حسین(ع)خواندم و آقا را زیارت کردم.☺️ مادر شوهرم  که زن‌عمویم هم بود، همراهم در حرم بود. او از من جدا شد و من دوباره در حرم حالم بد شد😞... برگشتم خانه! شب خوابم برد، در خواب یک خانم قدبلند و برازنده و پاکیزه‌ای با چادر مشکی و دستکش و عینک را دیدم. کنارم آمدند و گفتند درحال زیارتی🙁؟ گفتم بله. آن خانم دستش را زیر چادرش کرد و یک قنداقه بچه در بغل من گذاشتند و گفتند این بچه مال شماست،🍃 اسمش « » است، مواظبش باش! چند بار این جمله «مواظبش باش» را تکرار کردند😕. بچه را بغل کردم و از خواب پریدم. چادر  را که زدم کنار، دیدم بچه‌ای نیست. ولی حالم بهتر شده بود.»☺️🙂 ... @kheiybar
#خاطرات‌شهیدهمت‌ماه‌رمضان❤️ #ابراهيم و يونس در تاريكي به نماز ايستاده‌اند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند🙁. يك لحظه به ياد مرخصي #ابراهيم ميافتد. #ابراهيم ميتوانست اين لحظات ماه رمضان را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش سپري كند👌. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه🙂 ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت ـ را خيلي دوست داشت❤️، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزهـاي سـخت و طاقت‌فرساي بازداشتگاه و در کنار بقیه سربازها براي او لذت‌بخشتر از هر چيز ديگري است.🌹 @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
     #گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 عاقبت بخیری #حاج_همت در کربلا  امضا می‌شود! وقتی سو
☺️ 👇 مادر تنها تصویر ذهنی‌اش از ، مظلومیت اوست🙁 و این روزها می‌گذرد تا به دنیا می‌آید. مادر تنها چیزی که از دوران کودکی پسرش به یاد دارد؛ مظلومیت‌اش است. می‌گوید: «خیلی مظلوم بود... بی حساب! از مظلومیتش‌ هرچه بگویم، کم گفته ام. مظلومیت پسرم گفتن ندارد🙁.» اینطور که مادر عنوان میکند در درس‌ و مدرسه هم خیلی موفق بوده و به نوعی طرفدار زیادی داشته است👌. این را از آن قسمت صحبت‌هایش به خوبی می‌توان فهمید، وقتی می‌گوید: «دبیر و معلمانش برایش می‌مُردند از بس که هم درسش خوب بود و هم اخلاق و کردارش... بی نهایت باهوش و البته خیلی هم خوش اخلاق و مهربان بود☺️.» نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! ☝️ بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. دیپلم می‌گیرد و سال ۵۲ هم وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان. بعد از گرفتن فوق دیپلم، برای خدمت سربازی به ارتش می‌رود. همان روزهای بعد از اتمام سربازی هم وارد سنگر مدرسه شده و معلمی را به عنوان شغل خود در مدارس شهرضا انتخاب می‌کند🙂. مادر می‌گوید: « بیشتر فعالیتش اعم از تدریس و غیره در روستای اسفرجان؛ اطراف شهرضا بود. دلیلش هم این بود که آنجا دور از شهر و دسترس ساواک بود و راحت‌تر می‌توانست نقشه‌هایش را عملیاتی کند👌... خلاصه بیشتر آموزش و پرورش او را به عنوان چهره‌ای مبارز می‌شناختند.🙂✌️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 مادر تنها تصویر ذهنی‌اش از #ابراهیم، مظلومیت اوست🙁 و این رو
 #گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇     🔴کارت قرمز ساواک به #حاج‌همت #حاجی، از همان ابتدا سعی می‌کند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند🍃 و همین می‌شود که از ساواک کارت قرمز می‌گیرد♨️. حضور سیاسی و انقلابی #ابراهیم روز به روز پر رنگ‌تر می‌شود تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده می‌شود👌 و همین جسارت‌ها و رشادت‌ها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک می‌گذارد😐. مادر از فعالیت‌های دوران انقلاب #محمدابراهیم و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف می‌کند و می‌گوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام☝️! جانش بود و حضرت امام...! می‌رفت زیرزمین، موزاییک ها را برمی‌داشت و اعلامیه‌های امام را آنجا پنهان می‌کرد😑. رویش هم خاک می‌ریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و می‌گفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچاره‌ات می‌کند😤! #ابراهیم هم فقط در جواب شان می‌گفت: شما نگران من نباشید.»🙂❤️   #ادامه_‌دارد... @kheiybar