eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
36هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_‌شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_دوم ❤️مورچه‌های زیر ماشین❤️ . آنها يونس
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ ظهر است. سربازها با لب و دهـان خشـكيده جلـو سـالن غـذاخوري صـف كشيده‌اند. راديـو📻، دعـاي روز اول مـاه رمضـان را مـيخوانـد. گروهبـان، لـب خشكيده‌اش را با زبانش خيس كرده، با دلشوره به ساعتش نگاه ميكند.😣 صداي شيپور📣 آماده باش، همه را به خود ميآورد. همـه خودشـان را جمـع و جور ميكنند و براي استقبال از سرلشكر آماده ميشوند. ماشـين سرلشـكر نـاجي جلو ساختمان غذاخوري ميايستد. گروهبان به استقبال ميرود🚶. رانندة ماشين زود پياده ميشود و در را براي سرلشكر باز مي كند. سگ 🐶پشمالوي سرلشكر از ماشين پايين ميپرد و دم تكان ميدهد. لحظهاي بعد، سرلشكر ميآيد. همه به احتـرام او پا ميكوبند. از راديو📻 دعا پخش ميشود. سرلشكر، سيگارش را روشن مـيكنـد و با اشاره به گروهبان ميفهماند كه راديو را خاموش كند😤. گروهبان دوان دوان ميرود. سرلشكر همراه بـا سـگ و راننـدهاش بـه طـرف آشپزخانه راه ميافتد. سربازان آشپز در كنار ديگهاي غذا به حالت خبردار ايستادهاند. سـگ پشـمالو سرلشكر وارد آشپزخانه ميشود. به طرف ديگهاي غذا مـيرود و بـو مـيكشـد. يونس ميخواهد با لگد سگ را از اطـراف ديگهـا دور كنـد😤 كـه سرلشـكر وارد ميشود يونس و آشپزهاي ديگر به احترام او پا ميكوبند. سرلشكر، آشـپزها را از نظر ميگذراند، سپس رو ميكند به يونس. ـ مسئول آشپزخانه كجاست؟ ـ رفته مرخصي😶
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
احمق، بگو رفته مرخصي، قربان !😡 ـ رفته مرخصي، قربان.😰 ـ كي برميگردد؟ ـ فردا برميگردد، قربان.😰 سرلشك
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ سربازها، ناهارشان را ميگيرند و مينشينند سرميزها. گروهبان در سالن ايستاده است و اوضاع را كنترل ميكند🙄 بعضيها روزهشان را ميخورند؛ امـا بيشـتر آنهـا مخفيانه غذايشان را در ظرفي ميريزند و با خود ميبرند😥. گروهبان آنها را ميبيند؛ ولي چيزي نميگويد. سرلشكر از آشپزخانه خارج ميشود و به سالن ميرود. ترس، وجـود همـه را فرا ميگيرد😰. بعضيها از ترس مجبور به روزهخ‌واري ميشوند😞. بعضي بـا غـذا ور ميروند تا سرلشكر برود؛ اما سرلشكر جلو در ناهـارخوري مـيايسـتد. يكـي از سربازها، غذايش را ميريزد داخل يك كيسـة پلاسـتيكي و آن را زيـر پيـراهنش مخفي ميكند😑. وقتي ميخواهد از در برود بيرون، سرلشكر راهش را ميبندد. رنگ از چهرة سرباز ميپرد. سرلشكر، يك مشت محكم به شكم او مـيزنـد😫. پلاسـتيك غذا ميتركد و لكههايي چرب از زير پيراهن او ميزند بيرون. سرلشـكر، او را در حضور همه به باد كتك ميگيرد😒. سپس دستور بازداشتش را صادر ميكند. همة سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا ميشوند. هيچ كس جرأت سر بلند كردن ندارد.😰 يونس باز هم به ياد ميافتد. هر لحظه كه به پايان مرخصي نزديك ميشود، نگراني يـونس هـم بيشـتر ميشود😓. همة فكر يونس را همين موضوع پر كرده است. گروهبان را هم در جريان قرار ميدهد. گروهبان هر چه فكر ميكند هيچ راه چارهاي به نظـرش نمـيرسـد. يونس ميگويد: «اگر ميشود، باز هـم بـرايش مرخصـي رد كـن📝؛ مـن مـيروم راضي‌اش ميكنم نيايد پادگان.»😞
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيس
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ پاسي از شب گذشته است. ، در گـوني را بـاز مـيكنـد و برنجهـا را ميريزد داخل ديگ🍃. گروهبان و يونس با نگراني او را تماشا مـيكننـد😣. گروهبـان ميگويد: «مرخصي تو را رد كرده‌ام. چه استفاده كني، چه استفاده نكني، مرخصي حساب ميشود.»🤗 ، شلنگ را داخل ديگ ميگذارد و شير آب را باز ميكند و مـيگويـد: «اشكالي ندارد. بگذار حساب بشود😇. من ميخواهم مرخصيهـايم را تـو پادگـان بگذرانم.» ـ اما اين اشكال دارد. تا وقتي مرخصي داري، نبايد وارد پادگان بشوي😒. ـ اين مرخصي قبول نيست؛ چون شما مرا گول زديد. آيا من تقاضاي مرخصي كردم؟ گروهبان و يونس كه جوابي ندارند بدهند به همديگر نگاه ميكنند😐. در حالي كه شيرآب را ميبندد، ميگويد: «من وقت زيادي ندارم. ميخواهم سحري درست كنم. اگر شما هم كمكم ميكنيد، آستينهايتان را بزنيد بالا اگر هـم كمـك نميكنيد، مرا تنها بگذاريد.» 🙂😒 گروهبان كه چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به يونس ميگويـد: «آقـا يونس، اين زبان مرا نميفهمد؛ تو حالياش كن. الان بازداشتگاه پـر از سـربازاني است كه جرمشان فقط روزه گرفتن است😩. سرلشكر شب تـا سـحر نمـيخوابـد و مراقب سربازهاست. حالا اين آقا با چه دلي ميخواهـد بـراي سـربازها سـحري درست كند؟»😞 بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن ميكند. گروهبان كه از دست او كلافه شده، غرولندكنان از آشپزخانه خارج ميشود.😤🚶
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
تو ديوانه شده اي #ابراهيم... عقل تو كلّه‌ات نيست... هر كاري دوست داري، بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ اين حرف گروهبان، را سخت به فكر فرو ميبرد. او غرق در فكر است كه به تانكر آب ميرسد. وقتي درجه‌دارها ليوان را به دهانش ميچسبانند😶، دهانش را ميبندد. آنها با شلاق و چماق ميافتند به جانش😞. آن قدر ميزنندش تا از هوش ميرود. آنگاه دهانش را به زور باز ميكنند و يـك ليـوان آب گـرم در گلـويش ميريزند.😒 يونس و گروهبان باز هم التماس ميكنند؛ اما مرغ فقط يك پـا دارد☝️. او مدام حرف خودش را تكرار ميكند. ـ من باعث شدم سربازها كتك بخورند. من باعث شدم سرلشكر زوركـي هـر روز يك ليوان آب تو حلقوم روزه‌دارها بريزد. حالا هم بايد خودم جبرانش كـنم😔. بايد كاري كنم سربازها با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه بگيرند. بايـد شـر سرلشكر را از سر سربازها كم كنم.😱 گروهبان با عصبانيت ميگويد: «آخر او سرلشكر است و تو فقط يك سربازي. هيچ ميفهمي چه داري ميگويي؟»😕 كه از بحث كردن خسته شده، به شوخي ميگويد: «او سرلشكر است... من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشي بپزد كه رويش يك وجب روغن باشد، اصـلاً به درد آشپزي نميخورد.»🙂👌 يونس با ترس و دلشوره ميگويد: «منظورت از اين حرفها چيست؟ واضـحتر حرف بزن، ما هم بفهميم.»😐😂
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
الان نميتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست داريد كمكم كنيـد، برويد به همه بگوييد كه #ابراهيم_هم
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ در حالي كه شعلة اجاق را زياد ميكند، ميگويد: «حالا بـرو قفـل درِ آشپزخانه را باز كن. فقط مواظب باش سر نخوري😐. كف آشپزخانه طوري شده كه اگر زنجير چرخ هم به كفشهايت ببندي، باز هم سر مـيخـوري ! خيلـي مواظـب باش.»😂😐 يونس با احتياط به طرف در ميرود و قفل آن را باز ميكند. در حـالي كه وضو ميگيرد، ميگويد: «حالا كفشور را بردار و خودت را مشـغول شسـتن كف آشپزخانه نشان بده. اگر هم آواز بلدي، بهتر است بزني زير آواز. اين طـوري خيالشان راحت است🙊 كه ما مشغول كار خودمان هستيم.» يونس در حالي كه از كارهاي خندهاش گرفته😂، نفساش را از خسـتگي بيرون ميدهد، كفشور را برميدارد و ميگويد: «چشم قربان.» بعد در حالي كه مشغول كار ميشود، با صداي بلند آواز ميخواند. ، سجادهاش را روي تخت پهن ميكند و ميايستد به نماز. از بيرون، صداي ماشين ميآيد. اول، ماشين سرلشكر و بعد يك جيـپ نظـامي جلو ساختمان آشپزخانه ميايستند😱. داخل جيپ، چنـد نظـامي چمـاق بـه دسـت نشسته‌اند. سرلشكر و سگش از ماشين پياده ميشوند. سرلشكر به نظاميها ميگويد: «من ميروم داخل... وقتي صدا زدم، شما هم بياييد.»😕 سرلشكر، چماق يكي از نظاميها را ميگيرد و به طرف آشپزخانه راه مـيافتـد. سگ جلوتر از او ميرود. صداي آواز يونس و مناجات شـنيده مـيشـود.❤️ سرلشكر، پشت در مخفي ميشود و به صداها گوش ميدهد. سگ، پوزهاش را به در آشپزخانه ميمالد و عوعو ميكند. سرلشكر، لگـدي از سـرِ حـرص بـه سـگ ميزند و سرزده وارد آشپزخانه ميشود در حـال سـجده اسـت.☺️