اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
« #محمدابراهيم،همت» در سال 1334 در شهر قمشة اصفهان بـه دنيـا آمـد؛ در حالي كه پيش از تولد، ننه نصرت
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_اول
❤️یک جور زندگی❤️
از آن پس، او علاوه بر معلمـي در روسـتا، در سـطح شـهر بـه
روشنگري مردم ميپرداخت👌. يك روز خبر آوردند كه #محمدابراهيم يك گوني پر
از اعلاميه🗞 از قم آورده و در شهر پخـش كـرده اسـت😐. سرلشـكر نـاجي، دسـتور
دستگيري او را داد؛ اما او هيچ گاه به دام نيفتاد.🙂
يك روز خبر آوردند كه #محمدابراهيم مجسمة شـاه را از ميـدان شـهر پـايين
كشيده است😇. سرلشكر ناجي، دستور تيرباران او را داد؛ اما #محمدابراهيم از چنگ
مأموران شاه گريخت و براي ادامة مبارزه به شهرهاي ديگر رفـت💪. از شـهري بـه
شهري ميرفت و به تبليغ نهضت امام خميني و آگاهي دادن به مردم ميپرداخت.✌️
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، او كمر همت بست تا بيش از پيش به مبـارزه
عليه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد🍃. مدتي براي يـاري مـردم بـه روسـتاهاي
محروم رفت. وقتي شنيد ضدانقلاب در شهرهاي كردنشين دست بـه جنايـت زده
است، به آنجا رفت و به مبارزه پرداخـت🍃. چـون از خـود لياقـت نشـان داد، بـه
فرماندهي سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.🍃
#محمدابراهيمهمت در سن 26 سالگي به سفر حج رفت و از آن پـس « #حـاجهمت» لقب گرفت❤️. #حاجهمت در چند عمليات، ضربات سختي به دشمنان اسلام
وارد آورد💪 و در مدت زماني كم به يكي از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد.
او ابتدا به معاونت تيپ محمدرسول االله (ص) و سپس به فرماندهي همين تيپ
ـ كه ديگر به لشكر تبديل شده بود ـ منصوب شد.🌹
#حاجهمت، يك سرلشكر بود؛ اما نه مثل سرلشكر ناجي؛ چرا كـه سرلشـكرها
هم جور واجورند☝️. #حاجهمت پس از 28 سال زندگي الهي، پس از 28 سال عشق
به امام حسين (ع) مثل ياران امام حسين تا آخرين نفس جنگيد✌️ و مثل آنان مردانـه
به شهادت رسيد.🕊🕊
جزيرة مجنون در اسفند سال 1362 و در عمليات خيبر به خون سرخ او رنگين
شد💔 و نام سردار بزرگ خيبر؛ « #شهيد_حاج_محمد_ابراهيم_همت» را براي هميشه در
دلها جاودانه كرد.❤️
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_اول ❤️یک جور زندگی❤️ از آن پس، او علاوه
#رمان_شهیدهمت
معلم فراری ۳
بر اساس زندگی شهید
#فصل_دوم
❤️مورچه های زیر ماشین❤️
یك مورچه به زير گونيهاي پر از گندم🌾 ميرود و يك دانه به دهان ميگيـرد و
راه ميافتد.
ميرزا يوسف، گندمهاي كربلايي را درون گونيها ميريزد. دستمالي جلو دهانش
بسته😷 تا گرد و خاك،روزهاش را باطل نكند. آفتاب شديد از يك طرف و دسـتمال
از طرفي ديگر، نفس كشيدن را برايش سخت كرده است. او گوني سنگين گندم را
بلند ميكند و بر پشت كربلايي ميگذارد.🍃 كربلايي، دستهايش را دورِ گوني حلقـه
كرده، هنّ و هن كنان به طرف گونيهاي ديگر ميبرد. او هم دهانش را بسته اسـت
تا قطرات عرق روزهاش را باطل نكند.🍃
ميرزا يوسف و كربلايي دلشوره دارند. ميترسند كه مثل سال پـيش، آدمهـاي
ارباب سر برسند و حاصل زحمت يك سالهشان را به غارت ببرند.😒
كربلايي وقتي گوني را روي گونيهاي ديگر ميگذارد، متوجه مورچه ميشـود.😱
خودش را از سر راه مورچه كنار ميكشد و بـا خوشـرويي تماشـايش مـيكنـد.
مورچه به طرف آلاچيق ميرود🍃. ميرزا و كربلايي با كمـك هـم، اتـاقكي چـوبي
درست كردهاند و سقف آن را با برگ چوب پوشاندهاند و اسمش را گذاشـتهانـد
آلاچيق🙂. آلاچيق، محل استراحت و غذا خوردن و نگهداري وسايل آنهاست.
هر سياهي كه از دور ديده ميشود، دل ميرزا و كربلايي هـزار راه مـيرود.😥
آنها نميدانند خوشحال شوند يا ناراحت. اگر وانـت رجبعلـي بيايـد، خوشـحال
ميشوند و اگر ماشين باري ارباب، ناراحت. حالا هم كـه از هـيچ كـدام خبـري نیست...🤕
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت معلم فراری ۳ بر اساس زندگی شهید #فصل_دوم ❤️مورچه های زیر ماشین❤️ یك مورچه به زير گ
كربلايي در حين گذر از مقابل آلاچيق، براي #ابـراهيم و يـونس دسـت تكـان
ميدهد و مي گويد : «نزديك ظهر است... افطار نميكنيد؟!»🙂
#ابراهيم و يونس به هم نگاه ميكنند و ميخندند😃. آن دو زير ساية آلاچيق درس
ميخوانند. يونس ميگويد : «افطار كنيم ؟»
#ابراهيم، نگاهي به آسمان ميكند و ميگويد: «مگر نشنيدي بابـام چـي گفـت؟
گفت نزديك ظهر است. نگفت كه ظهر شده.»😕
يونس به شوخي ميگويد :«نكند ميترسي كلّة گنجشك كامل نشود😃 ؟»
#ادامه_دارد... ابراهيم ميخندد و ميگويد : «اگر الان افطار كنيم، مـيشـود روزة كلّـة بچـه
گنجشكي؛ نه روزة كلّة گنجشكي.»🙊😂
هر دو ميخندند. يونس ميگويد :«تا غذا را آماده كنيم، ظهر شده. بلنـد شـو،
درس خواندن هم حدي دارد.»
#ابراهيم برميخيزد و ميگويد :«تا تو غذا را آماده كنـي، مـن هـم يـك سـر و
گوشي آب بدهم، ببينم رجبعلي ميآيد يا نه.» ☹️
#ابراهيم از آلاچيق خارج ميشود و به جاده نگاه ميكند. يونس در حـالي كـه
ماست كيسهاي را روي نان ميريزد، ميگويد : «من هم ميخواهم همراهشان بروم
بازار. تو هم بيا برويم.»🙂
#ابراهيم در حالي كه با نوميدي به آلاچيق برميگردد، ميگويد : «ما ديگر بـراي
چي برويم؟»
ـ بابام قول داده وقتي گندمها🌾 را فروخت، يك دست لباس نو برام بخرد. باباي
تو چي؟ قرار نيست واسهات چيزي بخرد؟ ـ خودش ميگويـد بخـرم؛ ولـي مـن میگویم نه؛☹️🙂
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
كربلايي در حين گذر از مقابل آلاچيق، براي #ابـراهيم و يـونس دسـت تكـان ميدهد و مي گويد : «نزديك ظهر ا
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_دوم
❤️مورچههای زیر ماشین❤️
چون لباسهاي خودش كهنهتر از لباسهاي من است. تازه، مريضي ننهام
هم هست.😢
مورچه به آلاچيق ميرسد. #ابراهيم وقتي ميخواهد وارد آلاچيق شود، متوجـه
مورچه ميشود😱 و به شوخي ميگويد : «اين مورچهها هم كه روزه نميگيرند.»
يونس در حالي كه خندهاش گرفته،😂 ميگويد : «راست گفتيها... الان روزهاش
باطل ميشود.»😂😐
بعد دست دراز ميكند تا گندم🌾 را از دهان مورچه بگيرد. #ابـراهيم مـيگويـد :
«نه...نه. اين كار را نكن، گناه دارد.😒 ميداني بيچاره از كجا اين دانه را بـا خـودش
آورده؟ بابام ميگويد اين حق مورچه است. هر كـي حـق مورچـه را از دهـنش
بگيرد، ظلم كرده.»🙁☝️
ـ ظلم ؟! 🙄
ـ بله، ظلم. مگر يادت نيست آقا معلم دربارة حق النّاس و حق االله ميگفـت ؟😒
حق النّاس، حق مردم است؛ حق االله، حق خدا. مثلاً اگر ما مردم آزاري كنيم، حق
النّاس را زير پا گذاشتهايم😒. اگر هم نماز نخوانيم يا روزه نگيريم، حق االله را.😞
يونس با شوخي ميگويد : «و اگـر گنـدم را از دهـن مورچـه بگيـريم؛ حـق
المورچه را زير پا گذاشتهايم !» 😂😐
#ابراهيم در حالي كه ميخندند، كاسه را برميدارد. از آب كوزه پر ميكند و در
سفره ميگذارد. آنگاه رو به يونس ميكند و ميگويد :«بسم االله.»❤️
يونس ميگويد : «اول تو شروع كن.»
ـ نه... اول تو.🙂
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
لبهاي هر دو از تشنگي خشكيده و شكمهايشان از گرسنگي به صـدا در آمـده است. #ابراهيم يادحرف پدرش مي افتد
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_دوم
❤️مورچههای زیر ماشین❤️
. آنها يونس و #ابراهيم را با لگد كنار ميزنند و به طرف گندمها🌾 ميرونـد.
ماشين باري از روي مزرعههاي مردم دور ميزند و تا نزديكي گونيهاي گندم پيش
ميرود. رانندة ماشين سيگار ميكشد؛ تفنگچيهـا هـم🔫. آنهـا آرام آرام بـه ميـرزا
يوسف و كربلايي نزديك ميشوند.😤 #ابراهيم و يونس هر يك سنگي برميدارند تا از
پدرانشان دفاع كنند.💪
صداي تيراندازي، آن دو را در جا ميخكوب مـيكنـد. تفنگچـيهـا، اطـراف
كربلايي و ميرزا يوسف را به گلوله ميبندند. سپس با شلاق به آنها حمله ميكنند😒
و ذيلشان ميكنند. #ابراهيم و يونس با سـنگ بـه تفنگچـيهـا حملـه مـيكننـد.
تفنگچيها با اسب🐴 به طرف آنها ميتازند و با شلاق زمينگيرشان مـيكننـد😞. همـان
لحظه يكي داد ميزند : «يالاّ... زود بيندازيد بالا، راه بيفتيم. پدرسوختههاي مفـت
خور ميخواستند حق ارباب را ندهند⚡️. يكي يك گوني براي خودشـان بگذاريـد،
بقيهاش را بار بزنيد، ببريم.»
راه ميافتد. ماشين پر از گندم به دنبال او حركت ميكند😢. مورچـههـا در زيـر
چرخ ماشين باري و زير سم اسبها له ميشوند. بغض، گلوي #ابـراهيم و يـونس را
ميگيرد. وقتي تفنگچيها ميروند، #ابراهيم و يونس به سراغ پدرهايشان ميروند تا
از حال و روزشان مطلع شوند.🙁
كربلايي و ميرزا يوسف با چشماني پر از اشك به جاده نگاه ميكننـد... و بـه
پسرهايشان. #ابراهيم وقتي نگاهش به دستهاي پينه بسته و لبهاي خشـكيدة پـدرها
ميافتد، بغضي سنگين در گلويش احساس ميكند. او به ياد حق االله و حق النّاس
ميافتد👌؛ حقوقي كه در يك چشم برهم زدن، فداي خودخواهي ارباب شد!🍃
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_دوم ❤️مورچههای زیر ماشین❤️ . آنها يونس
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
ظهر است. سربازها با لب و دهـان خشـكيده جلـو سـالن غـذاخوري صـف
كشيدهاند. راديـو📻، دعـاي روز اول مـاه رمضـان را مـيخوانـد. گروهبـان، لـب
خشكيدهاش را با زبانش خيس كرده، با دلشوره به ساعتش نگاه ميكند.😣
صداي شيپور📣 آماده باش، همه را به خود ميآورد. همـه خودشـان را جمـع و
جور ميكنند و براي استقبال از سرلشكر آماده ميشوند. ماشـين سرلشـكر نـاجي
جلو ساختمان غذاخوري ميايستد. گروهبان به استقبال ميرود🚶. رانندة ماشين زود
پياده ميشود و در را براي سرلشكر باز مي كند. سگ 🐶پشمالوي سرلشكر از ماشين
پايين ميپرد و دم تكان ميدهد. لحظهاي بعد، سرلشكر ميآيد. همه به احتـرام او
پا ميكوبند. از راديو📻 دعا پخش ميشود. سرلشكر، سيگارش را روشن مـيكنـد و
با اشاره به گروهبان ميفهماند كه راديو را خاموش كند😤.
گروهبان دوان دوان ميرود. سرلشكر همراه بـا سـگ و راننـدهاش بـه طـرف
آشپزخانه راه ميافتد.
سربازان آشپز در كنار ديگهاي غذا به حالت خبردار ايستادهاند. سـگ پشـمالو
سرلشكر وارد آشپزخانه ميشود. به طرف ديگهاي غذا مـيرود و بـو مـيكشـد.
يونس ميخواهد با لگد سگ را از اطـراف ديگهـا دور كنـد😤 كـه سرلشـكر وارد
ميشود يونس و آشپزهاي ديگر به احترام او پا ميكوبند. سرلشكر، آشـپزها را از
نظر ميگذراند، سپس رو ميكند به يونس.
ـ مسئول آشپزخانه كجاست؟
ـ رفته مرخصي😶
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
احمق، بگو رفته مرخصي، قربان !😡 ـ رفته مرخصي، قربان.😰 ـ كي برميگردد؟ ـ فردا برميگردد، قربان.😰 سرلشك
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
سربازها، ناهارشان را ميگيرند و مينشينند سرميزها. گروهبان در سالن ايستاده
است و اوضاع را كنترل ميكند🙄 بعضيها روزهشان را ميخورند؛ امـا بيشـتر آنهـا
مخفيانه غذايشان را در ظرفي ميريزند و با خود ميبرند😥. گروهبان آنها را ميبيند؛
ولي چيزي نميگويد.
سرلشكر از آشپزخانه خارج ميشود و به سالن ميرود. ترس، وجـود همـه را
فرا ميگيرد😰. بعضيها از ترس مجبور به روزهخواري ميشوند😞. بعضي بـا غـذا ور
ميروند تا سرلشكر برود؛ اما سرلشكر جلو در ناهـارخوري مـيايسـتد. يكـي از
سربازها، غذايش را ميريزد داخل يك كيسـة پلاسـتيكي و آن را زيـر پيـراهنش
مخفي ميكند😑. وقتي ميخواهد از در برود بيرون، سرلشكر راهش را ميبندد. رنگ
از چهرة سرباز ميپرد. سرلشكر، يك مشت محكم به شكم او مـيزنـد😫. پلاسـتيك
غذا ميتركد و لكههايي چرب از زير پيراهن او ميزند بيرون. سرلشـكر، او را در
حضور همه به باد كتك ميگيرد😒. سپس دستور بازداشتش را صادر ميكند.
همة سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا ميشوند. هيچ كس جرأت
سر بلند كردن ندارد.😰
يونس باز هم به ياد #ابراهيم ميافتد.
هر لحظه كه به پايان مرخصي #ابراهيم نزديك ميشود، نگراني يـونس هـم بيشـتر
ميشود😓. همة فكر يونس را همين موضوع پر كرده است. گروهبان را هم در جريان
قرار ميدهد. گروهبان هر چه فكر ميكند هيچ راه چارهاي به نظـرش نمـيرسـد.
يونس ميگويد: «اگر ميشود، باز هـم بـرايش مرخصـي رد كـن📝؛ مـن مـيروم
راضياش ميكنم نيايد پادگان.»😞
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيس
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
پاسي از شب گذشته است. #ابـراهيم، در گـوني را بـاز مـيكنـد و برنجهـا را
ميريزد داخل ديگ🍃. گروهبان و يونس با نگراني او را تماشا مـيكننـد😣. گروهبـان
ميگويد: «مرخصي تو را رد كردهام. چه استفاده كني، چه استفاده نكني، مرخصي
حساب ميشود.»🤗
#ابراهيم، شلنگ را داخل ديگ ميگذارد و شير آب را باز ميكند و مـيگويـد:
«اشكالي ندارد. بگذار حساب بشود😇. من ميخواهم مرخصيهـايم را تـو پادگـان
بگذرانم.»
ـ اما اين اشكال دارد. تا وقتي مرخصي داري، نبايد وارد پادگان بشوي😒.
ـ اين مرخصي قبول نيست؛ چون شما مرا گول زديد. آيا من تقاضاي مرخصي
كردم؟
گروهبان و يونس كه جوابي ندارند بدهند به همديگر نگاه ميكنند😐. #ابراهيم در
حالي كه شيرآب را ميبندد، ميگويد: «من وقت زيادي ندارم. ميخواهم سحري
درست كنم. اگر شما هم كمكم ميكنيد، آستينهايتان را بزنيد بالا اگر هـم كمـك
نميكنيد، مرا تنها بگذاريد.» 🙂😒
گروهبان كه چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به يونس ميگويـد: «آقـا
يونس، اين زبان مرا نميفهمد؛ تو حالياش كن. الان بازداشتگاه پـر از سـربازاني
است كه جرمشان فقط روزه گرفتن است😩. سرلشكر شب تـا سـحر نمـيخوابـد و
مراقب سربازهاست. حالا اين آقا با چه دلي ميخواهـد بـراي سـربازها سـحري
درست كند؟»😞
#ابراهيم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن ميكند. گروهبان كه از دست او
كلافه شده، غرولندكنان از آشپزخانه خارج ميشود.😤🚶
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
تو ديوانه شده اي #ابراهيم... عقل تو كلّهات نيست... هر كاري دوست داري، بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
اين حرف گروهبان، #ابراهيم را سخت به فكر فرو ميبرد. او غرق در فكر است
كه به تانكر آب ميرسد. وقتي درجهدارها ليوان را به دهانش ميچسبانند😶، دهانش
را ميبندد. آنها با شلاق و چماق ميافتند به جانش😞. آن قدر ميزنندش تا از هوش
ميرود. آنگاه دهانش را به زور باز ميكنند و يـك ليـوان آب گـرم در گلـويش
ميريزند.😒
يونس و گروهبان باز هم التماس ميكنند؛ اما مرغ #ابراهيم فقط يك پـا دارد☝️. او
مدام حرف خودش را تكرار ميكند.
ـ من باعث شدم سربازها كتك بخورند. من باعث شدم سرلشكر زوركـي هـر
روز يك ليوان آب تو حلقوم روزهدارها بريزد. حالا هم بايد خودم جبرانش كـنم😔.
بايد كاري كنم سربازها با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه بگيرند. بايـد شـر
سرلشكر را از سر سربازها كم كنم.😱
گروهبان با عصبانيت ميگويد: «آخر او سرلشكر است و تو فقط يك سربازي.
هيچ ميفهمي چه داري ميگويي؟»😕
#ابراهيم كه از بحث كردن خسته شده، به شوخي ميگويد: «او سرلشكر است...
من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشي بپزد كه رويش يك وجب روغن باشد، اصـلاً
به درد آشپزي نميخورد.»🙂👌
يونس با ترس و دلشوره ميگويد: «منظورت از اين حرفها چيست؟ واضـحتر
حرف بزن، ما هم بفهميم.»😐😂
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
الان نميتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست داريد كمكم كنيـد، برويد به همه بگوييد كه #ابراهيم_هم
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
#ابراهيم در حالي كه شعلة اجاق را زياد ميكند، ميگويد: «حالا بـرو قفـل درِ
آشپزخانه را باز كن. فقط مواظب باش سر نخوري😐. كف آشپزخانه طوري شده كه
اگر زنجير چرخ هم به كفشهايت ببندي، باز هم سر مـيخـوري ! خيلـي مواظـب
باش.»😂😐
يونس با احتياط به طرف در ميرود و قفل آن را باز ميكند. #ابراهيم در حـالي
كه وضو ميگيرد، ميگويد: «حالا كفشور را بردار و خودت را مشـغول شسـتن
كف آشپزخانه نشان بده. اگر هم آواز بلدي، بهتر است بزني زير آواز. اين طـوري
خيالشان راحت است🙊 كه ما مشغول كار خودمان هستيم.»
يونس در حالي كه از كارهاي #ابراهيم خندهاش گرفته😂، نفساش را از خسـتگي
بيرون ميدهد، كفشور را برميدارد و ميگويد: «چشم قربان.»
بعد در حالي كه مشغول كار ميشود، با صداي بلند آواز ميخواند.
#ابراهيم، سجادهاش را روي تخت پهن ميكند و ميايستد به نماز.
از بيرون، صداي ماشين ميآيد. اول، ماشين سرلشكر و بعد يك جيـپ نظـامي
جلو ساختمان آشپزخانه ميايستند😱. داخل جيپ، چنـد نظـامي چمـاق بـه دسـت
نشستهاند. سرلشكر و سگش از ماشين پياده ميشوند. سرلشكر به نظاميها ميگويد:
«من ميروم داخل... وقتي صدا زدم، شما هم بياييد.»😕
سرلشكر، چماق يكي از نظاميها را ميگيرد و به طرف آشپزخانه راه مـيافتـد.
سگ جلوتر از او ميرود. صداي آواز يونس و مناجات #ابراهيم شـنيده مـيشـود.❤️
سرلشكر، پشت در مخفي ميشود و به صداها گوش ميدهد. سگ، پوزهاش را به
در آشپزخانه ميمالد و عوعو ميكند. سرلشكر، لگـدي از سـرِ حـرص بـه سـگ
ميزند و سرزده وارد آشپزخانه ميشود #ابـراهيم در حـال سـجده اسـت.☺️
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
سطح آشپزخانه را كف غليظي پوشانده اسـت. يـونس كـه پشـت بـه سرلشـكر دارد، كفشور را به كف آشپزخانه ميكش
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
#ابراهيم و يونس در تاريكي به نماز ايستادهاند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را
كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند🙁. يك لحظه به ياد مرخصي #ابراهيم
ميافتد. #ابراهيم ميتوانست اين لحظات را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش
سپري كند👌. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد
محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه🙂 ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت ـ را
خيلي دوست داشت❤️، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزهـاي سـخت و
طاقتفرساي بازداشتگاه براي او لذتبخشتر از هر چيز ديگري است.🌹
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ #ابراهيم
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_چهارم
❤️معلم فراری❤️
بچههاي مدرسه درِ گوشي با هم صحبت ميكنند. بيشتر معلمها به جاي اينكـه
در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، در حياط مدرسه قدم ميزنند و با بچهها صـحبت
ميكنند🍃. آنها اين كار را از معلم تاريخ ياد گرفتهاند؛ با اين كار ميخواهنـد جـاي
خالي معلم تاريخ را پر كنند.
معلم تاريخ چند روزي است فراري شده😐. چند روز پيش بود كـه رفـت جلـو
صف و با يك سخنراني🎤 داغ و كوبنده، جنايتهاي شاه و خاندانش را افشـا كـرد و
قبل از اينكه مأمورهاي ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد⚡️. حالا سرلشكر نـاجي
براي دستگيري او جايزه تعيين كرده است.
يكي از بچهها، درِ گوشي با ناظم صحبت ميكند. رنگ ناظم از ترس و دلهـره
زرد ميشود🤕. در حالي كه دست و پايش را از وحشت گم كـرده، هـول هـولكي
خودش را به دفتر ميرساند. مدير وقتي رنگ و روي او را ميبيند، جا ميخورد.
ـ چي شده، فاتحي؟
ناظم، آب دهانش را قورت ميدهد و جواب ميدهد: «جناب ذاكري، بچهها...
بچهها...»
ـ د جان بكن، بگو ببينم چي شده؟
ـ جناب ذاكري، بچهها ميگويند باز هم معلم تاريخ...🙄
آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را ميشنود، مثل برق گرفتهها از جـا مـيپـرد و
وحشتزده ميپرسد: «چي گفتي، معلم تاريخ؟ منظورت #همت است؟»😨
ـ #همت باز هم ميخواهد اينجا سخنراني كند.😱😧