اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_چهارم ❤️معلم فراری❤️ با عصبانیت یک لگد ب
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_پنجم
❤️سلاح زیر برف❤️
مقر سپاه پر از ضدانقلاب است. نه اينكه حالا ضدانقلاب شده باشند، قبلاً هـم
ضدانقلاب بودند و با همين سلاحهايي كه الان در دست دارند، مدتها با پاسداران
و بسيجيهاي سپاه پاوه جنگيدهاند🍃. حالا معلوم نيست كه چه طور فرمانده سپاه به
آنها اعتماد كرده، و نه تنها سلاحهايشان را نگرفته، بلكه آنها را عضو بسـيج هـم
كرده است.☹️
فرماندة سپاه به آنها هم مثل بسيجيها نگاه ميكنـد، مثـل بسـيجيهـا احتـرام
ميگذارد🙂و به حرفهايشان اعتماد ميكند؛ نمونهاش همين كـاك سـيروس و دار و
دسته اش.☹️
كاك سيروس، يكي از فرماندهان ضدانقلاب بود. ديروز، با دار و دسته اش به
مقر سپاه آمدند و گفتند با آقاي فرمانده كار داريم. موسي جلو رفت و پرسيد: «بـا
فرمانده سپاه چه كار داريد؟»😕
كاك سيروس گفت: «بـا نيروهـايم آمـدهام تسـليم آقـاي فرمانـده شـوم😒. مـا
ميخواهيم سرباز او شويم. فرمانده شما خيلي مرد است.»🙂✌️
موسي كه شك كرده بود، پرسيد: «ميدانيد فرمانده ما كيست؟»
كاك سيروس گفت: «مگر كسي در پاوه هسـت كـه كـاك #ابـراهيم_همـت را
نشناسد؟»😊
موسي تازه او را مورد بازپرسي قرار داده بود كه #ابراهيم آمد. #ابـراهيم را همـه
كاك #همت صدا ميزدند. كاك سيروس تا او را ديد، سلاحش را دو دستي تقديم
كرد و خم شد تا دستش را ببوسد؛ اما كاك #همت اجازه چنين كاري را به او نداد.😇
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
همين موضوع، بعضي از نيروهاي سپاه را عصباني كـرد. آنهـا بـه خـود حـق ميدادند عصباني شوند؛ چرا كه ميگف
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_پنجم
❤️سلاح زیر برف❤️
در حالي كه در ماشين لندكروز، سه نفـر آدم عـادي هـم زوركـي جـا
ميشوند.
به هر ترتيب كه شده، كاك سـيروس و #همـت خودشـان را در لنـدكروز جـا
ميكنند و راه ميافتند.🍃
شيشهها از سرما يخ زده است. موسي برف پاك كنها را روشن ميكنـد؛ امـا
آنها هم هيچ كاري نميتوانند بكنند.☹️
#همت، كليد برف پاك كنها را خاموش ميكند و ميگويد: «اينها برف پاككن
است، نه يخ پاك كن !»😒
خيابانها خلوت است. صدايي جز زوزة باد و عوعوي سگها شنيده نميشود. از
دور دست، گاه صداي تيراندازي🔫 به اين صداها اضافه ميشود. موسـي بـه كـاك
سيروس فكر ميكند. كاك سيروس حرفي نميزند. به روبه رو خيـره شـده و در
فكر فرو رفته است. سرما رفته رفته به درون استخوانها نفوذ ميكند و آن سه نفـر
را در خود مچاله ميكند🤕. #همت كه از ناراحتي سينوزيت رنج ميبـرد، دسـتش را
روي پيشاني ميگذارد و چشمانش را به هم ميگذارد. موسي متوجـه مـيشـود،
چفيهاش را باز ميكند و به او ميدهد.
ـ ببند دور پيشانيات... اگر گرم بشود، دردش ساكت ميشود.🤒
#همت، چفيه را ميگيرد و آن را با دستهاي لرزانش محكم بـه دور پيشـانياش
ميبندد.
لندكروز به جادهاي كوهستاني مي رسد. كاك سـيروس، موسـي را راهنمـايي
ميكند. حالا صداي تيراندازيها🔫 بلندتر از قبل به گوش ميرسد. ديگر هيچ موجود
زنده و وسيلة نقليهاي در جاده ديده نميشود. رفته رفته شك و نگراني😣 مثـل يـك