اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
لبهاي هر دو از تشنگي خشكيده و شكمهايشان از گرسنگي به صـدا در آمـده است. #ابراهيم يادحرف پدرش مي افتد
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_دوم
❤️مورچههای زیر ماشین❤️
. آنها يونس و #ابراهيم را با لگد كنار ميزنند و به طرف گندمها🌾 ميرونـد.
ماشين باري از روي مزرعههاي مردم دور ميزند و تا نزديكي گونيهاي گندم پيش
ميرود. رانندة ماشين سيگار ميكشد؛ تفنگچيهـا هـم🔫. آنهـا آرام آرام بـه ميـرزا
يوسف و كربلايي نزديك ميشوند.😤 #ابراهيم و يونس هر يك سنگي برميدارند تا از
پدرانشان دفاع كنند.💪
صداي تيراندازي، آن دو را در جا ميخكوب مـيكنـد. تفنگچـيهـا، اطـراف
كربلايي و ميرزا يوسف را به گلوله ميبندند. سپس با شلاق به آنها حمله ميكنند😒
و ذيلشان ميكنند. #ابراهيم و يونس با سـنگ بـه تفنگچـيهـا حملـه مـيكننـد.
تفنگچيها با اسب🐴 به طرف آنها ميتازند و با شلاق زمينگيرشان مـيكننـد😞. همـان
لحظه يكي داد ميزند : «يالاّ... زود بيندازيد بالا، راه بيفتيم. پدرسوختههاي مفـت
خور ميخواستند حق ارباب را ندهند⚡️. يكي يك گوني براي خودشـان بگذاريـد،
بقيهاش را بار بزنيد، ببريم.»
راه ميافتد. ماشين پر از گندم به دنبال او حركت ميكند😢. مورچـههـا در زيـر
چرخ ماشين باري و زير سم اسبها له ميشوند. بغض، گلوي #ابـراهيم و يـونس را
ميگيرد. وقتي تفنگچيها ميروند، #ابراهيم و يونس به سراغ پدرهايشان ميروند تا
از حال و روزشان مطلع شوند.🙁
كربلايي و ميرزا يوسف با چشماني پر از اشك به جاده نگاه ميكننـد... و بـه
پسرهايشان. #ابراهيم وقتي نگاهش به دستهاي پينه بسته و لبهاي خشـكيدة پـدرها
ميافتد، بغضي سنگين در گلويش احساس ميكند. او به ياد حق االله و حق النّاس
ميافتد👌؛ حقوقي كه در يك چشم برهم زدن، فداي خودخواهي ارباب شد!🍃
#ادامه_دارد...
@kheiybar