eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
39.1هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
همين موضوع، بعضي از نيروهاي سپاه را عصباني كـرد. آنهـا بـه خـود حـق ميدادند عصباني شوند؛ چرا كه ميگف
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️سلاح زیر برف❤️ در حالي كه در ماشين لندكروز، سه نفـر آدم عـادي هـم زوركـي جـا ميشوند. به هر ترتيب كه شده، كاك سـيروس و خودشـان را در لنـدكروز جـا ميكنند و راه ميافتند.🍃 شيشه‌ها از سرما يخ زده است. موسي برف پاك كنها را روشن ميكنـد؛ امـا آنها هم هيچ كاري نميتوانند بكنند.☹️ ، كليد برف پاك كنها را خاموش ميكند و ميگويد: «اينها برف پاككن است، نه يخ پاك كن !»😒 خيابانها خلوت است. صدايي جز زوزة باد و عوعوي سگها شنيده نميشود. از دور دست، گاه صداي تيراندازي🔫 به اين صداها اضافه ميشود. موسـي بـه كـاك سيروس فكر ميكند. كاك سيروس حرفي نميزند. به روبه رو خيـره شـده و در فكر فرو رفته است. سرما رفته رفته به درون استخوانها نفوذ ميكند و آن سه نفـر را در خود مچاله ميكند🤕. كه از ناراحتي سينوزيت رنج ميبـرد، دسـتش را روي پيشاني ميگذارد و چشمانش را به هم ميگذارد. موسي متوجـه مـيشـود، چفيه‌اش را باز ميكند و به او ميدهد. ـ ببند دور پيشانيات... اگر گرم بشود، دردش ساكت ميشود.🤒 ، چفيه را ميگيرد و آن را با دستهاي لرزانش محكم بـه دور پيشـانياش ميبندد. لندكروز به جادهاي كوهستاني مي رسد. كاك سـيروس، موسـي را راهنمـايي ميكند. حالا صداي تيراندازيها🔫 بلندتر از قبل به گوش ميرسد. ديگر هيچ موجود زنده و وسيلة نقليهاي در جاده ديده نميشود. رفته رفته شك و نگراني😣 مثـل يـك
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
كركس به دل موسي مينشيند. او به حرفهاي نيروها دربارة مشكوك بـودن كـاك سيروس و اعتماد بيش از حد #ابراه
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️سلاح زیر برف❤️ كاك سيروس ميگويد: «جلو كه جا نيست. سه نفري هم به زور جا شديم.» پشت ماشين سوار ميشود، ميگويد: «حالا هم سه نفري بنشـينيد. فقـط سريعتر كه جان اين پيرمرد در خطر است.»😢 كاك سيروس كه از كار جا خورده، با تعجب نگاهش ميكند. موسي از ماشين پياده ميشود و ميگويد: « ، تو سينوزيت داري. همـين طـوري هـم حالت خوب نيست. بيا بنشين پشت فرمان...»😒 ميپرد وسط حرف موسي و با تشر ميگويد: «گفتم جان اين پيرمـرد در خطر است. زود سوار شو، تا خود بيمارستان تخت گاز برو. تند باش.»😕 موسي كه ميداند اصرار نتيجهاي ندارد، پشت فرمان مينشيند و به راه ميافتد. هر چه سرعت لندكروز بيشتر ميشود، بخاري ماشين اتاقك را گرمتر ميكنـد. رفته رفته بدن كاك نايب گرم ميشود آه و نالهاش بلند ميشود😣. كـاك سـيروس، بدتر از قبل، در سكوتي عميق فرو رفتـه اسـت. سـكوت ايـن بـارِ او از شـرم و خجالت است. موسي، آيينة ماشين را روي تنظيم ميكند و با حسرت نگاهش ميكنـد.😞 پشت ماشين مچاله شده است. هر لحظه لايهاي از بـرف بـر سـر و روي او مينشيند و او را سفيدپوش ميكند.🙁 موسي در طول راه به اعتماد فكر ميكند و بـه حرفهـاي جـور واجـور نيروها. وقتي به بيمارستان ميرسند، از ماشين پايين مـيپـرد و بـه سـراغ ميآيد. مثل يك گلولة يخي در پشت لندكروز بيحركت مانده است.😫 موسي هر چه صدا مي زند، جوابي نميشنود. كاك سيروس بتنهايي كـاك نايـب را بـه دوش ميكشد و به اورژانس ميبرد. موسي ميپرد بـالاي لنـدكروز و برفهـا❄️ را از
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
روي #همت كنار ميزند. #همت يخ زده است😢. موسي در حـالي كـه از دلشـوره و نگراني بغض كرده است پرستارها ر
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️پاهای بزرگ❤️ از ساختمان فرماندهي خارج ميشود و پوتينهايش را پا مـيكنـد. كربلايي هم به دنبال او بيرون ميآيد.🍃 ، در حالي كه بند پوتينهـايش را ميبندد، به پدر ميگويد :«آقاجان، اگر كاري نداري، چند روز ديگر هم پـيش مـا بمان.»🙂 كربلايي ميگويد :«نه؛ مادرت تنهاست. اين دفعه زن و بچهات را بـه ديـدنت آوردم، دفعة بعد انشااالله، مادرت را ميآورم. حالا كه تو نميتواني بيايي خانه، مـا بايد بياييم جبهه.»☺️ كربلايي در حين حرف زدن متوجه پوتينهاي كهنه و رنگ ورو رفتة ميشود. با شرمندگي ميگويـد :«آقاجـان شـرمندهام از اينكـه باعـث زحمت شما شدم😞... من يك صحبت كوتاه با بچه‌هاي لشـكر دارم، بعـد مـيآيـم بدرقه‌تان ميكنم.»😊 خداحافظي ميكند و ميرود. كربلايي كه هنوز از فكر پوتينهاي او بيرون نيامده است متوجه خداخافظياش نمـيشـود🙁. همـان لحظـه، اكبـر هـم از ساختمان خارج ميشود. كربلايي با نـاراحتي جلـو او را مـيگيـرد و مـيگويـد :«اكبرآقا، مگر دولت به رزمندهها كفش و لباس نميدهد؟» 😒 اكبر كه متوجه منظور كربلايي شده است سري تكـان مـيدهـد و مـيگويـد :«كربلايي، به خدا من يكي زبانم مو درآورد بس كه به گفتم پوتينهايـت را عوض كن😩. آخر ميگويم ناسلامتي تو فرماندة لشكري، با آدمهاي مهـم نشسـت و برخواست می‌کنی😒
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
خوب نيست اين پوتينها را پايت ميكني... واالله تو گوشش فرو نميرود كه نميرود.»😩 ـ خُب، حرف حسابش چيست؟
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️پاهای بزرگ❤️ به صاحب اين پوتينها بگو در شأن تو نيست كفشـهاي ميـرزا نـوروز را پايـت كني.»😒 وقتي آمد، خيلي دلخور شد. پوتينهاي نو را نگرفت و به جـاي آن، دمپايي به پا كرد😐. اكبر كه ديد حريف او نميشود، پوتينهاي وصله‌دارش را بـه او بازگرداند☹️. حالا اكبر نگران كربلايي است. ميترسد ، حرف پدرش را هم زمين بزند؛ يا حرف پدرش را بپذيرد؛ اما از آن پس هميشه شرمسار نيروها باشد ! 🙁 كربلايي ميگويد :«دوست دارم يك بار ديگر مثل بچگيهايت دستت را بگيرم و ببرمت بازار و يك جفت كتاني برايت بخرم. ناسلامتي هنوز پسـرم هسـتي.☺️ هـر چند كه فرمانده لشكري، اما هنوز براي من پسرم هستي.🙂 كربلايي و اكبر، منتظر پاسخ . ميگويد :«باشـد. مـن حاضرم. شما هميشه حق پدري به گردن من داري، آقاجان.»🙂 كربلايي، پيشاني را ميبوسد و با خوشحالي ميگويـد :«رحمـت بـه آن شيري كه خوردي☺️. پس بلند شو، معطلش نكن. من بايد زود برگردم اصفهان.» اكبر از تعجب نزديك است شاخ در بياورد. هيچ وقت تا به حال را اين قدر گوش به فرمان نديده است😕. او مثل بچـهاي اختيـارش را داده اسـت بـه كربلايي. كربلايي هم يك جفت كتاني براي او خريد. آنگاه سوار ماشـين يـونس شدند و بازگشتند به طرف پادگان.😊
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـه‌هـا درِ گوشي به هم ميگويند :« #حاجي
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️ظرفشوی نيمه شب❤️ هوا گرم است؛ گرمِ گرم. اكبر كه نَفَس ميكشد، احساس ميكنـد، يـك پهنـه شعلة آتش جلو صورتش گرفته‌اند😓. به جاي هوا، انگار آتش استشمام ميكند. همة سلولهايش داغ ميشود. عرق از تنش مثل آب از آبكش بيرون ميريزد😰. يك سطل آب ميريزد روي سرش و باز به تاريكي چشم ميدوزد. نه؛ هيچ خبـري از نيست.🤔 اكبر كلافه است؛ هم از انتظارِ ، هم از گرما و هم از دسـت بعضـي نيروهاي ساختمان فرماندهي😪. هر روز يك نفر شهردار ساختمان است؛ يعني وظيفة نظافت و پذيرايي و شست وشو بر عهدة اوست. وقتي نوبت به بعضيها ميرسد، تنبلي ميكنند؛مثلاً ظرفهاي شام را تا صبح نمـيشـويند؛ نمونـهاش همـين حـالا.🤕 ظرفهاي كثيف را گذاشته‌اند جلو ساختمان و هـر چـه مگـس در پادگـان بـوده، دورش جمع شده است. البته هيچ وقت ظرفها تا صبح نشسـته نمانـده؛ چـرا كـه افرادي هستند كه نيمه شب به دور از چشم همه برميخيزند و ظرفها را ميشويند☹️. ناراحتي اكبر هم از همين موضوع است. او ميگويد چرا عـده‌اي بايـد جـور ديگران را بكشند. چندين بار اين گله را پيش كرده امـا او هـم هـيچ وقت موضوع را جدي نگرفته است.😫 حالا اكبر منتظر است تا از شناسايي برگردد و اين بار تكليف قضيه را يكسره كند. اصولاً چرا عده‌اي بايد جور تنبلي عدة ديگري را بكشند؟ حالا كه تنبلها تنبيه نميشوند، پس چرا آن افراد تشويق نشوند؟😒
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا ميپراند؛ ماشين #حاج_همت است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️ظرفشوی نیمه شب❤️ بدون اعتنا به طرف شير آب ميرود. همين كه ميخواهد شير را باز كند، صـداي اكبر متوجه‌اش ميكند😐. اكبـر در حـالي كـه پنكـه‌اي در دسـت دارد، دوان دوان ميآيد. ـ ، ببين چي واسه‌ات آوردهام... پنكه ! با خوشحالي، ميگويد: «به به... عجب چيزي آورده‌اي☺️. بعد از چند شب بيخوابي، امشب با پنكه خواب راحتي ميكنيم.»🙂 بعد فكري ميكند و ميپرسد: «راستي، از كجا آوردهاي؟»😕 اكبر در حالي كه مراقب اطراف است، ميگويد: «هيس ! يـواش حـرف بـزن. راستش، تداركات همين يك پنكه را داشـت. تـداركاتي گفـت: ايـن را گذاشته‌ام كنار براي . برو، نصفه شب بيا، ببرش تا هيچ كس بو نبرد.»😮 اخمهاي درهم ميرود😑. شير آب را باز ميكند و از ناراحتي سـرش را ميگيرد زير شير. اكبر كه متوجه ناراحتي او شده است منتظر ميماند تـا علـت ناراحتي‌اش را بپرسد😐. ، در حالي كه سرش را رو به آسمان مـيگيـرد، ميگويد: «الان بسيجيهاي سيزده ساله، تو خط مقدم، زيـر آتـش تـوپ و تانـك دارند شُرشُر عرق ميريزند😓... پيرمردهاي شصت، هفتاد ساله، با هزار جور ضعف و بيماري، گرما را تحمل ميكنند و لب از لب باز نميكنند... كه چي؟ كـه فرمانـده لشكرشان هم مثل خودشان است.»😢 اكبر با دلسوزي ميگويد: «آخر شما فرمانده يك لشكري. اگـر خـداي نكـرده مريض بشوي، كار يك لشكر زمين ميماند. اگر خوب استراحت نكنـي، كارهـاي يك لشكر عقب ميافتد.»😥
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد. ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️وحشت از شيشه❤️ بيسيمچي، گوشي بيسيم را ميدهد به دست و ميگويـد: «بـا شـما كار دارند.» 🍃 ، گوشي را ميگيرد: « ... بگوشم...»📞 در همان لحظه، خمپارهاي زوزه كشان ميآيد. بيسيمچي بـاز هـم مـيترسـد.💣 صداي زوزة دلخراش خمپاره، براي چندمين بار دل او را فرو ريخته است.😰 خمپاره كمي دورتر منفجر ميشود. صداي مهيـب انفجـار، پـردههـاي گـوش بيسيمچي را ميلرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهوارهاي ميلرزد. غباري غليظ همراه با تركشهاي داغ به طرف آن دو پاشيده ميشود😰😓. همة اينها در يك چشم برهم زدن اتفاق ميافتد. بدون اينكه از جايش تكان بخورد، با لبخنـد بـه بيسـيمچي نگـاه ميكند و به صحبت ادامه ميدهد.🙄 بيسيمچي خودش را محكم به زمين چسـبانده و بـا دو دسـت گوشـهايش را چسبيده است. وقتي گرد و غبار ميخوابد، به ياد مـيافتـد. از جـا برميخيزد. وقتي چشم در چشـم او مـيدوزد، از خجالـت سـرش را پايين مياندازد و به فكر فرو ميرود😞. او به ترس و دلهرة خودش فكر ميكند و به شجاعت . او خيلي سعي كرده ترس را از خودش دور كند؛ اما نتوانسته است😒. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده ميشود، انگار كنترل بـدن او از دستش خارج ميشود. زانوهايش خود به خود سست ميشوند و قلبش بـه تـپش ميافتد و بدنش نقش زمين ميشود.😑 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_هشتم ❤️وحشت از شيشه❤️ بيسيمچي، گوشي بيسيم را م
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️وحشت از شیشه❤️ بيسيمچي خيلي با خود كلنجار رفته است تا بر ترسش غلبه كند؛ اما هيچ وقت موفق نشده است☹️. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را بـراي هميشـه در خود سركوب كند. در بيابان، را ديد كه در خلوت و تاريكي به نمـاز ايستاده است😕. وحشت تنهايي، وحشت كمي نبود. او از گذشت و ايـن وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تا صبح شد😣؛ اما باز هم ترسـش نريخـت. سرانجام تصميم گرفت موضوع را با در ميان بگذارد؛ ولي هر بار كـه ميخواست لب باز كند، شرم و خجالت مانع از اين كار ميشد.😒 او حالا ديگر از اين وضع خسته شده است. دل را به دريا ميزند و سـؤالي را كه ميبايست مدتها پيش ميپرسيد، حالا ميپرسد: « چرا من ميترسم؟ چرا شما نميترسي؟ راستش من خيلي تلاش ميكنم كه نترسم؛ امـا بـه خـدا دسـت خودم نيست😞. مگر آدم ميتواند جلو قلبش را بگيرد كه تندتند نزند؟ مگر ميتواند به رنگ صورتش بگويد زرد نشو🙁؟ اصلاً من بي‌اختيار روي زمين دراز مـيكشـم. كنترلم دست خودم نيست...» پيش از آنكه حرفهاي بيسيمچي تمام شود، كه گويي از مدتها قبـل منتظر چنين فرصتي بوده است، دست ميگذارد روي شانة او و با لبخند و مهرباني☺️ ميگويد: «من هم روزي مثل تو بودم. ذهن من هم روزي پر بود از اين سؤالها؛ اما سرانجام امام جواب همة سؤالهايم را داد.»🙂 ـ امام، جواب سؤالهاي شما را داد؟ ـ بله... امام خميني ! اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. با چند تـا از جوانهاي شهرمان يك روز رفتيم جماران و گفتيم كه ميخواهيم امام را ببينـيم.😇 گفتند الان نزديك ظهر است و امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم؛ ازراه دور آمدهايم اما به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند داخل. تعدادمان هـم كـم بود.🍃 دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتهايش گوش ميداديم كه يـك دفعـه ضربة محكمي به پنجره خورد😱 و يكي از شيشه‌هاي اتاق شكست. از ايـن صـداي غير منتظره، همه از جا پريدند😇؛ بجز امام. امام در همان حال كه صحبت مـيكـرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه كرد😕. هنوز صحبتهايش تمام نشده بود كـه صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد🙂... همان جا بود كه فهميدم همة آدمها ميترسند؛ چرا كه آن روز در حقيقت همة ما ترسيده بوديم. هم امام ترسيده بود و هم ما. امام از دير شدن وقت نماز ميترسـيد و مـا از صـداي شكستن شيشه😢. او از خدا ميترسيد و ما از غير خدا. همان جا بود كه فهميدم هـر كس واقعاً از خدا بترسد، ديگر هيچ وقت از غير خدا نميترسد👌... و هـر كـس از غير خدا بترسد، از خدا نميترسد. بيسيمچي مشتاقانه به حرفهاي گوش ميدهد و به آن فكر ميكنـد؛ موقع نماز آن چنان زانو ميزند و آن چنان گريه ميكند كه گويي هر لحظه از ترس جان خواهد داد☹️؛ اما موقع انفجارِ مهيبترين بمبها، خم به ابرو نميآورد!🙂✌️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_هشتم ❤️وحشت از شیشه❤️ بيسيمچي خيلي با خود
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️پس گردني❤️ روحاني لشكر سخنراني ميكند. تازه گرم شنيدن صحبتهاي او شده كه باز هم آن مرد از مقابلش ميگذرد😕 و مثل هميشه سلام ميكند. هـم مثل هميشه جوابش را ميدهد. و مثل هميشه به فكر فرو ميرود تا او را بشناسـد؛☹️ اما هر چه به مغزش فشار ميآورد، او را به جا نميآورد. چند بار تصـميم گرفتـه موضوع را از خودش بپرسد؛ اما نيرويي از درون مانع اين كار شده اسـت😐. هر وقت آن مرد را ميبيند، چيزي شبيه به شـرم و گنـاه در خـود احسـاس ميكند🙁؛ اما چرا شرم و گناه، خودش هم نميداند. روحاني لشكر ميگويد: «پيامبر اكرم (ص) در روزهاي آخـر عمـر خـود بـه مسجد آمد و فرمود: هر كس حقي به گردن من دارد، برخيزد و طلب كند🍃؛ چرا كه قصاص در اين دنيا آسانتر از قصاص در روز رستاخيز است. مردي به نام سـواده برخاست و گفت: يا رسول االله، روزي بر شتري سوار بودي. وقتي تازيانهات را در هوا ميچرخاندي، تازيانه به شكم من خورد. من حالا ميخواهم قصاص كنم...»😒 اين روايت، توجه را به خود جلب ميكنـد. بـا اشـتياق بـه ادامـة حرفهاي روحاني گوش ميسپارد😕. روحاني ادامـه مـيدهـد: «پيـامبر اكـرم (ص) خودش را براي قصاص آماده كرد. سواده گفت: يـا رسـول االله، آن روز تـن مـن برهنه بود. رسول خدا پيراهنش را بالا زد و گفت: قصاص كن 🍃! سواده خودش را به رسول خدا رسانيد و او را در آغوش گرفـت و عاشـقانه شـكم❤️ و سـينهاش را بوسيد. همة اهل مسجد به گريه افتادند...»😭😭
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#حاج_همت به گريه ميافتد😢. ناگهان چيزي در ذهنش مثل پتك ضربه مـيزنـد. چهرة آن مرد مثل يك تابلو در قابِ
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️پس گردنی❤️ كه پي به توطئة آنها برده بود بـراي مقابلـه، شـعارهاي انقلابـي✊ را چاپ كرده و بين مردم پخش كرده بود. آن روز، يك نفر از پشت بلندگو شعارها را ميخواند و مردم تكرار ميكردند. آن مرد، پيشاپيش حركت ميكرد و همراه مردم شعار ميداد👊. مراقب اوضاع بود. ناگهان دستهاي آن مرد بالا آمد و شعاري شنيده شد🍃. در يك لحظه، نظم مردم به هم ريخت. چيزي نمانده بود كه بينظمـي بـه همـه جـا سرايت كند. در حالي كه شعار اصلي راهپيمـايي را بـا صـداي بلنـد تكرار ميكرد، به سمت آن مرد هجوم برد و يك پس گردني به او زد😐😂. آن مرد كـه از اين كار جا خورده بود، خواست لب به اعتراض بـاز كنـد كـه بـا اعتراض دسته جمعي مردم مواجه شد😊. با اين برخورد ، شعارها دوباره منظم شد و مردم به حركـت خـود ادامه دادند. همت باز هم مراقب اوضاع بود. در همان لحظه، پيرمردي پيش آمد و در گوشي به او گفت: «چرا آن آقا را زدي😕؟» ـ چون شعار انحرافي داد.😒 ـ با چشم خودت ديدي كه او شعار داد؟ عرق، سر وروي را فرا گرفت و چهره اش از ناراحتي كبود شد.😓 او با چشم خودش نديده بود. پيرمرد ادامه داد: «آن كسي كه شعار انحرافي داد، فرار كرد و رفت.»😤 ديگر صداي پيرمرد را نميشنيد. سراسيمه به دنبال مرد گشت؛ امـا هر چه تلاش كرد، او را نيافت.😑
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
چندين سال از آن ماجرا ميگذرد. حالا آن مرد يكي از نيروهاي لشـكر #حـاج_همت است👌؛ همان مردي كه رو در رو
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️لبخندي كه روي سينه ماند❤️ از همة لشكر ، فقط چند تن نيروي خسته و ناتوان باقي مانده است. امروز، هفتمين روز عمليات خيبر است🍃. هفت روز پيش، رزمندگان ايراني، جزايـر مجنون را فتح كردند✌️ و كمر دشمن را شكستند💪. آنگـاه دشـمن هـر چـه در تـوان داشت، به كار گرفت تا جزاير از دست داده را پس بگيرد؛ اما رزمندگان ايراني تا امروز مقاومت كرده‌اند. همه جا دود و آتش است🔥. انفجار پشت انفجار💣، گلوله پشت گلولـه. زمـين از موج انفجار مثل گهواره تكان ميخورد. آسمان جزاير را بـه جـاي ابـر، دود فـرا گرفته است... و هواي جزاير را به جاي اكسيژن، گاز شيميايي. پس از هفت شبانه روز بيخوابي، پس از هفت شبانه روز فرماندهي، حالا شده مثل خيمه‌اي كه ستونهايش را كشيده باشند؛ نه توان ايستادن دارد و نـه توان نشستن و نه حتا توانِ گوشي بيسيم به دست گرفتن.😢 لب ميجنباند؛ اما صدايش شنيده نميشود. لبهـاي او خشـكيده و چشمانش گود افتاده است😞. دكتر با تأسف سري تكان داده، ميگويد: «اين طـوري فايده‌اي ندارد. ما داريم دستي دستي را به كشتن ميدهيم🙁. بايد بستري بشود. چرا متوجه نيستيد؟ آب بدنش خشك شده. چند روز است كه هيچي نخورده...»😩 سيد آرام ميگويد: «خوب، يك سرُم ديگر وصل كن.» دكتر با ناراحتي ميگويد: «آخر سرُم كه مشكلي را حل نميكند و مگر انسـان تا چند روز ميتواند با سرُم سر پا بماند؟»😤☹️
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
سيد كلافه ميگويد: «چارة ديگري نيست. هيچ نيرويي نميتواند #حاج_همت را راضي به ترك جبهه كند.» 😐 دكتر با
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️لبخندی که روی سینه ماند❤️ به حرف سيد فكر ميكند: بچه‌ها جان گرفتند... فقط كـافي اسـت صداي نفسهايت را بشنوند....☹️ حالا كه صداي نفسهاي به بچه‌ها جان ميدهد، حالا كه بجز صـدا چيز ديگري ندارد كه به كمك بچه‌ها بفرستد، چرا در اينجا نشسـته اسـت؟🙁 چـرا كاري نكند كه بچه‌ها، هم صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديك ببينند؟😊 سيد نميداند چه فكرهايي در ذهن شكل گرفته، تنها ميدانـد كـه حال او از لحظة پيش خيلي بهتر شده؛🙂 چرا كه حالا نيم خيـز نشسـته و بـا دقـت بيشتري به عكس امام خيره شده است. به ياد حرف امام ميافتد، شلنگ سرُم را از دستش ميكشد و از جا برميخيزد✌️. سيد كه از برخاسـتن او خوشـحال شـده اسـت ذوق زده مـيپرسـد: « ، حالت خوب شده؟»☺️ دكتر كه انگشت به دهان مانده، ميگويد: «مراقبش باش، نخورد زمين.»😒 سيد در حالي كه دست را گرفته، با خوشحالي مـيپرسـد: «كجـا ميخواهي بروي ؟ هر كاري داري، بگو من برايت انجام بدهم.» از سنگر فرماندهي خارج ميشود. سيد سايه به سـايه همراهـياش ميكند🍃. ـ ، بايست ببينم چي شده؟ دكتر با كنجكاوي به دنبال آن دو ميرود. سيد، دست را ميگيرد و نگه ميدارد. ، نگاه به چشمان سيد مياندازد و بغضآلود ميگويد: «تو را به خدا، بگذار بروم سيد!»😢