اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_دوم ❤️مورچههای زیر ماشین❤️ . آنها يونس
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
ظهر است. سربازها با لب و دهـان خشـكيده جلـو سـالن غـذاخوري صـف
كشيدهاند. راديـو📻، دعـاي روز اول مـاه رمضـان را مـيخوانـد. گروهبـان، لـب
خشكيدهاش را با زبانش خيس كرده، با دلشوره به ساعتش نگاه ميكند.😣
صداي شيپور📣 آماده باش، همه را به خود ميآورد. همـه خودشـان را جمـع و
جور ميكنند و براي استقبال از سرلشكر آماده ميشوند. ماشـين سرلشـكر نـاجي
جلو ساختمان غذاخوري ميايستد. گروهبان به استقبال ميرود🚶. رانندة ماشين زود
پياده ميشود و در را براي سرلشكر باز مي كند. سگ 🐶پشمالوي سرلشكر از ماشين
پايين ميپرد و دم تكان ميدهد. لحظهاي بعد، سرلشكر ميآيد. همه به احتـرام او
پا ميكوبند. از راديو📻 دعا پخش ميشود. سرلشكر، سيگارش را روشن مـيكنـد و
با اشاره به گروهبان ميفهماند كه راديو را خاموش كند😤.
گروهبان دوان دوان ميرود. سرلشكر همراه بـا سـگ و راننـدهاش بـه طـرف
آشپزخانه راه ميافتد.
سربازان آشپز در كنار ديگهاي غذا به حالت خبردار ايستادهاند. سـگ پشـمالو
سرلشكر وارد آشپزخانه ميشود. به طرف ديگهاي غذا مـيرود و بـو مـيكشـد.
يونس ميخواهد با لگد سگ را از اطـراف ديگهـا دور كنـد😤 كـه سرلشـكر وارد
ميشود يونس و آشپزهاي ديگر به احترام او پا ميكوبند. سرلشكر، آشـپزها را از
نظر ميگذراند، سپس رو ميكند به يونس.
ـ مسئول آشپزخانه كجاست؟
ـ رفته مرخصي😶
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
احمق، بگو رفته مرخصي، قربان !😡 ـ رفته مرخصي، قربان.😰 ـ كي برميگردد؟ ـ فردا برميگردد، قربان.😰 سرلشك
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
سربازها، ناهارشان را ميگيرند و مينشينند سرميزها. گروهبان در سالن ايستاده
است و اوضاع را كنترل ميكند🙄 بعضيها روزهشان را ميخورند؛ امـا بيشـتر آنهـا
مخفيانه غذايشان را در ظرفي ميريزند و با خود ميبرند😥. گروهبان آنها را ميبيند؛
ولي چيزي نميگويد.
سرلشكر از آشپزخانه خارج ميشود و به سالن ميرود. ترس، وجـود همـه را
فرا ميگيرد😰. بعضيها از ترس مجبور به روزهخواري ميشوند😞. بعضي بـا غـذا ور
ميروند تا سرلشكر برود؛ اما سرلشكر جلو در ناهـارخوري مـيايسـتد. يكـي از
سربازها، غذايش را ميريزد داخل يك كيسـة پلاسـتيكي و آن را زيـر پيـراهنش
مخفي ميكند😑. وقتي ميخواهد از در برود بيرون، سرلشكر راهش را ميبندد. رنگ
از چهرة سرباز ميپرد. سرلشكر، يك مشت محكم به شكم او مـيزنـد😫. پلاسـتيك
غذا ميتركد و لكههايي چرب از زير پيراهن او ميزند بيرون. سرلشـكر، او را در
حضور همه به باد كتك ميگيرد😒. سپس دستور بازداشتش را صادر ميكند.
همة سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا ميشوند. هيچ كس جرأت
سر بلند كردن ندارد.😰
يونس باز هم به ياد #ابراهيم ميافتد.
هر لحظه كه به پايان مرخصي #ابراهيم نزديك ميشود، نگراني يـونس هـم بيشـتر
ميشود😓. همة فكر يونس را همين موضوع پر كرده است. گروهبان را هم در جريان
قرار ميدهد. گروهبان هر چه فكر ميكند هيچ راه چارهاي به نظـرش نمـيرسـد.
يونس ميگويد: «اگر ميشود، باز هـم بـرايش مرخصـي رد كـن📝؛ مـن مـيروم
راضياش ميكنم نيايد پادگان.»😞
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيس
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
پاسي از شب گذشته است. #ابـراهيم، در گـوني را بـاز مـيكنـد و برنجهـا را
ميريزد داخل ديگ🍃. گروهبان و يونس با نگراني او را تماشا مـيكننـد😣. گروهبـان
ميگويد: «مرخصي تو را رد كردهام. چه استفاده كني، چه استفاده نكني، مرخصي
حساب ميشود.»🤗
#ابراهيم، شلنگ را داخل ديگ ميگذارد و شير آب را باز ميكند و مـيگويـد:
«اشكالي ندارد. بگذار حساب بشود😇. من ميخواهم مرخصيهـايم را تـو پادگـان
بگذرانم.»
ـ اما اين اشكال دارد. تا وقتي مرخصي داري، نبايد وارد پادگان بشوي😒.
ـ اين مرخصي قبول نيست؛ چون شما مرا گول زديد. آيا من تقاضاي مرخصي
كردم؟
گروهبان و يونس كه جوابي ندارند بدهند به همديگر نگاه ميكنند😐. #ابراهيم در
حالي كه شيرآب را ميبندد، ميگويد: «من وقت زيادي ندارم. ميخواهم سحري
درست كنم. اگر شما هم كمكم ميكنيد، آستينهايتان را بزنيد بالا اگر هـم كمـك
نميكنيد، مرا تنها بگذاريد.» 🙂😒
گروهبان كه چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به يونس ميگويـد: «آقـا
يونس، اين زبان مرا نميفهمد؛ تو حالياش كن. الان بازداشتگاه پـر از سـربازاني
است كه جرمشان فقط روزه گرفتن است😩. سرلشكر شب تـا سـحر نمـيخوابـد و
مراقب سربازهاست. حالا اين آقا با چه دلي ميخواهـد بـراي سـربازها سـحري
درست كند؟»😞
#ابراهيم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن ميكند. گروهبان كه از دست او
كلافه شده، غرولندكنان از آشپزخانه خارج ميشود.😤🚶
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
تو ديوانه شده اي #ابراهيم... عقل تو كلّهات نيست... هر كاري دوست داري، بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
اين حرف گروهبان، #ابراهيم را سخت به فكر فرو ميبرد. او غرق در فكر است
كه به تانكر آب ميرسد. وقتي درجهدارها ليوان را به دهانش ميچسبانند😶، دهانش
را ميبندد. آنها با شلاق و چماق ميافتند به جانش😞. آن قدر ميزنندش تا از هوش
ميرود. آنگاه دهانش را به زور باز ميكنند و يـك ليـوان آب گـرم در گلـويش
ميريزند.😒
يونس و گروهبان باز هم التماس ميكنند؛ اما مرغ #ابراهيم فقط يك پـا دارد☝️. او
مدام حرف خودش را تكرار ميكند.
ـ من باعث شدم سربازها كتك بخورند. من باعث شدم سرلشكر زوركـي هـر
روز يك ليوان آب تو حلقوم روزهدارها بريزد. حالا هم بايد خودم جبرانش كـنم😔.
بايد كاري كنم سربازها با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه بگيرند. بايـد شـر
سرلشكر را از سر سربازها كم كنم.😱
گروهبان با عصبانيت ميگويد: «آخر او سرلشكر است و تو فقط يك سربازي.
هيچ ميفهمي چه داري ميگويي؟»😕
#ابراهيم كه از بحث كردن خسته شده، به شوخي ميگويد: «او سرلشكر است...
من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشي بپزد كه رويش يك وجب روغن باشد، اصـلاً
به درد آشپزي نميخورد.»🙂👌
يونس با ترس و دلشوره ميگويد: «منظورت از اين حرفها چيست؟ واضـحتر
حرف بزن، ما هم بفهميم.»😐😂
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
الان نميتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست داريد كمكم كنيـد، برويد به همه بگوييد كه #ابراهيم_هم
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
#ابراهيم در حالي كه شعلة اجاق را زياد ميكند، ميگويد: «حالا بـرو قفـل درِ
آشپزخانه را باز كن. فقط مواظب باش سر نخوري😐. كف آشپزخانه طوري شده كه
اگر زنجير چرخ هم به كفشهايت ببندي، باز هم سر مـيخـوري ! خيلـي مواظـب
باش.»😂😐
يونس با احتياط به طرف در ميرود و قفل آن را باز ميكند. #ابراهيم در حـالي
كه وضو ميگيرد، ميگويد: «حالا كفشور را بردار و خودت را مشـغول شسـتن
كف آشپزخانه نشان بده. اگر هم آواز بلدي، بهتر است بزني زير آواز. اين طـوري
خيالشان راحت است🙊 كه ما مشغول كار خودمان هستيم.»
يونس در حالي كه از كارهاي #ابراهيم خندهاش گرفته😂، نفساش را از خسـتگي
بيرون ميدهد، كفشور را برميدارد و ميگويد: «چشم قربان.»
بعد در حالي كه مشغول كار ميشود، با صداي بلند آواز ميخواند.
#ابراهيم، سجادهاش را روي تخت پهن ميكند و ميايستد به نماز.
از بيرون، صداي ماشين ميآيد. اول، ماشين سرلشكر و بعد يك جيـپ نظـامي
جلو ساختمان آشپزخانه ميايستند😱. داخل جيپ، چنـد نظـامي چمـاق بـه دسـت
نشستهاند. سرلشكر و سگش از ماشين پياده ميشوند. سرلشكر به نظاميها ميگويد:
«من ميروم داخل... وقتي صدا زدم، شما هم بياييد.»😕
سرلشكر، چماق يكي از نظاميها را ميگيرد و به طرف آشپزخانه راه مـيافتـد.
سگ جلوتر از او ميرود. صداي آواز يونس و مناجات #ابراهيم شـنيده مـيشـود.❤️
سرلشكر، پشت در مخفي ميشود و به صداها گوش ميدهد. سگ، پوزهاش را به
در آشپزخانه ميمالد و عوعو ميكند. سرلشكر، لگـدي از سـرِ حـرص بـه سـگ
ميزند و سرزده وارد آشپزخانه ميشود #ابـراهيم در حـال سـجده اسـت.☺️