eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
35.9هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
« #محمدابراهيم،همت» در سال 1334 در شهر قمشة اصفهان بـه دنيـا آمـد؛ در حالي كه پيش از تولد، ننه نصرت
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️یک جور زندگی❤️ از آن پس، او علاوه بر معلمـي در روسـتا، در سـطح شـهر بـه روشنگري مردم ميپرداخت👌. يك روز خبر آوردند كه يك گوني پر از اعلاميه🗞 از قم آورده و در شهر پخـش كـرده اسـت😐. سرلشـكر نـاجي، دسـتور دستگيري او را داد؛ اما او هيچ گاه به دام نيفتاد.🙂 يك روز خبر آوردند كه مجسمة شـاه را از ميـدان شـهر پـايين كشيده است😇. سرلشكر ناجي، دستور تيرباران او را داد؛ اما از چنگ مأموران شاه گريخت و براي ادامة مبارزه به شهرهاي ديگر رفـت💪. از شـهري بـه شهري ميرفت و به تبليغ نهضت امام خميني و آگاهي دادن به مردم ميپرداخت.✌️ پس از پيروزي انقلاب اسلامي، او كمر همت بست تا بيش از پيش به مبـارزه عليه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد🍃. مدتي براي يـاري مـردم بـه روسـتاهاي محروم رفت. وقتي شنيد ضدانقلاب در شهرهاي كردنشين دست بـه جنايـت زده است، به آنجا رفت و به مبارزه پرداخـت🍃. چـون از خـود لياقـت نشـان داد، بـه فرماندهي سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.🍃 در سن 26 سالگي به سفر حج رفت و از آن پـس « » لقب گرفت❤️. در چند عمليات، ضربات سختي به دشمنان اسلام وارد آورد💪 و در مدت زماني كم به يكي از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد. او ابتدا به معاونت تيپ محمدرسول االله (ص) و سپس به فرماندهي همين تيپ ـ كه ديگر به لشكر تبديل شده بود ـ منصوب شد.🌹 ، يك سرلشكر بود؛ اما نه مثل سرلشكر ناجي؛ چرا كـه سرلشـكرها هم جور واجورند☝️. پس از 28 سال زندگي الهي، پس از 28 سال عشق به امام حسين (ع) مثل ياران امام حسين تا آخرين نفس جنگيد✌️ و مثل آنان مردانـه به شهادت رسيد.🕊🕊 جزيرة مجنون در اسفند سال 1362 و در عمليات خيبر به خون سرخ او رنگين شد💔 و نام سردار بزرگ خيبر؛ « » را براي هميشه در دلها جاودانه كرد.❤️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_‌فصل_‌اول ❤️یک جور زندگی❤️ از آن پس، او علاوه
معلم فراری ۳ بر اساس زندگی شهید ❤️مورچه های زیر ماشین❤️ یك مورچه به زير گونيهاي پر از گندم🌾 ميرود و يك دانه به دهان ميگيـرد و راه ميافتد. ميرزا يوسف، گندمهاي كربلايي را درون گونيها ميريزد. دستمالي جلو دهانش بسته😷 تا گرد و خاك،روزهاش را باطل نكند. آفتاب شديد از يك طرف و دسـتمال از طرفي ديگر، نفس كشيدن را برايش سخت كرده است. او گوني سنگين گندم را بلند ميكند و بر پشت كربلايي ميگذارد.🍃 كربلايي، دستهايش را دورِ گوني حلقـه كرده، هنّ و هن كنان به طرف گونيهاي ديگر ميبرد. او هم دهانش را بسته اسـت تا قطرات عرق روزهاش را باطل نكند.🍃 ميرزا يوسف و كربلايي دلشوره دارند. ميترسند كه مثل سال پـيش، آدمهـاي ارباب سر برسند و حاصل زحمت يك سالهشان را به غارت ببرند.😒 كربلايي وقتي گوني را روي گونيهاي ديگر ميگذارد، متوجه مورچه ميشـود.😱 خودش را از سر راه مورچه كنار ميكشد و بـا خوشـرويي تماشـايش مـيكنـد. مورچه به طرف آلاچيق ميرود🍃. ميرزا و كربلايي با كمـك هـم، اتـاقكي چـوبي درست كرده‌اند و سقف آن را با برگ چوب پوشانده‌اند و اسمش را گذاشـته‌انـد آلاچيق🙂. آلاچيق، محل استراحت و غذا خوردن و نگهداري وسايل آنهاست. هر سياهي كه از دور ديده ميشود، دل ميرزا و كربلايي هـزار راه مـيرود.😥 آنها نميدانند خوشحال شوند يا ناراحت. اگر وانـت رجبعلـي بيايـد، خوشـحال ميشوند و اگر ماشين باري ارباب، ناراحت. حالا هم كـه از هـيچ كـدام خبـري نیست...🤕
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_‌شهیدهمت معلم فراری ۳ بر اساس زندگی شهید #فصل_دوم ❤️مورچه های زیر ماشین❤️ یك مورچه به زير گ
كربلايي در حين گذر از مقابل آلاچيق، براي و يـونس دسـت تكـان ميدهد و مي گويد : «نزديك ظهر است... افطار نميكنيد؟!»🙂 و يونس به هم نگاه ميكنند و ميخندند😃. آن دو زير ساية آلاچيق درس ميخوانند. يونس ميگويد : «افطار كنيم ؟» ، نگاهي به آسمان ميكند و ميگويد: «مگر نشنيدي بابـام چـي گفـت؟ گفت نزديك ظهر است. نگفت كه ظهر شده.»😕 يونس به شوخي ميگويد :«نكند ميترسي كلّة گنجشك كامل نشود😃 ؟» ... ابراهيم ميخندد و ميگويد : «اگر الان افطار كنيم، مـيشـود روزة كلّـة بچـه گنجشكي؛ نه روزة كلّة گنجشكي.»🙊😂 هر دو ميخندند. يونس ميگويد :«تا غذا را آماده كنيم، ظهر شده. بلنـد شـو، درس خواندن هم حدي دارد.» برميخيزد و ميگويد :«تا تو غذا را آماده كنـي، مـن هـم يـك سـر و گوشي آب بدهم، ببينم رجبعلي ميآيد يا نه.» ☹️ از آلاچيق خارج ميشود و به جاده نگاه ميكند. يونس در حـالي كـه ماست كيسهاي را روي نان ميريزد، ميگويد : «من هم ميخواهم همراهشان بروم بازار. تو هم بيا برويم.»🙂 در حالي كه با نوميدي به آلاچيق برميگردد، ميگويد : «ما ديگر بـراي چي برويم؟» ـ بابام قول داده وقتي گندمها🌾 را فروخت، يك دست لباس نو برام بخرد. باباي تو چي؟ قرار نيست واسهات چيزي بخرد؟ ـ خودش ميگويـد بخـرم؛ ولـي مـن می‌گویم نه؛☹️🙂 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
كربلايي در حين گذر از مقابل آلاچيق، براي #ابـراهيم و يـونس دسـت تكـان ميدهد و مي گويد : «نزديك ظهر ا
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️مورچه‌های زیر ماشین❤️ چون لباسهاي خودش كهنه‌تر از لباسهاي من است. تازه، مريضي ننهام هم هست.😢 مورچه به آلاچيق ميرسد. وقتي ميخواهد وارد آلاچيق شود، متوجـه مورچه ميشود😱 و به شوخي ميگويد : «اين مورچه‌ها هم كه روزه نميگيرند.» يونس در حالي كه خندهاش گرفته،😂 ميگويد : «راست گفتيها... الان روزهاش باطل ميشود.»😂😐 بعد دست دراز ميكند تا گندم🌾 را از دهان مورچه بگيرد. مـيگويـد : «نه...نه. اين كار را نكن، گناه دارد.😒 ميداني بيچاره از كجا اين دانه را بـا خـودش آورده؟ بابام ميگويد اين حق مورچه است. هر كـي حـق مورچـه را از دهـنش بگيرد، ظلم كرده.»🙁☝️ ـ ظلم ؟! 🙄 ـ بله، ظلم. مگر يادت نيست آقا معلم دربارة حق النّاس و حق االله ميگفـت ؟😒 حق النّاس، حق مردم است؛ حق االله، حق خدا. مثلاً اگر ما مردم آزاري كنيم، حق النّاس را زير پا گذاشتهايم😒. اگر هم نماز نخوانيم يا روزه نگيريم، حق االله را.😞 يونس با شوخي ميگويد : «و اگـر گنـدم را از دهـن مورچـه بگيـريم؛ حـق المورچه را زير پا گذاشتهايم !» 😂😐 در حالي كه ميخندند، كاسه را برميدارد. از آب كوزه پر ميكند و در سفره ميگذارد. آنگاه رو به يونس ميكند و ميگويد :«بسم االله.»❤️ يونس ميگويد : «اول تو شروع كن.» ـ نه... اول تو.🙂
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
لبهاي هر دو از تشنگي خشكيده و شكمهايشان از گرسنگي به صـدا در آمـده است. #ابراهيم يادحرف پدرش مي افتد
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️مورچه‌های زیر ماشین❤️ . آنها يونس و را با لگد كنار ميزنند و به طرف گندمها🌾 ميرونـد. ماشين باري از روي مزرعه‌هاي مردم دور ميزند و تا نزديكي گونيهاي گندم پيش ميرود. رانندة ماشين سيگار ميكشد؛ تفنگچيهـا هـم🔫. آنهـا آرام آرام بـه ميـرزا يوسف و كربلايي نزديك ميشوند.😤 و يونس هر يك سنگي برميدارند تا از پدرانشان دفاع كنند.💪 صداي تيراندازي، آن دو را در جا ميخكوب مـيكنـد. تفنگچـيهـا، اطـراف كربلايي و ميرزا يوسف را به گلوله ميبندند. سپس با شلاق به آنها حمله ميكنند😒 و ذيلشان ميكنند. و يونس با سـنگ بـه تفنگچـيهـا حملـه مـيكننـد. تفنگچيها با اسب🐴 به طرف آنها ميتازند و با شلاق زمينگيرشان مـيكننـد😞. همـان لحظه يكي داد ميزند : «يالاّ... زود بيندازيد بالا، راه بيفتيم. پدرسوخته‌هاي مفـت خور ميخواستند حق ارباب را ندهند⚡️. يكي يك گوني براي خودشـان بگذاريـد، بقيهاش را بار بزنيد، ببريم.» راه ميافتد. ماشين پر از گندم به دنبال او حركت ميكند😢. مورچـه‌هـا در زيـر چرخ ماشين باري و زير سم اسبها له ميشوند. بغض، گلوي و يـونس را ميگيرد. وقتي تفنگچيها ميروند، و يونس به سراغ پدرهايشان ميروند تا از حال و روزشان مطلع شوند.🙁 كربلايي و ميرزا يوسف با چشماني پر از اشك به جاده نگاه ميكننـد... و بـه پسرهايشان. وقتي نگاهش به دستهاي پينه بسته و لبهاي خشـكيدة پـدرها ميافتد، بغضي سنگين در گلويش احساس ميكند. او به ياد حق االله و حق النّاس ميافتد👌؛ حقوقي كه در يك چشم برهم زدن، فداي خودخواهي ارباب شد!🍃 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_‌شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_دوم ❤️مورچه‌های زیر ماشین❤️ . آنها يونس
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ ظهر است. سربازها با لب و دهـان خشـكيده جلـو سـالن غـذاخوري صـف كشيده‌اند. راديـو📻، دعـاي روز اول مـاه رمضـان را مـيخوانـد. گروهبـان، لـب خشكيده‌اش را با زبانش خيس كرده، با دلشوره به ساعتش نگاه ميكند.😣 صداي شيپور📣 آماده باش، همه را به خود ميآورد. همـه خودشـان را جمـع و جور ميكنند و براي استقبال از سرلشكر آماده ميشوند. ماشـين سرلشـكر نـاجي جلو ساختمان غذاخوري ميايستد. گروهبان به استقبال ميرود🚶. رانندة ماشين زود پياده ميشود و در را براي سرلشكر باز مي كند. سگ 🐶پشمالوي سرلشكر از ماشين پايين ميپرد و دم تكان ميدهد. لحظهاي بعد، سرلشكر ميآيد. همه به احتـرام او پا ميكوبند. از راديو📻 دعا پخش ميشود. سرلشكر، سيگارش را روشن مـيكنـد و با اشاره به گروهبان ميفهماند كه راديو را خاموش كند😤. گروهبان دوان دوان ميرود. سرلشكر همراه بـا سـگ و راننـدهاش بـه طـرف آشپزخانه راه ميافتد. سربازان آشپز در كنار ديگهاي غذا به حالت خبردار ايستادهاند. سـگ پشـمالو سرلشكر وارد آشپزخانه ميشود. به طرف ديگهاي غذا مـيرود و بـو مـيكشـد. يونس ميخواهد با لگد سگ را از اطـراف ديگهـا دور كنـد😤 كـه سرلشـكر وارد ميشود يونس و آشپزهاي ديگر به احترام او پا ميكوبند. سرلشكر، آشـپزها را از نظر ميگذراند، سپس رو ميكند به يونس. ـ مسئول آشپزخانه كجاست؟ ـ رفته مرخصي😶
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
احمق، بگو رفته مرخصي، قربان !😡 ـ رفته مرخصي، قربان.😰 ـ كي برميگردد؟ ـ فردا برميگردد، قربان.😰 سرلشك
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ سربازها، ناهارشان را ميگيرند و مينشينند سرميزها. گروهبان در سالن ايستاده است و اوضاع را كنترل ميكند🙄 بعضيها روزهشان را ميخورند؛ امـا بيشـتر آنهـا مخفيانه غذايشان را در ظرفي ميريزند و با خود ميبرند😥. گروهبان آنها را ميبيند؛ ولي چيزي نميگويد. سرلشكر از آشپزخانه خارج ميشود و به سالن ميرود. ترس، وجـود همـه را فرا ميگيرد😰. بعضيها از ترس مجبور به روزهخ‌واري ميشوند😞. بعضي بـا غـذا ور ميروند تا سرلشكر برود؛ اما سرلشكر جلو در ناهـارخوري مـيايسـتد. يكـي از سربازها، غذايش را ميريزد داخل يك كيسـة پلاسـتيكي و آن را زيـر پيـراهنش مخفي ميكند😑. وقتي ميخواهد از در برود بيرون، سرلشكر راهش را ميبندد. رنگ از چهرة سرباز ميپرد. سرلشكر، يك مشت محكم به شكم او مـيزنـد😫. پلاسـتيك غذا ميتركد و لكههايي چرب از زير پيراهن او ميزند بيرون. سرلشـكر، او را در حضور همه به باد كتك ميگيرد😒. سپس دستور بازداشتش را صادر ميكند. همة سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا ميشوند. هيچ كس جرأت سر بلند كردن ندارد.😰 يونس باز هم به ياد ميافتد. هر لحظه كه به پايان مرخصي نزديك ميشود، نگراني يـونس هـم بيشـتر ميشود😓. همة فكر يونس را همين موضوع پر كرده است. گروهبان را هم در جريان قرار ميدهد. گروهبان هر چه فكر ميكند هيچ راه چارهاي به نظـرش نمـيرسـد. يونس ميگويد: «اگر ميشود، باز هـم بـرايش مرخصـي رد كـن📝؛ مـن مـيروم راضي‌اش ميكنم نيايد پادگان.»😞
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيس
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ پاسي از شب گذشته است. ، در گـوني را بـاز مـيكنـد و برنجهـا را ميريزد داخل ديگ🍃. گروهبان و يونس با نگراني او را تماشا مـيكننـد😣. گروهبـان ميگويد: «مرخصي تو را رد كرده‌ام. چه استفاده كني، چه استفاده نكني، مرخصي حساب ميشود.»🤗 ، شلنگ را داخل ديگ ميگذارد و شير آب را باز ميكند و مـيگويـد: «اشكالي ندارد. بگذار حساب بشود😇. من ميخواهم مرخصيهـايم را تـو پادگـان بگذرانم.» ـ اما اين اشكال دارد. تا وقتي مرخصي داري، نبايد وارد پادگان بشوي😒. ـ اين مرخصي قبول نيست؛ چون شما مرا گول زديد. آيا من تقاضاي مرخصي كردم؟ گروهبان و يونس كه جوابي ندارند بدهند به همديگر نگاه ميكنند😐. در حالي كه شيرآب را ميبندد، ميگويد: «من وقت زيادي ندارم. ميخواهم سحري درست كنم. اگر شما هم كمكم ميكنيد، آستينهايتان را بزنيد بالا اگر هـم كمـك نميكنيد، مرا تنها بگذاريد.» 🙂😒 گروهبان كه چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به يونس ميگويـد: «آقـا يونس، اين زبان مرا نميفهمد؛ تو حالياش كن. الان بازداشتگاه پـر از سـربازاني است كه جرمشان فقط روزه گرفتن است😩. سرلشكر شب تـا سـحر نمـيخوابـد و مراقب سربازهاست. حالا اين آقا با چه دلي ميخواهـد بـراي سـربازها سـحري درست كند؟»😞 بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن ميكند. گروهبان كه از دست او كلافه شده، غرولندكنان از آشپزخانه خارج ميشود.😤🚶
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
تو ديوانه شده اي #ابراهيم... عقل تو كلّه‌ات نيست... هر كاري دوست داري، بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ اين حرف گروهبان، را سخت به فكر فرو ميبرد. او غرق در فكر است كه به تانكر آب ميرسد. وقتي درجه‌دارها ليوان را به دهانش ميچسبانند😶، دهانش را ميبندد. آنها با شلاق و چماق ميافتند به جانش😞. آن قدر ميزنندش تا از هوش ميرود. آنگاه دهانش را به زور باز ميكنند و يـك ليـوان آب گـرم در گلـويش ميريزند.😒 يونس و گروهبان باز هم التماس ميكنند؛ اما مرغ فقط يك پـا دارد☝️. او مدام حرف خودش را تكرار ميكند. ـ من باعث شدم سربازها كتك بخورند. من باعث شدم سرلشكر زوركـي هـر روز يك ليوان آب تو حلقوم روزه‌دارها بريزد. حالا هم بايد خودم جبرانش كـنم😔. بايد كاري كنم سربازها با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه بگيرند. بايـد شـر سرلشكر را از سر سربازها كم كنم.😱 گروهبان با عصبانيت ميگويد: «آخر او سرلشكر است و تو فقط يك سربازي. هيچ ميفهمي چه داري ميگويي؟»😕 كه از بحث كردن خسته شده، به شوخي ميگويد: «او سرلشكر است... من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشي بپزد كه رويش يك وجب روغن باشد، اصـلاً به درد آشپزي نميخورد.»🙂👌 يونس با ترس و دلشوره ميگويد: «منظورت از اين حرفها چيست؟ واضـحتر حرف بزن، ما هم بفهميم.»😐😂
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
الان نميتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست داريد كمكم كنيـد، برويد به همه بگوييد كه #ابراهيم_هم
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ در حالي كه شعلة اجاق را زياد ميكند، ميگويد: «حالا بـرو قفـل درِ آشپزخانه را باز كن. فقط مواظب باش سر نخوري😐. كف آشپزخانه طوري شده كه اگر زنجير چرخ هم به كفشهايت ببندي، باز هم سر مـيخـوري ! خيلـي مواظـب باش.»😂😐 يونس با احتياط به طرف در ميرود و قفل آن را باز ميكند. در حـالي كه وضو ميگيرد، ميگويد: «حالا كفشور را بردار و خودت را مشـغول شسـتن كف آشپزخانه نشان بده. اگر هم آواز بلدي، بهتر است بزني زير آواز. اين طـوري خيالشان راحت است🙊 كه ما مشغول كار خودمان هستيم.» يونس در حالي كه از كارهاي خندهاش گرفته😂، نفساش را از خسـتگي بيرون ميدهد، كفشور را برميدارد و ميگويد: «چشم قربان.» بعد در حالي كه مشغول كار ميشود، با صداي بلند آواز ميخواند. ، سجادهاش را روي تخت پهن ميكند و ميايستد به نماز. از بيرون، صداي ماشين ميآيد. اول، ماشين سرلشكر و بعد يك جيـپ نظـامي جلو ساختمان آشپزخانه ميايستند😱. داخل جيپ، چنـد نظـامي چمـاق بـه دسـت نشسته‌اند. سرلشكر و سگش از ماشين پياده ميشوند. سرلشكر به نظاميها ميگويد: «من ميروم داخل... وقتي صدا زدم، شما هم بياييد.»😕 سرلشكر، چماق يكي از نظاميها را ميگيرد و به طرف آشپزخانه راه مـيافتـد. سگ جلوتر از او ميرود. صداي آواز يونس و مناجات شـنيده مـيشـود.❤️ سرلشكر، پشت در مخفي ميشود و به صداها گوش ميدهد. سگ، پوزهاش را به در آشپزخانه ميمالد و عوعو ميكند. سرلشكر، لگـدي از سـرِ حـرص بـه سـگ ميزند و سرزده وارد آشپزخانه ميشود در حـال سـجده اسـت.☺️
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
سطح آشپزخانه را كف غليظي پوشانده اسـت. يـونس كـه پشـت بـه سرلشـكر دارد، كفشور را به كف آشپزخانه ميكش
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ و يونس در تاريكي به نماز ايستاده‌اند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند🙁. يك لحظه به ياد مرخصي ميافتد. ميتوانست اين لحظات را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش سپري كند👌. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه🙂 ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت ـ را خيلي دوست داشت❤️، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزهـاي سـخت و طاقت‌فرساي بازداشتگاه براي او لذت‌بخشتر از هر چيز ديگري است.🌹 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_‌شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ #ابراهيم
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️معلم فراری❤️ بچه‌هاي مدرسه درِ گوشي با هم صحبت ميكنند. بيشتر معلمها به جاي اينكـه در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، در حياط مدرسه قدم ميزنند و با بچه‌ها صـحبت ميكنند🍃. آنها اين كار را از معلم تاريخ ياد گرفته‌اند؛ با اين كار ميخواهنـد جـاي خالي معلم تاريخ را پر كنند. معلم تاريخ چند روزي است فراري شده😐. چند روز پيش بود كـه رفـت جلـو صف و با يك سخنراني🎤 داغ و كوبنده، جنايتهاي شاه و خاندانش را افشـا كـرد و قبل از اينكه مأمورهاي ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد⚡️. حالا سرلشكر نـاجي براي دستگيري او جايزه تعيين كرده است. يكي از بچه‌ها، درِ گوشي با ناظم صحبت ميكند. رنگ ناظم از ترس و دلهـره زرد ميشود🤕. در حالي كه دست و پايش را از وحشت گم كـرده، هـول هـولكي خودش را به دفتر ميرساند. مدير وقتي رنگ و روي او را ميبيند، جا ميخورد. ـ چي شده، فاتحي؟ ناظم، آب دهانش را قورت ميدهد و جواب ميدهد: «جناب ذاكري، بچه‌ها... بچه‌ها...» ـ د جان بكن، بگو ببينم چي شده؟ ـ جناب ذاكري، بچه‌ها ميگويند باز هم معلم تاريخ...🙄 آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را ميشنود، مثل برق گرفته‌ها از جـا مـيپـرد و وحشت‌زده ميپرسد: «چي گفتي، معلم تاريخ؟ منظورت است؟»😨 ـ باز هم ميخواهد اينجا سخنراني كند.😱😧