#معجزه_دعای_شهیدهمت
شب عملیات مسلم ابن عقیل یک مشکل اساسی وجود داشت آن هم وجود ماه🌕 در آسمان و روشنایی زیاد بود این روشنایی باعث می شد تا دشمن نیرو های ما را ببیند و مشکل ایجاد گردد ساعت یازده شب #حاجهمت از سنگر فرماندهی بیرون رفت نگاهی به آسمان انداخت و برگشت داخل سنگر🍃 شهید آیت الله اشرفی اصفهانی و شهید حجت الاسلام محلاتی نماینده امام در سپاه حضور داشتند #حاجهمت به آنها گفت « مهتاب🌕 کار را مشکل کرده و ممکن است دشمن از حمله آگاه شود☝️ » قرار شد دعای توسل بخوانیم و از خدا بخواهیم مشکل را حل کند🙂 دعا را شهید آیت الله اشرفی اصفهانی خواندند ، #حاجهمت خیلی گریه می کردند💔 پس از دعا #حاجهمت به کنار بی سیم📞 آمد و وضعیت نیرو ها را بررسی کرد و بعد گوشی را زمین گذاشت و بیرون رفت🍃 وقتی برگشت خیلی خوشحال بود☺️ ، انگار داشت بال در می آورد آسمان را که نگاه کردیم ابر سیاه و خیلی بزرگی روی ماه را پوشاند🌘 و حالا دیگر دشمن نمی توانست حرکت آنها را ببیند☺️ و ساعتی بعد اتفاق مهم تری افتاد درست وقتی که رزمندگان به سنگر های دشمن رسیدند🍃 و لازم بود هوا روشن باشد🙂 تا بتوانند دشمن را ببینند👀 و به سوی او حمله کنند آن تکه ابر کنار رفت🌓 و آسمان نورانی شد🌕 این توجه خداوند و این معجزه ها تنها به برکت دعای آن انسانهای خالص روی می داد☺️❤️
#شهید_ابراهیم_همت
#شادےروحشصلوات❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
خوب نيست اين پوتينها را پايت ميكني... واالله تو گوشش فرو نميرود كه نميرود.»😩 ـ خُب، حرف حسابش چيست؟
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_ششم
❤️پاهای بزرگ❤️
به صاحب اين پوتينها بگو در شأن تو نيست كفشـهاي ميـرزا نـوروز را پايـت
كني.»😒
وقتي #حاج_همت آمد، خيلي دلخور شد. پوتينهاي نو را نگرفت و به جـاي آن،
دمپايي به پا كرد😐. اكبر كه ديد حريف او نميشود، پوتينهاي وصلهدارش را بـه او
بازگرداند☹️.
حالا اكبر نگران كربلايي است. ميترسد #حاج_همت، حرف پدرش را هم زمين
بزند؛ يا حرف پدرش را بپذيرد؛ اما از آن پس هميشه شرمسار نيروها باشد ! 🙁
كربلايي ميگويد :«دوست دارم يك بار ديگر مثل بچگيهايت دستت را بگيرم
و ببرمت بازار و يك جفت كتاني برايت بخرم. ناسلامتي هنوز پسـرم هسـتي.☺️ هـر
چند كه فرمانده لشكري، اما هنوز براي من پسرم هستي.🙂
كربلايي و اكبر، منتظر پاسخ #حاج_همتاند. #حاج_همت ميگويد :«باشـد. مـن
حاضرم. شما هميشه حق پدري به گردن من داري، آقاجان.»🙂
كربلايي، پيشاني #همت را ميبوسد و با خوشحالي ميگويـد :«رحمـت بـه آن
شيري كه خوردي☺️. پس بلند شو، معطلش نكن. من بايد زود برگردم اصفهان.»
اكبر از تعجب نزديك است شاخ در بياورد. هيچ وقت تا به حال #حاج_همت را
اين قدر گوش به فرمان نديده است😕. او مثل بچـهاي اختيـارش را داده اسـت بـه
كربلايي. كربلايي هم يك جفت كتاني براي او خريد. آنگاه سوار ماشـين يـونس
شدند و بازگشتند به طرف پادگان.😊
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_ششم ❤️پاهای بزرگ❤️ به صاحب اين پوتينها ب
آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـههـا درِ
گوشي به هم ميگويند :« #حاجي كتاني نو به پا كرده! چرا؟ چـون فرمانـده لشـكر
است...»🙂
يك نوجوان رزمنده دست بلند ميكند.✋ اكبر ترمز ميكند و او را سوار ميكند.
#حاج_همت، مدام به عقب برميگردد و به نوجوان نگاه ميكند☹️. كربلايي متوجه
نگاههاي او ميشود👀 و كنجكاوانه نگاهش را دنبال ميكند. اكبر وقتي نگـاه آن دو
را ميبيند، نوجوان را در آيينه از نظر ميگذراند. ناگهان چشم او به پوتينهاي كهنه
و رنگ و رو رفتة نوجوان ميافتد😒. اكبـر، منظـور #حـاج_همـت را از نگاههـايش
ميفهمد. ميخواهد چيزي بگويد كه كربلايي ميزند روي داشـبورد و مـيگويـد
:«نگه دار اكبر آقا.»🍃
ـ نگه دارم؟ واسهي چي؟
ـ تو نگه دار، #حاجي خودش ميگويد واسهي چي.
اكبر ترمز ميكند. كربلايي، رو به #حاجهمت ميكند و با لبخند ميگويد :«مـن
پدر باشم و نفهمم تو دلِ پسرم چي ميگذرد؟🙂 حـالا بـراي اينكـه راحتـت كـنم،
ميگويم وظيفة من تا همين جا بود كه انجام دادم. از تو ممنونم كه حرفم را زمين
نزدي☺️ و به احترام من، مقام خودت را زير پا گذاشتي. از حالا به بعد، ديگر تصميم
با خودت است☺️. هر كاري دوست داري، بكن... من راضيام.»
حرف كربلايي انگار آبي است كه روي آتش #حاج_همت ريخته شود. از ته دل
ميخندد😂. كربلايي را در آغوش ميگيرد و ميبوسدش. آنگاه كتانيها را از پـايش
درميآورد و به سراغ نوجوان ميرود.اكبر و كربلايي، صداي #حاج_همت را ميشنوند كه ميگويد :«ايـن كتـانيهـا
داشت پايم را داغان ميكرد🙂. مانده بودم چه كارش كنم كه خدا تو را رساند.»😊
برميگردد و در حالي كه پوتينهاي رنگ ورو رفتهاش را به پا ميكند، ميگويد
:«اصلاً پاهاي من ساخته شده براي همين پوتينها. خدا بده بركت...»😉
لحظهاي بعد، #حاج_همت با همان پوتينها سوار ماشين ميشود.
ماشين، در جادة پادگان پيش ميرود.🙂❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
نفر وسط از بالا سردار جعفری👆
و سردار #شهید_ابراهیم_همت
آقا عزیزی که سالیان سال زحمت پاسداری انقلاب بر دوشش بود🙂 ، از لبنان تا فلسطین ، از دمشق تا بغداد👌 ، از پاکستان تا افغانستان ، سرپل ذهاب و آق قلا🙂 ، او مردی بود که بر خلاف رجل سیاسی همیشه بود ، و حالا یار همیشگی اش سکان را دست گرفته ،
سردار جعفری
سردار سلامی سپاه پاسداران🙂✌️
#همرزم_شهیدهمت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـههـا درِ گوشي به هم ميگويند :« #حاجي
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_هفتم
❤️ظرفشوی نيمه شب❤️
هوا گرم است؛ گرمِ گرم. اكبر كه نَفَس ميكشد، احساس ميكنـد، يـك پهنـه
شعلة آتش جلو صورتش گرفتهاند😓. به جاي هوا، انگار آتش استشمام ميكند. همة
سلولهايش داغ ميشود. عرق از تنش مثل آب از آبكش بيرون ميريزد😰. يك سطل
آب ميريزد روي سرش و باز به تاريكي چشم ميدوزد. نه؛ هيچ خبـري از #حـاج_همت نيست.🤔
اكبر كلافه است؛ هم از انتظارِ #حاج_همت، هم از گرما و هم از دسـت بعضـي
نيروهاي ساختمان فرماندهي😪. هر روز يك نفر شهردار ساختمان است؛ يعني وظيفة
نظافت و پذيرايي و شست وشو بر عهدة اوست. وقتي نوبت به بعضيها ميرسد،
تنبلي ميكنند؛مثلاً ظرفهاي شام را تا صبح نمـيشـويند؛ نمونـهاش همـين حـالا.🤕
ظرفهاي كثيف را گذاشتهاند جلو ساختمان و هـر چـه مگـس در پادگـان بـوده،
دورش جمع شده است. البته هيچ وقت ظرفها تا صبح نشسـته نمانـده؛ چـرا كـه
افرادي هستند كه نيمه شب به دور از چشم همه برميخيزند و ظرفها را ميشويند☹️.
ناراحتي اكبر هم از همين موضوع است. او ميگويد چرا عـدهاي بايـد جـور
ديگران را بكشند. چندين بار اين گله را پيش #حاج_همت كرده امـا او هـم هـيچ
وقت موضوع را جدي نگرفته است.😫
حالا اكبر منتظر است تا #حاج_همت از شناسايي برگردد و اين بار تكليف قضيه
را يكسره كند. اصولاً چرا عدهاي بايد جور تنبلي عدة ديگري را بكشند؟ حالا كه
تنبلها تنبيه نميشوند، پس چرا آن افراد تشويق نشوند؟😒