eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
35.9هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_‌شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ سربازها، ناها
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيست و پنج روز مرخصي برايش رد كنم؟»☹️ ـ از مرخصيهاي من كم كن. اگر را دوست داري، نبايد اجازه بـدهي تا آخر ماه رمضان بيايد پادگان😒. اگر بيايد و اوضاع اينجا را ببيند، حتماً با سرلشكر درگير ميشود.😩 ششمين روز ماه رمضان است. چند ساعتي تا افطار مانده است. آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روي آتش. خبرهايي كـه از پادگـان بـه گـوش رسيده، مردم را عصباني كرده😤؛ چه رسد كه مسئول آشپزخانة همان پادگان است.😓 مردم ميگويند: سرلشكر ناجي، روزه‌داران را با شلاق و بازداشت مجبـور بـه روزه‌خواري ميكند. او به زور در گلوي روزهداران آب ميريزد.😤 هر چه فكر ميكنـد، بيشـتر عصـباني مـيشـود؛ امـا سـعي مـيكنـد ناراحتياش را از كربلايي و ننه نصرت مخفي كند🙁. او بنـد پوتينهـايش را محكـم ميبندد و ساكش را به دوش مياندازد و خداحافظي ميكند. ننه نصرت بـاز هـم ميگويد: «آخر ننه، چه طور شد يك دفعه تصميمات عوض شد😕؟ مگر نگفتي تـا آخر ماه پيش ما ميماني؟» ميگويد: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچه‌هاي مردم مـيخواهنـد روزه بگيرند و كسي نيست برايشان سحري درست كند. درست است من اينجا تو راحتي و آسايش باشم، آنها رنج و غذاب بكشند؟»😒☝️ ـ نه ننه، واالله من راضي به ناراحتي كسي نيستم. برو، خدا به همراهت.🙂❤️ ... @kheiybar ڪانال از ابراهیم‌همت+تاخدا👆
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيس
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ پاسي از شب گذشته است. ، در گـوني را بـاز مـيكنـد و برنجهـا را ميريزد داخل ديگ🍃. گروهبان و يونس با نگراني او را تماشا مـيكننـد😣. گروهبـان ميگويد: «مرخصي تو را رد كرده‌ام. چه استفاده كني، چه استفاده نكني، مرخصي حساب ميشود.»🤗 ، شلنگ را داخل ديگ ميگذارد و شير آب را باز ميكند و مـيگويـد: «اشكالي ندارد. بگذار حساب بشود😇. من ميخواهم مرخصيهـايم را تـو پادگـان بگذرانم.» ـ اما اين اشكال دارد. تا وقتي مرخصي داري، نبايد وارد پادگان بشوي😒. ـ اين مرخصي قبول نيست؛ چون شما مرا گول زديد. آيا من تقاضاي مرخصي كردم؟ گروهبان و يونس كه جوابي ندارند بدهند به همديگر نگاه ميكنند😐. در حالي كه شيرآب را ميبندد، ميگويد: «من وقت زيادي ندارم. ميخواهم سحري درست كنم. اگر شما هم كمكم ميكنيد، آستينهايتان را بزنيد بالا اگر هـم كمـك نميكنيد، مرا تنها بگذاريد.» 🙂😒 گروهبان كه چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به يونس ميگويـد: «آقـا يونس، اين زبان مرا نميفهمد؛ تو حالياش كن. الان بازداشتگاه پـر از سـربازاني است كه جرمشان فقط روزه گرفتن است😩. سرلشكر شب تـا سـحر نمـيخوابـد و مراقب سربازهاست. حالا اين آقا با چه دلي ميخواهـد بـراي سـربازها سـحري درست كند؟»😞 بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن ميكند. گروهبان كه از دست او كلافه شده، غرولندكنان از آشپزخانه خارج ميشود.😤🚶
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_‌شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ پاسي از شب گذ
تو ديوانه شده اي ... عقل تو كلّه‌ات نيست... هر كاري دوست داري، بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒☝️ سربازها را زير آفتاب☀️ داغ سرپا نگه داشته‌اند. هر كس چيزي ميگويـد. يكـي ميگويد: «سرلشكر متوجه سـحري پخـتن شـده😱 ! حـالا ميخواهد او و روزهداران ديگر را در حضور همه تنبيه كند.»😩 ديگري ميگويد: «سرلشكر هميشه ميخواهد روزة روزهدارها را بشكند.» به فكر فرو رفته است. سربازها جور ديگري به او نگاه ميكنند☹️. با ورود ماشين سرلشكر به پادگان، سروصداها ميخوابد. به دنبال ماشين سرلشـكر، تـانكر آب و يك كاميون پر از نظامي چماق به دست وارد پادگان ميشود😱. نفس در سينة همه حبس ميشود. شيپور ورود سرلشكر نواخته ميشـود. لحظـهاي بعـد، او بـا سگش از ماشين پياده ميشود😤 و منتظر اجراي دستورها ميماند. نظاميها، سـربازها را به صف ميكنند و به طرف تانكر آب ميبرند. سرلشكر در حالي كه پيپاش را روشن ميكند، با خشم و غضب به سربازها نگاه ميكند😡. نظاميها به هر سرباز يك ليوان آب گرم ميخورانند. هر كس مقاومت ميكنـد، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم و ذيل ميشود.😢 با بغض و كينه به سرلشكر نگاه ميكنـد. گروهبـان، خـودش را بـه او ميرساند و با طعنه ميگويد: «اين كارها، نتيجة يك‌دندگي توست😒. اگر قبلاً كسـي ميتوانست مخفيانه روزه بگيرد، حالا ديگر نميتواند. ايـن كـار هـر روز تكـرار ميشود.»😞 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
تو ديوانه شده اي #ابراهيم... عقل تو كلّه‌ات نيست... هر كاري دوست داري، بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ اين حرف گروهبان، را سخت به فكر فرو ميبرد. او غرق در فكر است كه به تانكر آب ميرسد. وقتي درجه‌دارها ليوان را به دهانش ميچسبانند😶، دهانش را ميبندد. آنها با شلاق و چماق ميافتند به جانش😞. آن قدر ميزنندش تا از هوش ميرود. آنگاه دهانش را به زور باز ميكنند و يـك ليـوان آب گـرم در گلـويش ميريزند.😒 يونس و گروهبان باز هم التماس ميكنند؛ اما مرغ فقط يك پـا دارد☝️. او مدام حرف خودش را تكرار ميكند. ـ من باعث شدم سربازها كتك بخورند. من باعث شدم سرلشكر زوركـي هـر روز يك ليوان آب تو حلقوم روزه‌دارها بريزد. حالا هم بايد خودم جبرانش كـنم😔. بايد كاري كنم سربازها با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه بگيرند. بايـد شـر سرلشكر را از سر سربازها كم كنم.😱 گروهبان با عصبانيت ميگويد: «آخر او سرلشكر است و تو فقط يك سربازي. هيچ ميفهمي چه داري ميگويي؟»😕 كه از بحث كردن خسته شده، به شوخي ميگويد: «او سرلشكر است... من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشي بپزد كه رويش يك وجب روغن باشد، اصـلاً به درد آشپزي نميخورد.»🙂👌 يونس با ترس و دلشوره ميگويد: «منظورت از اين حرفها چيست؟ واضـحتر حرف بزن، ما هم بفهميم.»😐😂
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_‌شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ اين حرف گروهب
الان نميتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست داريد كمكم كنيـد، برويد به همه بگوييد كه امشب هم سحري درست ميكند... هر كس ميخواهد روزه بگيرد، سحر بيايد غذايش را بگيرد.🙂 گروهبان كه حرص‌اش گرفته است😤 ميگويد: «اين خبر، اول از همه به گـوش سرلشكر ميرسد. ميداني اگر نصف شب بيايد تو آشپزخانه و موقـع غـذا پخـتن غافلگيرت كند، چه بلايي سرت ميآورد؟»😩 با خونسردي ميگويد: «اتفاقاً من هم همين را ميخواهم. مـيخـواهم كاري كنم كه سرلشكر با پاي خودش بيايد تو آشپزخانه.»😂😐 يونس كه از ترس چشمانش گرد شده، ميگويد: «ميخواهي چـه كـار كنـي ؟» ميخندد و ميگويد: «گفتم كه... ميخواهم آشي بپزم كه رويـش يـك وجب روغن داشته باشد.»👌😂 نيمه شب است. ، در آشپزخانه را قفل كرده تا سرلشـكر سـر زده وارد نشود. او اجاق را روشن كرده و سحري را بار گذاشته است🙂. سـربازهاي آشـپز از ترس به آسايشگاهها رفته‌اند. فقط يونس مانـده اسـت. او هـم هنـوز از كارهـاي سر در نياورده است. يونس به قول داده هر كاري كـه مـيگويـد، بدون چون و چرا انجام دهد😩. به او گفته كف آشپزخانه را روغن مالي كند و بعد روي روغنها كف صابون بريزد. او همة كارها را كرده و حالا منتظر دسـتور بعدي است.🙂☝️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
الان نميتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست داريد كمكم كنيـد، برويد به همه بگوييد كه #ابراهيم_هم
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ در حالي كه شعلة اجاق را زياد ميكند، ميگويد: «حالا بـرو قفـل درِ آشپزخانه را باز كن. فقط مواظب باش سر نخوري😐. كف آشپزخانه طوري شده كه اگر زنجير چرخ هم به كفشهايت ببندي، باز هم سر مـيخـوري ! خيلـي مواظـب باش.»😂😐 يونس با احتياط به طرف در ميرود و قفل آن را باز ميكند. در حـالي كه وضو ميگيرد، ميگويد: «حالا كفشور را بردار و خودت را مشـغول شسـتن كف آشپزخانه نشان بده. اگر هم آواز بلدي، بهتر است بزني زير آواز. اين طـوري خيالشان راحت است🙊 كه ما مشغول كار خودمان هستيم.» يونس در حالي كه از كارهاي خندهاش گرفته😂، نفساش را از خسـتگي بيرون ميدهد، كفشور را برميدارد و ميگويد: «چشم قربان.» بعد در حالي كه مشغول كار ميشود، با صداي بلند آواز ميخواند. ، سجادهاش را روي تخت پهن ميكند و ميايستد به نماز. از بيرون، صداي ماشين ميآيد. اول، ماشين سرلشكر و بعد يك جيـپ نظـامي جلو ساختمان آشپزخانه ميايستند😱. داخل جيپ، چنـد نظـامي چمـاق بـه دسـت نشسته‌اند. سرلشكر و سگش از ماشين پياده ميشوند. سرلشكر به نظاميها ميگويد: «من ميروم داخل... وقتي صدا زدم، شما هم بياييد.»😕 سرلشكر، چماق يكي از نظاميها را ميگيرد و به طرف آشپزخانه راه مـيافتـد. سگ جلوتر از او ميرود. صداي آواز يونس و مناجات شـنيده مـيشـود.❤️ سرلشكر، پشت در مخفي ميشود و به صداها گوش ميدهد. سگ، پوزهاش را به در آشپزخانه ميمالد و عوعو ميكند. سرلشكر، لگـدي از سـرِ حـرص بـه سـگ ميزند و سرزده وارد آشپزخانه ميشود در حـال سـجده اسـت.☺️
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_‌شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ #ابراهيم در ح
سطح آشپزخانه را كف غليظي پوشانده اسـت. يـونس كـه پشـت بـه سرلشـكر دارد، كفشور را به كف آشپزخانه ميكشد.😑 سرلشكر با ديـدن آن دو غرولنـدكنان بـه طرفشان حمله ور ميشود:😤 ـ پدرسوخته‌هاي عوضي، شما هنوز آدم... اما هنوز حرف سرلشكر تمام نشده كه سر ميخورد و پاهايش در هـوا معلـق ميشود😂 و با كمر و دست به زمين كوبيده ميشود. وقتي از تـه دل آه مـيكشـد، نظاميها به سمت آشپزخانه ميدوند و يكي پس از ديگري روي سرلشكر ميافتند.👌 سرلشكر زيرِ بدن نظاميها گم ميشود و صداي آه و نالهاش با آه و نالة نظاميها قاطي ميشود. هنوز در سجده است و يونس تازه ميفهمد آشي كه يك وجب روغـن داشته باشد، چگونه آشي است.🙂👌 سحر است. سربازها با خيالي آسوده در سالن غذاخوري نشسـته‌انـد و دارنـد سحري ميخورند. گروهبان وارد آشپزخانه ميشود. همة آشـپزها حضـور دارنـد؛☺️ بجز و يونس. يكي از آشپزها، يك سيني غذا و يك پارچ آب به گروهبـان ميدهد و ميپرسد: «از سرلشكر چه خبر؟» گروهبان در حالي كه لبخند ميزند، ميگويد: «خيالتان راحـت باشـد و بعيـد است تا عيدفطر مرخص بشود !»🙈 گروهبان از آشپزخانه خارج ميشود و به طرف بازداشتگاه ميرود. كليـد را از جيبش بيرون ميآورد و درِ بازداشتگاه را باز ميكند و به تاريكي داخل آن خيـره ميشود.🙁👀 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
ماجرای تولد فرزندان #شهیدهمت👇😃
ماجرای شیرین و جالب بدنیا امدن فرزند سردار شهید محمدابراهیم همت🌷 زمستان سال ۶۲بود ما تو اسلام اباد غرب زندگی میکردم از تهران اباد بود از قیافش معلوم بود که چندوقت است نخوابیده است😨 با اینکه خسته بود اجازه نداد من کار کنم🙃 خودش شام را اورد خوردیم جمع کرد مهدی را خواباند😴 رختخواب هارا انداخت من مصطفی پسر دومم را باردار بودم🙈 شروع کرد به حرف زدن با بچه توراهیمون😳😟 میگفت بابایی اگر پسر خوب و حرف گوش کن باشی باید همین امشب سرزده تشریف بیاری،میدونی چرا؟چون بابا خیلی کار داره اگه امشب نیای من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم☹️ بیا و مردونگی کن همین امشب تشریف فرمایی کن😑 جالب این بود که میگفت اگه پسر خوبی باشی نمیدانم از کجا میدانست بچه پسر است😟😳 هنوز حرفش تموم نشده بود که زد زیر حرفش و گفت نه بابایی،امشب نیا🙁 بابا خستس چند شبه که نخوابیده بمونه برای فرداشب😤 این را که گفت خندیدم 😂گفتم تکلیف این بچه رو روشن کن بیاد یانیاد؟😉 کمی فکر کرد گفت قبول همین امشب،چه شبی بهتر از امشب که تولد امام حسن عسگری هم هست🤗 بعد انگار که با یکی از نیروهایش حرف میزند گفت پس همین امشب مفهومه؟👨✈️😡 مدتی گذشت احساس دردکردم و حالم بدشد😰 حال مرا که دید ترسید گفت بابا تو دیگه کی هسی شوخی هم سرت😐 نمیشه پدر صلواتی؟ دردم بیشتر شد دستوپایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشک تو چشماش حلقه زده بود پرسید وقتشه؟گفتم اره منو رسوند بیمارستان و فرزندم بدنیا اومد و بچه هم پسر بود😟😍 اون شب مثل پروانه دورم میچرخید اون شبو هیچوقت فراموش نمیکنم و هروقت یادش میوفتم خندم میگیره😃 راوی:همسرشهید 🌹 @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
سطح آشپزخانه را كف غليظي پوشانده اسـت. يـونس كـه پشـت بـه سرلشـكر دارد، كفشور را به كف آشپزخانه ميكش
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ و يونس در تاريكي به نماز ايستاده‌اند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند🙁. يك لحظه به ياد مرخصي ميافتد. ميتوانست اين لحظات را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش سپري كند👌. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه🙂 ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت ـ را خيلي دوست داشت❤️، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزهـاي سـخت و طاقت‌فرساي بازداشتگاه براي او لذت‌بخشتر از هر چيز ديگري است.🌹 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_چهارم ❤️معلم فراری❤️ با عصبانیت یک لگد ب
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️سلاح زیر برف❤️ مقر سپاه پر از ضدانقلاب است. نه اينكه حالا ضدانقلاب شده باشند، قبلاً هـم ضدانقلاب بودند و با همين سلاحهايي كه الان در دست دارند، مدتها با پاسداران و بسيجيهاي سپاه پاوه جنگيده‌اند🍃. حالا معلوم نيست كه چه طور فرمانده سپاه به آنها اعتماد كرده، و نه تنها سلاحهايشان را نگرفته، بلكه آنها را عضو بسـيج هـم كرده است.☹️ فرماندة سپاه به آنها هم مثل بسيجيها نگاه ميكنـد، مثـل بسـيجيهـا احتـرام ميگذارد🙂و به حرفهايشان اعتماد ميكند؛ نمونهاش همين كـاك سـيروس و دار و دسته اش.☹️ كاك سيروس، يكي از فرماندهان ضدانقلاب بود. ديروز، با دار و دسته اش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقاي فرمانده كار داريم. موسي جلو رفت و پرسيد: «بـا فرمانده سپاه چه كار داريد؟»😕 كاك سيروس گفت: «بـا نيروهـايم آمـدهام تسـليم آقـاي فرمانـده شـوم😒. مـا ميخواهيم سرباز او شويم. فرمانده شما خيلي مرد است.»🙂✌️ موسي كه شك كرده بود، پرسيد: «ميدانيد فرمانده ما كيست؟» كاك سيروس گفت: «مگر كسي در پاوه هسـت كـه كـاك را نشناسد؟»😊 موسي تازه او را مورد بازپرسي قرار داده بود كه آمد. را همـه كاك صدا ميزدند. كاك سيروس تا او را ديد، سلاحش را دو دستي تقديم كرد و خم شد تا دستش را ببوسد؛ اما كاك اجازه چنين كاري را به او نداد.😇
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_پنجم ❤️سلاح زیر برف❤️ در حالي كه در ماشين لند
كركس به دل موسي مينشيند. او به حرفهاي نيروها دربارة مشكوك بـودن كـاك سيروس و اعتماد بيش از حد فكر ميكند.😐 لندكروز از سربالايي جاده بسختي بالا ميرود. بر شدت سرما افزوده ميشـود😇. موسي، لرزش تن را احساس ميكند. او در حين گذر از پيچ جاده، پاهـاي كسي را ميبيند كه از زير برفها بيرون زده است😱. كاك سيروس و هـم ايـن صحنه را ميبينند. كاك سيروس محكم ميزند روي داشبورد و ميگويد: «نگه دار «! موسي ميزند روي ترمز. كاك سيروس از لندكروز پايين ميپرد و خـودش را به او ميرساند. دوان دوان به دنبالش مـيرود. موسـي از اطـراف مراقبـت ميكند تا مبادا تلهاي در كار باشد😕. ، لولة سلاحي را ميبيند كه از زير برفها بيرون آمده است. كاك سيروس، برفها را كنار ميزند. پيرمردي سلاح به دست نمايان ميشود. كـاك سـيروس بـا تعجب ميگويد😨: «اين كاك نايب، نگهبان جاده است. از سرما يخ زده.»😢 ، صورتش را به سينة كاك نايب ميچسباند و به صـداي قلـبش گـوش ميدهد. سپس شروع ميكند بـه دادن تـنفس مصـنوعي و مـيگويـد: «بايـد زود برسانيمش بيمارستان.»😥 ، زير بغلهاي كاك نايب را ميگيرد و از زمـين بلنـدش مـيكنـد. كـاك سيروس، با يك دست، پاهاي كاك نايب را بلند ميكند و با دستي ديگر، سلاح او را برميدارد. ميخواهد كاك نايب را پشت لندكروز سوار كنـد؛ امـا او را جلو ميبرد روي صندلي مينشاند. ميگويد: «اگر پشت ماشين سوارش كنـيم، تـا آنجا ميميرد😥. بايد تا بيمارستان بدنس را گرم نگه داريم.»🤒🤕 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
كركس به دل موسي مينشيند. او به حرفهاي نيروها دربارة مشكوك بـودن كـاك سيروس و اعتماد بيش از حد #ابراه
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️سلاح زیر برف❤️ كاك سيروس ميگويد: «جلو كه جا نيست. سه نفري هم به زور جا شديم.» پشت ماشين سوار ميشود، ميگويد: «حالا هم سه نفري بنشـينيد. فقـط سريعتر كه جان اين پيرمرد در خطر است.»😢 كاك سيروس كه از كار جا خورده، با تعجب نگاهش ميكند. موسي از ماشين پياده ميشود و ميگويد: « ، تو سينوزيت داري. همـين طـوري هـم حالت خوب نيست. بيا بنشين پشت فرمان...»😒 ميپرد وسط حرف موسي و با تشر ميگويد: «گفتم جان اين پيرمـرد در خطر است. زود سوار شو، تا خود بيمارستان تخت گاز برو. تند باش.»😕 موسي كه ميداند اصرار نتيجهاي ندارد، پشت فرمان مينشيند و به راه ميافتد. هر چه سرعت لندكروز بيشتر ميشود، بخاري ماشين اتاقك را گرمتر ميكنـد. رفته رفته بدن كاك نايب گرم ميشود آه و نالهاش بلند ميشود😣. كـاك سـيروس، بدتر از قبل، در سكوتي عميق فرو رفتـه اسـت. سـكوت ايـن بـارِ او از شـرم و خجالت است. موسي، آيينة ماشين را روي تنظيم ميكند و با حسرت نگاهش ميكنـد.😞 پشت ماشين مچاله شده است. هر لحظه لايهاي از بـرف بـر سـر و روي او مينشيند و او را سفيدپوش ميكند.🙁 موسي در طول راه به اعتماد فكر ميكند و بـه حرفهـاي جـور واجـور نيروها. وقتي به بيمارستان ميرسند، از ماشين پايين مـيپـرد و بـه سـراغ ميآيد. مثل يك گلولة يخي در پشت لندكروز بيحركت مانده است.😫 موسي هر چه صدا مي زند، جوابي نميشنود. كاك سيروس بتنهايي كـاك نايـب را بـه دوش ميكشد و به اورژانس ميبرد. موسي ميپرد بـالاي لنـدكروز و برفهـا❄️ را از