اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ سربازها، ناها
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان
تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيست و پنج روز مرخصي برايش رد كنم؟»☹️
ـ از مرخصيهاي من كم كن. اگر #ابراهيم را دوست داري، نبايد اجازه بـدهي
تا آخر ماه رمضان بيايد پادگان😒. اگر بيايد و اوضاع اينجا را ببيند، حتماً با سرلشكر
درگير ميشود.😩
ششمين روز ماه رمضان است. چند ساعتي تا افطار مانده است. #ابراهيم آرام و
قرار ندارد. شده است مثل اسفند روي آتش. خبرهايي كـه از پادگـان بـه گـوش
رسيده، مردم را عصباني كرده😤؛ چه رسد #ابراهيم كه مسئول آشپزخانة همان پادگان
است.😓
مردم ميگويند: سرلشكر ناجي، روزهداران را با شلاق و بازداشت مجبـور بـه
روزهخواري ميكند. او به زور در گلوي روزهداران آب ميريزد.😤
#ابراهيم هر چه فكر ميكنـد، بيشـتر عصـباني مـيشـود؛ امـا سـعي مـيكنـد
ناراحتياش را از كربلايي و ننه نصرت مخفي كند🙁. او بنـد پوتينهـايش را محكـم
ميبندد و ساكش را به دوش مياندازد و خداحافظي ميكند. ننه نصرت بـاز هـم
ميگويد: «آخر ننه، چه طور شد يك دفعه تصميمات عوض شد😕؟ مگر نگفتي تـا
آخر ماه پيش ما ميماني؟»
#ابراهيم ميگويد: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچههاي مردم مـيخواهنـد
روزه بگيرند و كسي نيست برايشان سحري درست كند. درست است من اينجا تو
راحتي و آسايش باشم، آنها رنج و غذاب بكشند؟»😒☝️
ـ نه ننه، واالله من راضي به ناراحتي كسي نيستم. برو، خدا به همراهت.🙂❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
ڪانال از ابراهیمهمت+تاخدا👆
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيس
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
پاسي از شب گذشته است. #ابـراهيم، در گـوني را بـاز مـيكنـد و برنجهـا را
ميريزد داخل ديگ🍃. گروهبان و يونس با نگراني او را تماشا مـيكننـد😣. گروهبـان
ميگويد: «مرخصي تو را رد كردهام. چه استفاده كني، چه استفاده نكني، مرخصي
حساب ميشود.»🤗
#ابراهيم، شلنگ را داخل ديگ ميگذارد و شير آب را باز ميكند و مـيگويـد:
«اشكالي ندارد. بگذار حساب بشود😇. من ميخواهم مرخصيهـايم را تـو پادگـان
بگذرانم.»
ـ اما اين اشكال دارد. تا وقتي مرخصي داري، نبايد وارد پادگان بشوي😒.
ـ اين مرخصي قبول نيست؛ چون شما مرا گول زديد. آيا من تقاضاي مرخصي
كردم؟
گروهبان و يونس كه جوابي ندارند بدهند به همديگر نگاه ميكنند😐. #ابراهيم در
حالي كه شيرآب را ميبندد، ميگويد: «من وقت زيادي ندارم. ميخواهم سحري
درست كنم. اگر شما هم كمكم ميكنيد، آستينهايتان را بزنيد بالا اگر هـم كمـك
نميكنيد، مرا تنها بگذاريد.» 🙂😒
گروهبان كه چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به يونس ميگويـد: «آقـا
يونس، اين زبان مرا نميفهمد؛ تو حالياش كن. الان بازداشتگاه پـر از سـربازاني
است كه جرمشان فقط روزه گرفتن است😩. سرلشكر شب تـا سـحر نمـيخوابـد و
مراقب سربازهاست. حالا اين آقا با چه دلي ميخواهـد بـراي سـربازها سـحري
درست كند؟»😞
#ابراهيم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن ميكند. گروهبان كه از دست او
كلافه شده، غرولندكنان از آشپزخانه خارج ميشود.😤🚶
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ پاسي از شب گذ
تو ديوانه شده اي #ابراهيم... عقل تو كلّهات نيست... هر كاري دوست داري،
بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒☝️
سربازها را زير آفتاب☀️ داغ سرپا نگه داشتهاند. هر كس چيزي ميگويـد. يكـي
ميگويد: «سرلشكر متوجه سـحري پخـتن #محمـد_ابـراهيم_همـت شـده😱 ! حـالا
ميخواهد او و روزهداران ديگر را در حضور همه تنبيه كند.»😩
ديگري ميگويد: «سرلشكر هميشه ميخواهد روزة روزهدارها را بشكند.»
#ابراهيم به فكر فرو رفته است. سربازها جور ديگري به او نگاه ميكنند☹️. با ورود
ماشين سرلشكر به پادگان، سروصداها ميخوابد. به دنبال ماشين سرلشـكر، تـانكر
آب و يك كاميون پر از نظامي چماق به دست وارد پادگان ميشود😱. نفس در سينة
همه حبس ميشود. شيپور ورود سرلشكر نواخته ميشـود. لحظـهاي بعـد، او بـا
سگش از ماشين پياده ميشود😤 و منتظر اجراي دستورها ميماند. نظاميها، سـربازها
را به صف ميكنند و به طرف تانكر آب ميبرند. سرلشكر در حالي كه پيپاش را
روشن ميكند، با خشم و غضب به سربازها نگاه ميكند😡.
نظاميها به هر سرباز يك ليوان آب گرم ميخورانند. هر كس مقاومت ميكنـد،
بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم و ذيل ميشود.😢
#ابراهيم با بغض و كينه به سرلشكر نگاه ميكنـد. گروهبـان، خـودش را بـه او
ميرساند و با طعنه ميگويد: «اين كارها، نتيجة يكدندگي توست😒. اگر قبلاً كسـي
ميتوانست مخفيانه روزه بگيرد، حالا ديگر نميتواند. ايـن كـار هـر روز تكـرار
ميشود.»😞
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
تو ديوانه شده اي #ابراهيم... عقل تو كلّهات نيست... هر كاري دوست داري، بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
اين حرف گروهبان، #ابراهيم را سخت به فكر فرو ميبرد. او غرق در فكر است
كه به تانكر آب ميرسد. وقتي درجهدارها ليوان را به دهانش ميچسبانند😶، دهانش
را ميبندد. آنها با شلاق و چماق ميافتند به جانش😞. آن قدر ميزنندش تا از هوش
ميرود. آنگاه دهانش را به زور باز ميكنند و يـك ليـوان آب گـرم در گلـويش
ميريزند.😒
يونس و گروهبان باز هم التماس ميكنند؛ اما مرغ #ابراهيم فقط يك پـا دارد☝️. او
مدام حرف خودش را تكرار ميكند.
ـ من باعث شدم سربازها كتك بخورند. من باعث شدم سرلشكر زوركـي هـر
روز يك ليوان آب تو حلقوم روزهدارها بريزد. حالا هم بايد خودم جبرانش كـنم😔.
بايد كاري كنم سربازها با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه بگيرند. بايـد شـر
سرلشكر را از سر سربازها كم كنم.😱
گروهبان با عصبانيت ميگويد: «آخر او سرلشكر است و تو فقط يك سربازي.
هيچ ميفهمي چه داري ميگويي؟»😕
#ابراهيم كه از بحث كردن خسته شده، به شوخي ميگويد: «او سرلشكر است...
من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشي بپزد كه رويش يك وجب روغن باشد، اصـلاً
به درد آشپزي نميخورد.»🙂👌
يونس با ترس و دلشوره ميگويد: «منظورت از اين حرفها چيست؟ واضـحتر
حرف بزن، ما هم بفهميم.»😐😂
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ اين حرف گروهب
الان نميتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست داريد كمكم كنيـد،
برويد به همه بگوييد كه #ابراهيم_همت امشب هم سحري درست ميكند... هر كس
ميخواهد روزه بگيرد، سحر بيايد غذايش را بگيرد.🙂
گروهبان كه حرصاش گرفته است😤 ميگويد: «اين خبر، اول از همه به گـوش
سرلشكر ميرسد. ميداني اگر نصف شب بيايد تو آشپزخانه و موقـع غـذا پخـتن
غافلگيرت كند، چه بلايي سرت ميآورد؟»😩
#ابراهيم با خونسردي ميگويد: «اتفاقاً من هم همين را ميخواهم. مـيخـواهم
كاري كنم كه سرلشكر با پاي خودش بيايد تو آشپزخانه.»😂😐
يونس كه از ترس چشمانش گرد شده، ميگويد: «ميخواهي چـه كـار كنـي
#ابراهيم؟»
#ابراهيم ميخندد و ميگويد: «گفتم كه... ميخواهم آشي بپزم كه رويـش يـك
وجب روغن داشته باشد.»👌😂
نيمه شب است. #ابراهيم، در آشپزخانه را قفل كرده تا سرلشـكر سـر زده وارد
نشود. او اجاق را روشن كرده و سحري را بار گذاشته است🙂. سـربازهاي آشـپز از
ترس به آسايشگاهها رفتهاند. فقط يونس مانـده اسـت. او هـم هنـوز از كارهـاي
#ابراهيم سر در نياورده است. يونس به #ابراهيم قول داده هر كاري كـه مـيگويـد،
بدون چون و چرا انجام دهد😩. #ابراهيم به او گفته كف آشپزخانه را روغن مالي كند
و بعد روي روغنها كف صابون بريزد. او همة كارها را كرده و حالا منتظر دسـتور
بعدي #ابراهيم است.🙂☝️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
الان نميتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست داريد كمكم كنيـد، برويد به همه بگوييد كه #ابراهيم_هم
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
#ابراهيم در حالي كه شعلة اجاق را زياد ميكند، ميگويد: «حالا بـرو قفـل درِ
آشپزخانه را باز كن. فقط مواظب باش سر نخوري😐. كف آشپزخانه طوري شده كه
اگر زنجير چرخ هم به كفشهايت ببندي، باز هم سر مـيخـوري ! خيلـي مواظـب
باش.»😂😐
يونس با احتياط به طرف در ميرود و قفل آن را باز ميكند. #ابراهيم در حـالي
كه وضو ميگيرد، ميگويد: «حالا كفشور را بردار و خودت را مشـغول شسـتن
كف آشپزخانه نشان بده. اگر هم آواز بلدي، بهتر است بزني زير آواز. اين طـوري
خيالشان راحت است🙊 كه ما مشغول كار خودمان هستيم.»
يونس در حالي كه از كارهاي #ابراهيم خندهاش گرفته😂، نفساش را از خسـتگي
بيرون ميدهد، كفشور را برميدارد و ميگويد: «چشم قربان.»
بعد در حالي كه مشغول كار ميشود، با صداي بلند آواز ميخواند.
#ابراهيم، سجادهاش را روي تخت پهن ميكند و ميايستد به نماز.
از بيرون، صداي ماشين ميآيد. اول، ماشين سرلشكر و بعد يك جيـپ نظـامي
جلو ساختمان آشپزخانه ميايستند😱. داخل جيپ، چنـد نظـامي چمـاق بـه دسـت
نشستهاند. سرلشكر و سگش از ماشين پياده ميشوند. سرلشكر به نظاميها ميگويد:
«من ميروم داخل... وقتي صدا زدم، شما هم بياييد.»😕
سرلشكر، چماق يكي از نظاميها را ميگيرد و به طرف آشپزخانه راه مـيافتـد.
سگ جلوتر از او ميرود. صداي آواز يونس و مناجات #ابراهيم شـنيده مـيشـود.❤️
سرلشكر، پشت در مخفي ميشود و به صداها گوش ميدهد. سگ، پوزهاش را به
در آشپزخانه ميمالد و عوعو ميكند. سرلشكر، لگـدي از سـرِ حـرص بـه سـگ
ميزند و سرزده وارد آشپزخانه ميشود #ابـراهيم در حـال سـجده اسـت.☺️
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ #ابراهيم در ح
سطح آشپزخانه را كف غليظي پوشانده اسـت. يـونس كـه پشـت بـه سرلشـكر دارد،
كفشور را به كف آشپزخانه ميكشد.😑 سرلشكر با ديـدن آن دو غرولنـدكنان بـه
طرفشان حمله ور ميشود:😤
ـ پدرسوختههاي عوضي، شما هنوز آدم...
اما هنوز حرف سرلشكر تمام نشده كه سر ميخورد و پاهايش در هـوا معلـق
ميشود😂 و با كمر و دست به زمين كوبيده ميشود. وقتي از تـه دل آه مـيكشـد،
نظاميها به سمت آشپزخانه ميدوند و يكي پس از ديگري روي سرلشكر ميافتند.👌
سرلشكر زيرِ بدن نظاميها گم ميشود و صداي آه و نالهاش با آه و نالة نظاميها
قاطي ميشود.
#ابراهيم هنوز در سجده است و يونس تازه ميفهمد آشي كه يك وجب روغـن
داشته باشد، چگونه آشي است.🙂👌
سحر است. سربازها با خيالي آسوده در سالن غذاخوري نشسـتهانـد و دارنـد
سحري ميخورند. گروهبان وارد آشپزخانه ميشود. همة آشـپزها حضـور دارنـد؛☺️
بجز #ابراهيم و يونس. يكي از آشپزها، يك سيني غذا و يك پارچ آب به گروهبـان
ميدهد و ميپرسد: «از سرلشكر چه خبر؟»
گروهبان در حالي كه لبخند ميزند، ميگويد: «خيالتان راحـت باشـد و بعيـد
است تا عيدفطر مرخص بشود !»🙈
گروهبان از آشپزخانه خارج ميشود و به طرف بازداشتگاه ميرود. كليـد را از
جيبش بيرون ميآورد و درِ بازداشتگاه را باز ميكند و به تاريكي داخل آن خيـره
ميشود.🙁👀
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
ماجرای تولد فرزندان #شهیدهمت👇😃
ماجرای شیرین و جالب بدنیا امدن فرزند سردار شهید محمدابراهیم همت🌷
زمستان سال ۶۲بود ما تو اسلام اباد غرب زندگی میکردم #ابراهیم از تهران اباد بود از قیافش معلوم بود که چندوقت است نخوابیده است😨 با اینکه خسته بود اجازه نداد من کار کنم🙃 خودش شام را اورد خوردیم جمع کرد مهدی را خواباند😴 رختخواب هارا انداخت من مصطفی پسر دومم را باردار بودم🙈 شروع کرد به حرف زدن با بچه توراهیمون😳😟 میگفت بابایی اگر پسر خوب و حرف گوش کن باشی باید همین امشب سرزده تشریف بیاری،میدونی چرا؟چون بابا خیلی کار داره اگه امشب نیای من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم☹️ بیا و مردونگی کن همین امشب تشریف فرمایی کن😑 جالب این بود که میگفت اگه پسر خوبی باشی نمیدانم از کجا میدانست بچه پسر است😟😳 هنوز حرفش تموم نشده بود که زد زیر حرفش و گفت نه بابایی،امشب نیا🙁 بابا #ابراهیم خستس چند شبه که نخوابیده بمونه برای فرداشب😤 این را که گفت خندیدم 😂گفتم تکلیف این بچه رو روشن کن بیاد یانیاد؟😉 کمی فکر کرد گفت قبول همین امشب،چه شبی بهتر از امشب که تولد امام حسن عسگری هم هست🤗 بعد انگار که با یکی از نیروهایش حرف میزند گفت پس همین امشب مفهومه؟👨✈️😡 مدتی گذشت احساس دردکردم و حالم بدشد😰#ابراهیم حال مرا که دید ترسید گفت بابا تو دیگه کی هسی شوخی هم سرت😐 نمیشه پدر صلواتی؟ دردم بیشتر شد #ابراهیم دستوپایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشک تو چشماش حلقه زده بود پرسید وقتشه؟گفتم اره منو رسوند بیمارستان و فرزندم بدنیا اومد و بچه هم پسر بود😟😍 اون شب #ابراهیم مثل پروانه دورم میچرخید اون شبو هیچوقت فراموش نمیکنم و هروقت یادش میوفتم خندم میگیره😃
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیم_همت🌹
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
سطح آشپزخانه را كف غليظي پوشانده اسـت. يـونس كـه پشـت بـه سرلشـكر دارد، كفشور را به كف آشپزخانه ميكش
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
#ابراهيم و يونس در تاريكي به نماز ايستادهاند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را
كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند🙁. يك لحظه به ياد مرخصي #ابراهيم
ميافتد. #ابراهيم ميتوانست اين لحظات را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش
سپري كند👌. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد
محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه🙂 ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت ـ را
خيلي دوست داشت❤️، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزهـاي سـخت و
طاقتفرساي بازداشتگاه براي او لذتبخشتر از هر چيز ديگري است.🌹
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_چهارم ❤️معلم فراری❤️ با عصبانیت یک لگد ب
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_پنجم
❤️سلاح زیر برف❤️
مقر سپاه پر از ضدانقلاب است. نه اينكه حالا ضدانقلاب شده باشند، قبلاً هـم
ضدانقلاب بودند و با همين سلاحهايي كه الان در دست دارند، مدتها با پاسداران
و بسيجيهاي سپاه پاوه جنگيدهاند🍃. حالا معلوم نيست كه چه طور فرمانده سپاه به
آنها اعتماد كرده، و نه تنها سلاحهايشان را نگرفته، بلكه آنها را عضو بسـيج هـم
كرده است.☹️
فرماندة سپاه به آنها هم مثل بسيجيها نگاه ميكنـد، مثـل بسـيجيهـا احتـرام
ميگذارد🙂و به حرفهايشان اعتماد ميكند؛ نمونهاش همين كـاك سـيروس و دار و
دسته اش.☹️
كاك سيروس، يكي از فرماندهان ضدانقلاب بود. ديروز، با دار و دسته اش به
مقر سپاه آمدند و گفتند با آقاي فرمانده كار داريم. موسي جلو رفت و پرسيد: «بـا
فرمانده سپاه چه كار داريد؟»😕
كاك سيروس گفت: «بـا نيروهـايم آمـدهام تسـليم آقـاي فرمانـده شـوم😒. مـا
ميخواهيم سرباز او شويم. فرمانده شما خيلي مرد است.»🙂✌️
موسي كه شك كرده بود، پرسيد: «ميدانيد فرمانده ما كيست؟»
كاك سيروس گفت: «مگر كسي در پاوه هسـت كـه كـاك #ابـراهيم_همـت را
نشناسد؟»😊
موسي تازه او را مورد بازپرسي قرار داده بود كه #ابراهيم آمد. #ابـراهيم را همـه
كاك #همت صدا ميزدند. كاك سيروس تا او را ديد، سلاحش را دو دستي تقديم
كرد و خم شد تا دستش را ببوسد؛ اما كاك #همت اجازه چنين كاري را به او نداد.😇
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_پنجم ❤️سلاح زیر برف❤️ در حالي كه در ماشين لند
كركس به دل موسي مينشيند. او به حرفهاي نيروها دربارة مشكوك بـودن كـاك
سيروس و اعتماد بيش از حد #ابراهيم فكر ميكند.😐
لندكروز از سربالايي جاده بسختي بالا ميرود. بر شدت سرما افزوده ميشـود😇.
موسي، لرزش تن #همت را احساس ميكند. او در حين گذر از پيچ جاده، پاهـاي
كسي را ميبيند كه از زير برفها بيرون زده است😱. كاك سيروس و #همت هـم ايـن
صحنه را ميبينند. كاك سيروس محكم ميزند روي داشبورد و ميگويد: «نگه دار
«!
موسي ميزند روي ترمز. كاك سيروس از لندكروز پايين ميپرد و خـودش را
به او ميرساند. #همت دوان دوان به دنبالش مـيرود. موسـي از اطـراف مراقبـت
ميكند تا مبادا تلهاي در كار باشد😕.
#همت، لولة سلاحي را ميبيند كه از زير برفها بيرون آمده است. كاك سيروس،
برفها را كنار ميزند. پيرمردي سلاح به دست نمايان ميشود. كـاك سـيروس بـا
تعجب ميگويد😨: «اين كاك نايب، نگهبان جاده است. از سرما يخ زده.»😢
#همت، صورتش را به سينة كاك نايب ميچسباند و به صـداي قلـبش گـوش
ميدهد. سپس شروع ميكند بـه دادن تـنفس مصـنوعي و مـيگويـد: «بايـد زود
برسانيمش بيمارستان.»😥
#همت، زير بغلهاي كاك نايب را ميگيرد و از زمـين بلنـدش مـيكنـد. كـاك
سيروس، با يك دست، پاهاي كاك نايب را بلند ميكند و با دستي ديگر، سلاح او
را برميدارد. ميخواهد كاك نايب را پشت لندكروز سوار كنـد؛ امـا #همـت او را
جلو ميبرد روي صندلي مينشاند. ميگويد: «اگر پشت ماشين سوارش كنـيم، تـا
آنجا ميميرد😥. بايد تا بيمارستان بدنس را گرم نگه داريم.»🤒🤕
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
كركس به دل موسي مينشيند. او به حرفهاي نيروها دربارة مشكوك بـودن كـاك سيروس و اعتماد بيش از حد #ابراه
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_پنجم
❤️سلاح زیر برف❤️
كاك سيروس ميگويد: «جلو كه جا نيست. سه نفري هم به زور جا شديم.»
#همت پشت ماشين سوار ميشود، ميگويد: «حالا هم سه نفري بنشـينيد. فقـط
سريعتر كه جان اين پيرمرد در خطر است.»😢
كاك سيروس كه از كار #همت جا خورده، با تعجب نگاهش ميكند. موسي از
ماشين پياده ميشود و ميگويد: « #ابراهيم، تو سينوزيت داري. همـين طـوري هـم
حالت خوب نيست. بيا بنشين پشت فرمان...»😒
#همت ميپرد وسط حرف موسي و با تشر ميگويد: «گفتم جان اين پيرمـرد در
خطر است. زود سوار شو، تا خود بيمارستان تخت گاز برو. تند باش.»😕
موسي كه ميداند اصرار نتيجهاي ندارد، پشت فرمان مينشيند و به راه ميافتد.
هر چه سرعت لندكروز بيشتر ميشود، بخاري ماشين اتاقك را گرمتر ميكنـد.
رفته رفته بدن كاك نايب گرم ميشود آه و نالهاش بلند ميشود😣. كـاك سـيروس،
بدتر از قبل، در سكوتي عميق فرو رفتـه اسـت. سـكوت ايـن بـارِ او از شـرم و
خجالت است.
موسي، آيينة ماشين را روي #همت تنظيم ميكند و با حسرت نگاهش ميكنـد.😞
#همت پشت ماشين مچاله شده است. هر لحظه لايهاي از بـرف بـر سـر و روي او
مينشيند و او را سفيدپوش ميكند.🙁
موسي در طول راه به اعتماد #همت فكر ميكند و بـه حرفهـاي جـور واجـور
نيروها. وقتي به بيمارستان ميرسند، از ماشين پايين مـيپـرد و بـه سـراغ #همـت
ميآيد.#همت مثل يك گلولة يخي در پشت لندكروز بيحركت مانده است.😫 موسي
هر چه صدا مي زند، جوابي نميشنود. كاك سيروس بتنهايي كـاك نايـب را بـه
دوش ميكشد و به اورژانس ميبرد. موسي ميپرد بـالاي لنـدكروز و برفهـا❄️ را از