eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
39.1هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#معجزه_دعای_شهیدهمت شب عملیات مسلم ابن عقیل یک مشکل اساسی وجود داشت آن هم وجود ماه🌕 در آسمان و روشنایی زیاد بود این روشنایی باعث می شد تا دشمن نیرو های ما را ببیند و مشکل ایجاد گردد ساعت یازده شب #حاج‌همت از سنگر فرماندهی بیرون رفت نگاهی به آسمان انداخت و برگشت داخل سنگر🍃 شهید آیت الله اشرفی اصفهانی و شهید حجت الاسلام محلاتی نماینده امام در سپاه حضور داشتند #حاج‌همت به آنها گفت « مهتاب🌕 کار را مشکل کرده و ممکن است دشمن از حمله آگاه شود☝️ » قرار شد دعای توسل بخوانیم و از خدا بخواهیم مشکل را حل کند🙂 دعا را شهید آیت الله اشرفی اصفهانی خواندند ، #حاج‌همت خیلی گریه می کردند💔 پس از دعا #حاج‌همت به کنار بی سیم📞 آمد و وضعیت نیرو ها را بررسی کرد و بعد گوشی را زمین گذاشت و بیرون رفت🍃 وقتی برگشت خیلی خوشحال بود☺️ ، انگار داشت بال در می آورد آسمان را که نگاه کردیم ابر سیاه و خیلی بزرگی روی ماه را پوشاند🌘 و حالا دیگر دشمن نمی توانست حرکت آنها را ببیند☺️ و ساعتی بعد اتفاق مهم تری افتاد درست وقتی که رزمندگان به سنگر های دشمن رسیدند🍃 و لازم بود هوا روشن باشد🙂 تا بتوانند دشمن را ببینند👀 و به سوی او حمله کنند آن تکه ابر کنار رفت🌓 و آسمان نورانی شد🌕 این توجه خداوند و این معجزه ها تنها به برکت دعای آن انسانهای خالص روی می داد☺️❤️ #شهید_ابراهیم_همت #شادےروحش‌صلوات❤️ @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
خوب نيست اين پوتينها را پايت ميكني... واالله تو گوشش فرو نميرود كه نميرود.»😩 ـ خُب، حرف حسابش چيست؟
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️پاهای بزرگ❤️ به صاحب اين پوتينها بگو در شأن تو نيست كفشـهاي ميـرزا نـوروز را پايـت كني.»😒 وقتي آمد، خيلي دلخور شد. پوتينهاي نو را نگرفت و به جـاي آن، دمپايي به پا كرد😐. اكبر كه ديد حريف او نميشود، پوتينهاي وصله‌دارش را بـه او بازگرداند☹️. حالا اكبر نگران كربلايي است. ميترسد ، حرف پدرش را هم زمين بزند؛ يا حرف پدرش را بپذيرد؛ اما از آن پس هميشه شرمسار نيروها باشد ! 🙁 كربلايي ميگويد :«دوست دارم يك بار ديگر مثل بچگيهايت دستت را بگيرم و ببرمت بازار و يك جفت كتاني برايت بخرم. ناسلامتي هنوز پسـرم هسـتي.☺️ هـر چند كه فرمانده لشكري، اما هنوز براي من پسرم هستي.🙂 كربلايي و اكبر، منتظر پاسخ . ميگويد :«باشـد. مـن حاضرم. شما هميشه حق پدري به گردن من داري، آقاجان.»🙂 كربلايي، پيشاني را ميبوسد و با خوشحالي ميگويـد :«رحمـت بـه آن شيري كه خوردي☺️. پس بلند شو، معطلش نكن. من بايد زود برگردم اصفهان.» اكبر از تعجب نزديك است شاخ در بياورد. هيچ وقت تا به حال را اين قدر گوش به فرمان نديده است😕. او مثل بچـهاي اختيـارش را داده اسـت بـه كربلايي. كربلايي هم يك جفت كتاني براي او خريد. آنگاه سوار ماشـين يـونس شدند و بازگشتند به طرف پادگان.😊
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_ششم ❤️پاهای بزرگ❤️ به صاحب اين پوتينها ب
آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـه‌هـا درِ گوشي به هم ميگويند :« كتاني نو به پا كرده! چرا؟ چـون فرمانـده لشـكر است...»🙂 يك نوجوان رزمنده دست بلند ميكند.✋ اكبر ترمز ميكند و او را سوار ميكند. ، مدام به عقب برميگردد و به نوجوان نگاه ميكند☹️. كربلايي متوجه نگاههاي او ميشود👀 و كنجكاوانه نگاهش را دنبال ميكند. اكبر وقتي نگـاه آن دو را ميبيند، نوجوان را در آيينه از نظر ميگذراند. ناگهان چشم او به پوتينهاي كهنه و رنگ و رو رفتة نوجوان ميافتد😒. اكبـر، منظـور را از نگاههـايش ميفهمد. ميخواهد چيزي بگويد كه كربلايي ميزند روي داشـبورد و مـيگويـد :«نگه دار اكبر آقا.»🍃 ـ نگه دارم؟ واسهي چي؟ ـ تو نگه دار، خودش ميگويد واسهي چي. اكبر ترمز ميكند. كربلايي، رو به ميكند و با لبخند ميگويد :«مـن پدر باشم و نفهمم تو دلِ پسرم چي ميگذرد؟🙂 حـالا بـراي اينكـه راحتـت كـنم، ميگويم وظيفة من تا همين جا بود كه انجام دادم. از تو ممنونم كه حرفم را زمين نزدي☺️ و به احترام من، مقام خودت را زير پا گذاشتي. از حالا به بعد، ديگر تصميم با خودت است☺️. هر كاري دوست داري، بكن... من راضي‌ام.» حرف كربلايي انگار آبي است كه روي آتش ريخته شود. از ته دل ميخندد😂. كربلايي را در آغوش ميگيرد و ميبوسدش. آنگاه كتانيها را از پـايش درميآورد و به سراغ نوجوان ميرود.اكبر و كربلايي، صداي را ميشنوند كه ميگويد :«ايـن كتـانيهـا داشت پايم را داغان ميكرد🙂. مانده بودم چه كارش كنم كه خدا تو را رساند.»😊 برميگردد و در حالي كه پوتينهاي رنگ ورو رفتهاش را به پا ميكند، ميگويد :«اصلاً پاهاي من ساخته شده براي همين پوتينها. خدا بده بركت...»😉 لحظهاي بعد، با همان پوتينها سوار ماشين ميشود. ماشين، در جادة پادگان پيش ميرود.🙂❤️ ... @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 #حسـن_جانم🌿 وقتےڪہ حرم نیسٺ، دخیلم بہ عبایٺ این ڪفتر دل را بدهم پَر بہ هوایٺ خاڪےسٺ مزار پسر حضرٺ زهرا از خاڪ، بہ افلاڪ بَرَم عرض شڪایٺ #دوشـنبـہ_ها💚 #حسنیہ_بپاسٺ_درقلبم❤️ @kheiybar
🍃🌺🍃 💛 نگریستن بہ لبخندتان و صلابت نگاهتان دلِ دربنـد ما را از بند تن آزاد می‌ڪند مگر می‌شود بہ شمــا نگاه ڪرد و شوق پـرواز را نیافت ؟؟🕊 #شهید_ابراهیم_همت #روزتون_متبرڪ_به_لبخندشهید☺️❤️ @kheiybar
🌸 #مولا_امیرالمؤمنین (ع): ‌ 💎 #دوست، همچون وصله [بر لباس] است. پس آن را همانند [و همرنگ] خود انتخاب کن.👌❤️ ‌ 📚 غرر الحكم: 1179 🍃 @kheiybar
نفر وسط از بالا سردار جعفری👆 و سردار #شهید_ابراهیم_همت آقا عزیزی که سالیان سال زحمت پاسداری انقلاب بر دوشش بود🙂 ، از لبنان تا فلسطین ، از دمشق تا بغداد👌 ، از پاکستان تا افغانستان ، سرپل ذهاب و آق قلا🙂 ، او مردی بود که بر خلاف رجل سیاسی همیشه بود ، و حالا یار همیشگی اش سکان را دست گرفته ، سردار جعفری سردار سلامی سپاه پاسداران🙂✌️ #همرزم_شهیدهمت❤️ @kheiybar
#از_شهــــدا_به_خواهراݩ_زینبے💚 چادر آخرین خاڪریز است... دشمن پیش روے ڪرده... ✋خواهرم تو خط مقدم شدے✌️ محڪم پاے عقیده ات بمان،زهرایے بمان💪 نگذار خَط رو بشڪننن... #تو.امید.مایے❤️ @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـه‌هـا درِ گوشي به هم ميگويند :« #حاجي
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️ظرفشوی نيمه شب❤️ هوا گرم است؛ گرمِ گرم. اكبر كه نَفَس ميكشد، احساس ميكنـد، يـك پهنـه شعلة آتش جلو صورتش گرفته‌اند😓. به جاي هوا، انگار آتش استشمام ميكند. همة سلولهايش داغ ميشود. عرق از تنش مثل آب از آبكش بيرون ميريزد😰. يك سطل آب ميريزد روي سرش و باز به تاريكي چشم ميدوزد. نه؛ هيچ خبـري از نيست.🤔 اكبر كلافه است؛ هم از انتظارِ ، هم از گرما و هم از دسـت بعضـي نيروهاي ساختمان فرماندهي😪. هر روز يك نفر شهردار ساختمان است؛ يعني وظيفة نظافت و پذيرايي و شست وشو بر عهدة اوست. وقتي نوبت به بعضيها ميرسد، تنبلي ميكنند؛مثلاً ظرفهاي شام را تا صبح نمـيشـويند؛ نمونـهاش همـين حـالا.🤕 ظرفهاي كثيف را گذاشته‌اند جلو ساختمان و هـر چـه مگـس در پادگـان بـوده، دورش جمع شده است. البته هيچ وقت ظرفها تا صبح نشسـته نمانـده؛ چـرا كـه افرادي هستند كه نيمه شب به دور از چشم همه برميخيزند و ظرفها را ميشويند☹️. ناراحتي اكبر هم از همين موضوع است. او ميگويد چرا عـده‌اي بايـد جـور ديگران را بكشند. چندين بار اين گله را پيش كرده امـا او هـم هـيچ وقت موضوع را جدي نگرفته است.😫 حالا اكبر منتظر است تا از شناسايي برگردد و اين بار تكليف قضيه را يكسره كند. اصولاً چرا عده‌اي بايد جور تنبلي عدة ديگري را بكشند؟ حالا كه تنبلها تنبيه نميشوند، پس چرا آن افراد تشويق نشوند؟😒