اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
همين موضوع، بعضي از نيروهاي سپاه را عصباني كـرد. آنهـا بـه خـود حـق ميدادند عصباني شوند؛ چرا كه ميگف
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_پنجم
❤️سلاح زیر برف❤️
در حالي كه در ماشين لندكروز، سه نفـر آدم عـادي هـم زوركـي جـا
ميشوند.
به هر ترتيب كه شده، كاك سـيروس و #همـت خودشـان را در لنـدكروز جـا
ميكنند و راه ميافتند.🍃
شيشهها از سرما يخ زده است. موسي برف پاك كنها را روشن ميكنـد؛ امـا
آنها هم هيچ كاري نميتوانند بكنند.☹️
#همت، كليد برف پاك كنها را خاموش ميكند و ميگويد: «اينها برف پاككن
است، نه يخ پاك كن !»😒
خيابانها خلوت است. صدايي جز زوزة باد و عوعوي سگها شنيده نميشود. از
دور دست، گاه صداي تيراندازي🔫 به اين صداها اضافه ميشود. موسـي بـه كـاك
سيروس فكر ميكند. كاك سيروس حرفي نميزند. به روبه رو خيـره شـده و در
فكر فرو رفته است. سرما رفته رفته به درون استخوانها نفوذ ميكند و آن سه نفـر
را در خود مچاله ميكند🤕. #همت كه از ناراحتي سينوزيت رنج ميبـرد، دسـتش را
روي پيشاني ميگذارد و چشمانش را به هم ميگذارد. موسي متوجـه مـيشـود،
چفيهاش را باز ميكند و به او ميدهد.
ـ ببند دور پيشانيات... اگر گرم بشود، دردش ساكت ميشود.🤒
#همت، چفيه را ميگيرد و آن را با دستهاي لرزانش محكم بـه دور پيشـانياش
ميبندد.
لندكروز به جادهاي كوهستاني مي رسد. كاك سـيروس، موسـي را راهنمـايي
ميكند. حالا صداي تيراندازيها🔫 بلندتر از قبل به گوش ميرسد. ديگر هيچ موجود
زنده و وسيلة نقليهاي در جاده ديده نميشود. رفته رفته شك و نگراني😣 مثـل يـك
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
كركس به دل موسي مينشيند. او به حرفهاي نيروها دربارة مشكوك بـودن كـاك سيروس و اعتماد بيش از حد #ابراه
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_پنجم
❤️سلاح زیر برف❤️
كاك سيروس ميگويد: «جلو كه جا نيست. سه نفري هم به زور جا شديم.»
#همت پشت ماشين سوار ميشود، ميگويد: «حالا هم سه نفري بنشـينيد. فقـط
سريعتر كه جان اين پيرمرد در خطر است.»😢
كاك سيروس كه از كار #همت جا خورده، با تعجب نگاهش ميكند. موسي از
ماشين پياده ميشود و ميگويد: « #ابراهيم، تو سينوزيت داري. همـين طـوري هـم
حالت خوب نيست. بيا بنشين پشت فرمان...»😒
#همت ميپرد وسط حرف موسي و با تشر ميگويد: «گفتم جان اين پيرمـرد در
خطر است. زود سوار شو، تا خود بيمارستان تخت گاز برو. تند باش.»😕
موسي كه ميداند اصرار نتيجهاي ندارد، پشت فرمان مينشيند و به راه ميافتد.
هر چه سرعت لندكروز بيشتر ميشود، بخاري ماشين اتاقك را گرمتر ميكنـد.
رفته رفته بدن كاك نايب گرم ميشود آه و نالهاش بلند ميشود😣. كـاك سـيروس،
بدتر از قبل، در سكوتي عميق فرو رفتـه اسـت. سـكوت ايـن بـارِ او از شـرم و
خجالت است.
موسي، آيينة ماشين را روي #همت تنظيم ميكند و با حسرت نگاهش ميكنـد.😞
#همت پشت ماشين مچاله شده است. هر لحظه لايهاي از بـرف بـر سـر و روي او
مينشيند و او را سفيدپوش ميكند.🙁
موسي در طول راه به اعتماد #همت فكر ميكند و بـه حرفهـاي جـور واجـور
نيروها. وقتي به بيمارستان ميرسند، از ماشين پايين مـيپـرد و بـه سـراغ #همـت
ميآيد.#همت مثل يك گلولة يخي در پشت لندكروز بيحركت مانده است.😫 موسي
هر چه صدا مي زند، جوابي نميشنود. كاك سيروس بتنهايي كـاك نايـب را بـه
دوش ميكشد و به اورژانس ميبرد. موسي ميپرد بـالاي لنـدكروز و برفهـا❄️ را از
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
روي #همت كنار ميزند. #همت يخ زده است😢. موسي در حـالي كـه از دلشـوره و نگراني بغض كرده است پرستارها ر
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_ششم
❤️پاهای بزرگ❤️
#حاج_همت از ساختمان فرماندهي خارج ميشود و پوتينهايش را پا مـيكنـد.
كربلايي هم به دنبال او بيرون ميآيد.🍃 #حاج_همت، در حالي كه بند پوتينهـايش را
ميبندد، به پدر ميگويد :«آقاجان، اگر كاري نداري، چند روز ديگر هم پـيش مـا
بمان.»🙂
كربلايي ميگويد :«نه؛ مادرت تنهاست. اين دفعه زن و بچهات را بـه ديـدنت
آوردم، دفعة بعد انشااالله، مادرت را ميآورم. حالا كه تو نميتواني بيايي خانه، مـا
بايد بياييم جبهه.»☺️
كربلايي در حين حرف زدن متوجه پوتينهاي كهنه و رنگ ورو رفتة #حاج_همت
ميشود. #حاج_همت با شرمندگي ميگويـد :«آقاجـان شـرمندهام از اينكـه باعـث
زحمت شما شدم😞... من يك صحبت كوتاه با بچههاي لشـكر دارم، بعـد مـيآيـم
بدرقهتان ميكنم.»😊
#حاج_همت خداحافظي ميكند و ميرود. كربلايي كه هنوز از فكر پوتينهاي او
بيرون نيامده است متوجه خداخافظياش نمـيشـود🙁. همـان لحظـه، اكبـر هـم از
ساختمان خارج ميشود. كربلايي با نـاراحتي جلـو او را مـيگيـرد و مـيگويـد
:«اكبرآقا، مگر دولت به رزمندهها كفش و لباس نميدهد؟» 😒
اكبر كه متوجه منظور كربلايي شده است سري تكـان مـيدهـد و مـيگويـد
:«كربلايي، به خدا من يكي زبانم مو درآورد بس كه به #حاجي گفتم پوتينهايـت را
عوض كن😩. آخر ميگويم ناسلامتي تو فرماندة لشكري، با آدمهاي مهـم نشسـت و برخواست میکنی😒
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
خوب نيست اين پوتينها را پايت ميكني... واالله تو گوشش فرو نميرود كه نميرود.»😩 ـ خُب، حرف حسابش چيست؟
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_ششم
❤️پاهای بزرگ❤️
به صاحب اين پوتينها بگو در شأن تو نيست كفشـهاي ميـرزا نـوروز را پايـت
كني.»😒
وقتي #حاج_همت آمد، خيلي دلخور شد. پوتينهاي نو را نگرفت و به جـاي آن،
دمپايي به پا كرد😐. اكبر كه ديد حريف او نميشود، پوتينهاي وصلهدارش را بـه او
بازگرداند☹️.
حالا اكبر نگران كربلايي است. ميترسد #حاج_همت، حرف پدرش را هم زمين
بزند؛ يا حرف پدرش را بپذيرد؛ اما از آن پس هميشه شرمسار نيروها باشد ! 🙁
كربلايي ميگويد :«دوست دارم يك بار ديگر مثل بچگيهايت دستت را بگيرم
و ببرمت بازار و يك جفت كتاني برايت بخرم. ناسلامتي هنوز پسـرم هسـتي.☺️ هـر
چند كه فرمانده لشكري، اما هنوز براي من پسرم هستي.🙂
كربلايي و اكبر، منتظر پاسخ #حاج_همتاند. #حاج_همت ميگويد :«باشـد. مـن
حاضرم. شما هميشه حق پدري به گردن من داري، آقاجان.»🙂
كربلايي، پيشاني #همت را ميبوسد و با خوشحالي ميگويـد :«رحمـت بـه آن
شيري كه خوردي☺️. پس بلند شو، معطلش نكن. من بايد زود برگردم اصفهان.»
اكبر از تعجب نزديك است شاخ در بياورد. هيچ وقت تا به حال #حاج_همت را
اين قدر گوش به فرمان نديده است😕. او مثل بچـهاي اختيـارش را داده اسـت بـه
كربلايي. كربلايي هم يك جفت كتاني براي او خريد. آنگاه سوار ماشـين يـونس
شدند و بازگشتند به طرف پادگان.😊
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـههـا درِ گوشي به هم ميگويند :« #حاجي
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_هفتم
❤️ظرفشوی نيمه شب❤️
هوا گرم است؛ گرمِ گرم. اكبر كه نَفَس ميكشد، احساس ميكنـد، يـك پهنـه
شعلة آتش جلو صورتش گرفتهاند😓. به جاي هوا، انگار آتش استشمام ميكند. همة
سلولهايش داغ ميشود. عرق از تنش مثل آب از آبكش بيرون ميريزد😰. يك سطل
آب ميريزد روي سرش و باز به تاريكي چشم ميدوزد. نه؛ هيچ خبـري از #حـاج_همت نيست.🤔
اكبر كلافه است؛ هم از انتظارِ #حاج_همت، هم از گرما و هم از دسـت بعضـي
نيروهاي ساختمان فرماندهي😪. هر روز يك نفر شهردار ساختمان است؛ يعني وظيفة
نظافت و پذيرايي و شست وشو بر عهدة اوست. وقتي نوبت به بعضيها ميرسد،
تنبلي ميكنند؛مثلاً ظرفهاي شام را تا صبح نمـيشـويند؛ نمونـهاش همـين حـالا.🤕
ظرفهاي كثيف را گذاشتهاند جلو ساختمان و هـر چـه مگـس در پادگـان بـوده،
دورش جمع شده است. البته هيچ وقت ظرفها تا صبح نشسـته نمانـده؛ چـرا كـه
افرادي هستند كه نيمه شب به دور از چشم همه برميخيزند و ظرفها را ميشويند☹️.
ناراحتي اكبر هم از همين موضوع است. او ميگويد چرا عـدهاي بايـد جـور
ديگران را بكشند. چندين بار اين گله را پيش #حاج_همت كرده امـا او هـم هـيچ
وقت موضوع را جدي نگرفته است.😫
حالا اكبر منتظر است تا #حاج_همت از شناسايي برگردد و اين بار تكليف قضيه
را يكسره كند. اصولاً چرا عدهاي بايد جور تنبلي عدة ديگري را بكشند؟ حالا كه
تنبلها تنبيه نميشوند، پس چرا آن افراد تشويق نشوند؟😒
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا ميپراند؛ ماشين #حاج_همت است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_هفتم
❤️ظرفشوی نیمه شب❤️
بدون اعتنا به طرف شير آب ميرود. همين كه ميخواهد شير را باز كند، صـداي
اكبر متوجهاش ميكند😐. اكبـر در حـالي كـه پنكـهاي در دسـت دارد، دوان دوان
ميآيد.
ـ #حاجي، ببين چي واسهات آوردهام... پنكه !
#حاج_همت با خوشحالي، ميگويد: «به به... عجب چيزي آوردهاي☺️. بعد از چند
شب بيخوابي، امشب با پنكه خواب راحتي ميكنيم.»🙂
بعد فكري ميكند و ميپرسد: «راستي، از كجا آوردهاي؟»😕
اكبر در حالي كه مراقب اطراف است، ميگويد: «هيس ! يـواش حـرف بـزن.
راستش، تداركات همين يك پنكه را داشـت. #حـاجي تـداركاتي گفـت: ايـن را
گذاشتهام كنار براي #حاج_همت. برو، نصفه شب بيا، ببرش تا هيچ كس بو نبرد.»😮
اخمهاي #حاج_همت درهم ميرود😑. شير آب را باز ميكند و از ناراحتي سـرش
را ميگيرد زير شير. اكبر كه متوجه ناراحتي او شده است منتظر ميماند تـا علـت
ناراحتياش را بپرسد😐. #حاج_همت، در حالي كه سرش را رو به آسمان مـيگيـرد،
ميگويد: «الان بسيجيهاي سيزده ساله، تو خط مقدم، زيـر آتـش تـوپ و تانـك
دارند شُرشُر عرق ميريزند😓... پيرمردهاي شصت، هفتاد ساله، با هزار جور ضعف و
بيماري، گرما را تحمل ميكنند و لب از لب باز نميكنند... كه چي؟ كـه فرمانـده
لشكرشان هم مثل خودشان است.»😢
اكبر با دلسوزي ميگويد: «آخر شما فرمانده يك لشكري. اگـر خـداي نكـرده
مريض بشوي، كار يك لشكر زمين ميماند. اگر خوب استراحت نكنـي، كارهـاي
يك لشكر عقب ميافتد.»😥
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد. ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_هشتم
❤️وحشت از شيشه❤️
بيسيمچي، گوشي بيسيم را ميدهد به دست #حاج_همت و ميگويـد: «بـا شـما
كار دارند.» 🍃
#حاج_همت، گوشي را ميگيرد: « #همت... بگوشم...»📞
در همان لحظه، خمپارهاي زوزه كشان ميآيد. بيسيمچي بـاز هـم مـيترسـد.💣
صداي زوزة دلخراش خمپاره، براي چندمين بار دل او را فرو ريخته است.😰
خمپاره كمي دورتر منفجر ميشود. صداي مهيـب انفجـار، پـردههـاي گـوش
بيسيمچي را ميلرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهوارهاي ميلرزد. غباري غليظ
همراه با تركشهاي داغ به طرف آن دو پاشيده ميشود😰😓.
همة اينها در يك چشم برهم زدن اتفاق ميافتد.
#حاج_همت بدون اينكه از جايش تكان بخورد، با لبخنـد بـه بيسـيمچي نگـاه
ميكند و به صحبت ادامه ميدهد.🙄
بيسيمچي خودش را محكم به زمين چسـبانده و بـا دو دسـت گوشـهايش را
چسبيده است. وقتي گرد و غبار ميخوابد، به ياد #حـاج_همـت مـيافتـد. از جـا
برميخيزد. وقتي #حاج_همت چشم در چشـم او مـيدوزد، از خجالـت سـرش را
پايين مياندازد و به فكر فرو ميرود😞. او به ترس و دلهرة خودش فكر ميكند و به
شجاعت #حاج_همت. او خيلي سعي كرده ترس را از خودش دور كند؛ اما نتوانسته
است😒. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده ميشود، انگار كنترل بـدن او از
دستش خارج ميشود. زانوهايش خود به خود سست ميشوند و قلبش بـه تـپش
ميافتد و بدنش نقش زمين ميشود.😑
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_هشتم ❤️وحشت از شيشه❤️ بيسيمچي، گوشي بيسيم را م
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_هشتم
❤️وحشت از شیشه❤️
بيسيمچي خيلي با خود كلنجار رفته است تا بر ترسش غلبه كند؛ اما هيچ وقت
موفق نشده است☹️. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را بـراي هميشـه در
خود سركوب كند. در بيابان، #حاج_همت را ديد كه در خلوت و تاريكي به نمـاز
ايستاده است😕. وحشت تنهايي، وحشت كمي نبود. او از #حاج_همت گذشت و ايـن
وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تا صبح شد😣؛ اما باز هم ترسـش نريخـت.
سرانجام تصميم گرفت موضوع را با #حاج_همت در ميان بگذارد؛ ولي هر بار كـه
ميخواست لب باز كند، شرم و خجالت مانع از اين كار ميشد.😒
او حالا ديگر از اين وضع خسته شده است. دل را به دريا ميزند و سـؤالي را
كه ميبايست مدتها پيش ميپرسيد، حالا ميپرسد: « #حاجي چرا من ميترسم؟ چرا
شما نميترسي؟ راستش من خيلي تلاش ميكنم كه نترسم؛ امـا بـه خـدا دسـت
خودم نيست😞. مگر آدم ميتواند جلو قلبش را بگيرد كه تندتند نزند؟ مگر ميتواند
به رنگ صورتش بگويد زرد نشو🙁؟ اصلاً من بياختيار روي زمين دراز مـيكشـم.
كنترلم دست خودم نيست...»
پيش از آنكه حرفهاي بيسيمچي تمام شود، #حاج_همت كه گويي از مدتها قبـل
منتظر چنين فرصتي بوده است، دست ميگذارد روي شانة او و با لبخند و مهرباني☺️
ميگويد: «من هم روزي مثل تو بودم. ذهن من هم روزي پر بود از اين سؤالها؛ اما
سرانجام امام جواب همة سؤالهايم را داد.»🙂
ـ امام، جواب سؤالهاي شما را داد؟
ـ بله... امام خميني ! اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. با چند تـا
از جوانهاي شهرمان يك روز رفتيم جماران و گفتيم كه ميخواهيم امام را ببينـيم.😇
گفتند الان نزديك ظهر است و امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم؛ ازراه دور آمدهايم اما به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند داخل. تعدادمان هـم كـم
بود.🍃
دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتهايش گوش ميداديم كه يـك دفعـه
ضربة محكمي به پنجره خورد😱 و يكي از شيشههاي اتاق شكست. از ايـن صـداي
غير منتظره، همه از جا پريدند😇؛ بجز امام. امام در همان حال كه صحبت مـيكـرد،
آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه كرد😕. هنوز صحبتهايش تمام نشده بود كـه
صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد🙂... همان جا بود كه
فهميدم همة آدمها ميترسند؛ چرا كه آن روز در حقيقت همة ما ترسيده بوديم. هم
امام ترسيده بود و هم ما. امام از دير شدن وقت نماز ميترسـيد و مـا از صـداي
شكستن شيشه😢. او از خدا ميترسيد و ما از غير خدا. همان جا بود كه فهميدم هـر
كس واقعاً از خدا بترسد، ديگر هيچ وقت از غير خدا نميترسد👌... و هـر كـس از
غير خدا بترسد، از خدا نميترسد.
بيسيمچي مشتاقانه به حرفهاي #حاج_همت گوش ميدهد و به آن فكر ميكنـد؛
#حاج_همت موقع نماز آن چنان زانو ميزند
و آن چنان گريه ميكند كه گويي هر لحظه از ترس جان خواهد داد☹️؛ اما موقع
انفجارِ مهيبترين بمبها، خم به ابرو نميآورد!🙂✌️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_هشتم ❤️وحشت از شیشه❤️ بيسيمچي خيلي با خود
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_نهم
❤️پس گردني❤️
روحاني لشكر سخنراني ميكند. #حاج_همت تازه گرم شنيدن صحبتهاي او شده
كه باز هم آن مرد از مقابلش ميگذرد😕 و مثل هميشه سلام ميكند. #حاج_همت هـم
مثل هميشه جوابش را ميدهد. و مثل هميشه به فكر فرو ميرود تا او را بشناسـد؛☹️
اما هر چه به مغزش فشار ميآورد، او را به جا نميآورد. چند بار تصـميم گرفتـه
موضوع را از خودش بپرسد؛ اما نيرويي از درون مانع اين كار شده اسـت😐. #حـاج_همت هر وقت آن مرد را ميبيند، چيزي شبيه به شـرم و گنـاه در خـود احسـاس
ميكند🙁؛ اما چرا شرم و گناه، خودش هم نميداند.
روحاني لشكر ميگويد: «پيامبر اكرم (ص) در روزهاي آخـر عمـر خـود بـه
مسجد آمد و فرمود: هر كس حقي به گردن من دارد، برخيزد و طلب كند🍃؛ چرا كه
قصاص در اين دنيا آسانتر از قصاص در روز رستاخيز است. مردي به نام سـواده
برخاست و گفت: يا رسول االله، روزي بر شتري سوار بودي. وقتي تازيانهات را در
هوا ميچرخاندي، تازيانه به شكم من خورد. من حالا ميخواهم قصاص كنم...»😒
اين روايت، توجه #حاج_همت را به خود جلب ميكنـد. بـا اشـتياق بـه ادامـة
حرفهاي روحاني گوش ميسپارد😕. روحاني ادامـه مـيدهـد: «پيـامبر اكـرم (ص)
خودش را براي قصاص آماده كرد. سواده گفت: يـا رسـول االله، آن روز تـن مـن
برهنه بود. رسول خدا پيراهنش را بالا زد و گفت: قصاص كن 🍃! سواده خودش را
به رسول خدا رسانيد و او را در آغوش گرفـت و عاشـقانه شـكم❤️ و سـينهاش را
بوسيد. همة اهل مسجد به گريه افتادند...»😭😭
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#حاج_همت به گريه ميافتد😢. ناگهان چيزي در ذهنش مثل پتك ضربه مـيزنـد. چهرة آن مرد مثل يك تابلو در قابِ
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_نهم
❤️پس گردنی❤️
#حاج_همت كه پي به توطئة آنها برده بود بـراي مقابلـه، شـعارهاي انقلابـي✊ را
چاپ كرده و بين مردم پخش كرده بود.
آن روز، يك نفر از پشت بلندگو شعارها را ميخواند و مردم تكرار ميكردند.
آن مرد، پيشاپيش #حاج_همت حركت ميكرد و همراه مردم شعار ميداد👊. #حـاج_همت مراقب اوضاع بود. ناگهان دستهاي آن مرد بالا آمد و شعاري شنيده شد🍃. در
يك لحظه، نظم مردم به هم ريخت. چيزي نمانده بود كه بينظمـي بـه همـه جـا
سرايت كند. #حاج_همت در حالي كه شعار اصلي راهپيمـايي را بـا صـداي بلنـد
تكرار ميكرد، به سمت آن مرد هجوم برد و يك پس گردني به او زد😐😂. آن مرد كـه
از اين كار #حاج_همت جا خورده بود، خواست لب به اعتراض بـاز كنـد كـه بـا
اعتراض دسته جمعي مردم مواجه شد😊.
با اين برخورد #حاج_همت، شعارها دوباره منظم شد و مردم به حركـت خـود
ادامه دادند.
#حاج همت باز هم مراقب اوضاع بود. در همان لحظه، پيرمردي پيش آمد و در
گوشي به او گفت: «چرا آن آقا را زدي😕؟»
ـ چون شعار انحرافي داد.😒
ـ با چشم خودت ديدي كه او شعار داد؟
عرق، سر وروي #حاج_همت را فرا گرفت و چهره اش از ناراحتي كبود شد.😓 او
با چشم خودش نديده بود. پيرمرد ادامه داد: «آن كسي كه شعار انحرافي داد، فرار
كرد و رفت.»😤
#حاج_همت ديگر صداي پيرمرد را نميشنيد. سراسيمه به دنبال مرد گشت؛ امـا
هر چه تلاش كرد، او را نيافت.😑
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
چندين سال از آن ماجرا ميگذرد. حالا آن مرد يكي از نيروهاي لشـكر #حـاج_همت است👌؛ همان مردي كه رو در رو
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_اخر
❤️لبخندي كه روي سينه ماند❤️
از همة لشكر #حاج_همت، فقط چند تن نيروي خسته و ناتوان باقي مانده است.
امروز، هفتمين روز عمليات خيبر است🍃. هفت روز پيش، رزمندگان ايراني، جزايـر
مجنون را فتح كردند✌️ و كمر دشمن را شكستند💪. آنگـاه دشـمن هـر چـه در تـوان
داشت، به كار گرفت تا جزاير از دست داده را پس بگيرد؛ اما رزمندگان ايراني تا
امروز مقاومت كردهاند.
همه جا دود و آتش است🔥. انفجار پشت انفجار💣، گلوله پشت گلولـه. زمـين از
موج انفجار مثل گهواره تكان ميخورد. آسمان جزاير را بـه جـاي ابـر، دود فـرا
گرفته است... و هواي جزاير را به جاي اكسيژن، گاز شيميايي.
#حاج_همت پس از هفت شبانه روز بيخوابي، پس از هفت شبانه روز فرماندهي،
حالا شده مثل خيمهاي كه ستونهايش را كشيده باشند؛ نه توان ايستادن دارد و نـه
توان نشستن و نه حتا توانِ گوشي بيسيم به دست گرفتن.😢
#حاج_همت لب ميجنباند؛ اما صدايش شنيده نميشود. لبهـاي او خشـكيده و
چشمانش گود افتاده است😞. دكتر با تأسف سري تكان داده، ميگويد: «اين طـوري
فايدهاي ندارد. ما داريم دستي دستي #حاج_همت را به كشتن ميدهيم🙁. #حاجي بايد
بستري بشود. چرا متوجه نيستيد؟ آب بدنش خشك شده. چند روز است كه هيچي
نخورده...»😩
سيد آرام ميگويد: «خوب، يك سرُم ديگر وصل كن.»
دكتر با ناراحتي ميگويد: «آخر سرُم كه مشكلي را حل نميكند و مگر انسـان
تا چند روز ميتواند با سرُم سر پا بماند؟»😤☹️
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
سيد كلافه ميگويد: «چارة ديگري نيست. هيچ نيرويي نميتواند #حاج_همت را راضي به ترك جبهه كند.» 😐 دكتر با
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_اخر_قسمت_پایانی
❤️لبخندی که روی سینه ماند❤️
#حاج_همت به حرف سيد فكر ميكند: بچهها جان گرفتند... فقط كـافي اسـت
صداي نفسهايت را بشنوند....☹️
حالا كه صداي نفسهاي #حاج_همت به بچهها جان ميدهد، حالا كه بجز صـدا
چيز ديگري ندارد كه به كمك بچهها بفرستد، چرا در اينجا نشسـته اسـت؟🙁 چـرا
كاري نكند كه بچهها، هم صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديك ببينند؟😊
سيد نميداند چه فكرهايي در ذهن #حاج_همت شكل گرفته، تنها ميدانـد كـه
حال او از لحظة پيش خيلي بهتر شده؛🙂 چرا كه حالا نيم خيـز نشسـته و بـا دقـت
بيشتري به عكس امام خيره شده است.
#حاج_همت به ياد حرف امام ميافتد، شلنگ سرُم را از دستش ميكشد و از جا
برميخيزد✌️. سيد كه از برخاسـتن او خوشـحال شـده اسـت ذوق زده مـيپرسـد:
« #حاجي، حالت خوب شده؟»☺️
دكتر كه انگشت به دهان مانده، ميگويد: «مراقبش باش، نخورد زمين.»😒
سيد در حالي كه دست #حاج_همت را گرفته، با خوشحالي مـيپرسـد: «كجـا
ميخواهي بروي #حاجي؟ هر كاري داري، بگو من برايت انجام بدهم.»
#حاج_همت از سنگر فرماندهي خارج ميشود. سيد سايه به سـايه همراهـياش
ميكند🍃.
ـ #حاجي، بايست ببينم چي شده؟
دكتر با كنجكاوي به دنبال آن دو ميرود. سيد، دست #حاج_همت را ميگيرد و
نگه ميدارد. #حاج_همت، نگاه به چشمان سيد مياندازد و بغضآلود ميگويد: «تو
را به خدا، بگذار بروم سيد!»😢