اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
ادامه گفتگو🎤 با خواهر بزرگوار #شهیدهمت بارز ترین ویژگی #حاجهمت چه بود؟ خوش خلقی، شوخ طبعی☺️ ومهم
#عکس_کمتر_دیده_شده
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت
ادامه گفتگو🎤
با خواهر بزرگوار #شهیدهمت
چطور از شهادت💔 #حاجی مطلع شدید؟🎤
نزدیکی های عید بود یک روز نزدیک ظهر رادیو روشن بود📻 که اعلام کرد سردار رشید اسلام شهید شد💔 اسمش را متوجه نشدم🙁 دو و نیم بعد از ظهر تلفن زنگ زد گفتند📞 #ابراهیم شهید شد😭 باور نکردم بیهوش افتادم تا چند ساعت بعد که به هوش آمدم😔 دیدم پدر شوهرم و شوهرم و بچه ها دور و برم هستند😢
به شما گفتند چطور شهید شد؟🎤
پشت موتور🏍 بوده و به خط می رفته که منافقین موقعیتش را خبر می دهند📞 و عراقی ها هم مسیر را به توپ می بندند😞
به مادرتان چطور خبر دادید؟🎤
گفتیم #ابراهیم تهران است و تیر خورده و چیز مهمی نیست خیلی بی تابی می کرد😔 می گفت خیلی خون ازش رفته ؟حتماً تشنه اش است؟کسی هست آب بدهد دست بچه ام؟😭
به پدرم می گفت شما چرا نمی روید تهران پیکرش را که آوردند💔 ،حاج ولی آمد خبر را به مادرم گفت مادرم خیلی #ابراهیم را دوست داشت❤️ همیشه با شیر وعسل و تخم مرغ می رفت سراغش که بیدارش کند🍳🍶 خیلی آن روز بی تابی می کرد😔 ولی صبور هم شد خیلی به او خدا صبر داد☝️ می گفت #ابراهیم من به آرزویش رسید🙂❤️
راوے:خواهرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عکس_کمتر_دیده_شده #شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ادامه گفتگو🎤 با خواهر بزرگوار #شهیدهمت چطور از شها
#عکس_کمتر دیده_شده
#شهیدحاجمحمدابراهیمهمت
ادامه گفتگو 🎤
با خواهر مکرمه #شهیدهمت
پیکر #حاجی را دیدید؟🎤
او را برده بودند تهران تا کنار مزار شهید چمران دفن کنند مادرم قبول نکرد🍃 آوردنش شهرضا رفتیم پیکرش را ببینیم😢، از روی انگشتش که در بچگی لای چرخ رفته بود شناختیم😔 برادرم اجازه نداد صورتش را ببینیم فقط خیلی به دستش تأکید می کرد💔 به مادرم گفت نگاه کن ببین خود #ابراهیم است بعد نگویی #ابراهیم نبوده🙁 ،او می آید #حاجی یک دستش هم نبود😔 یادم افتاد که چقدر دوست داشت مثل حضرت ابالفضل شهید شود😭 گفته بود دوست دارد مثل امام حسین شهید شود💔 حالا نه سر داشت ونه دست😭
بزرگ ترین آرزوی #حاجابراهیم چه بود؟🎤
خیلی دوست داشت به حج برود وبعد هم شهادت💔 گفته بود دوست دارم وقتی از اولیاءالله شدم🙂، شهید شوم🕊 در سفر حج از خدا خواسته بودبعد از امام زنده نباشد و شهادت💔
از مراسم شهادت حاج همت بگویید؟🎤 مراسمش خیلی با شکوه بود👌 از کردستان خیلی ها آمده بودند پیش مرگ هایش؛همان هایی که خود #حاجی آورده بودشان سپاه وبسیج از همه جا آمده بودند🙁 بچه های لشکر ریخته بودند توی حیاط آقای بخشی پیر مردی بود که عمو خطابش می کردند🙁 کارش توی جبهه گلاب پاشیدن روی بچه ها در شب عملیات بود🍃 حیاط را با گلاب شست بچه های لشکر کف حیاط را می بوسیدن که #حاجی از اینجا راه رفته😭 لب حوض وضو می گرفتند که #حاجی اینجا وضو گرفته😭 قنداق مصطفی را گرفته بودند روی دست،می گفتند یادگار #حاجهمت است😔😭 پشت بام ،کوچه های اطراف همه جا پر بود،اصلاً جا نبود💔💔
راوے:خواهرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عکس_کمتر_دیده_شده #شهیدمحمدابراهیم_همت تابستان ۶۲ #کوهه
ادامه گفتگو🎤
با خواهر مکرمه #شهیدهمت
از فرزندتان شهید احمد مروت هم برایمان بگویید؟
احمد،ماه رمضان وقت سحر به دنیا آمد☺️ بچه عجیبی بود؛از همان کودکی مثل #ابراهیم بود در مدرسه ،عکس شاه را از روی دیوار انداخته بود🙂 زمین و شکسته بود و بعد آتش زده بود بعد هم معلمش حسابی کتکش زده بود😒 و از مدرسه اخراجش کرده بودند از ترس به من چیزی نگفت رفته بود سراغ #ابراهیم و #حاجی هم تشویقش کرده بود😐😂،گفته بود خودم می روم مدرسه و حالشان را می گیرم،به مادرت چیزی نگو یک موقع هم منافقین یک سری کتاب آورده بودند زیر پل پنهان کرده بودند که بین مردم پخش کنند احمد فهمیده بود با شهید قریشی رفته بودند زیر پل و همه کتاب ها را آتش زده بودند🙂 بعد هم که رفت کردستان اما آن زمان #حاجهمت جنوب بود نزدیکی های چهلم داداش بود که آمد شهرضا خیلی ناراحت بود😞 تمام مراسم پا برهنه کار می کرد می گفتم کفش بپوش می گفت نه شما نمی دانید دایی جان کی بود او مثل امام حسین شهید شد💔،اینجا کار کردن مثل کار کردن برای مجلس اباعبدالله است😔 دوست دارم پا برهنه برای مجلس آقا کار کنم بعد هم که خواست برود جبهه ، به برادر کوچکم حاج ولی گفتم نگذار برود،داغ #ابراهیم هنوز تازه است😔 گفته بود می خواهم بروم سلاح دایی را بردارم با اصرار من راضی شد😢 تا چهلم بماند بعد هم رفت جبهه جنوب🙂 #حاجابراهیم آخرین بار کی او را دیدید؟ سه ماه قبل از شهادتش بود💔 آمد خانه در زد در را باز کردم خیلی عوض شده بود🍃 گفت میهمان نمی خواهید از همین جمله اش دلم ریخت فهمیدم آمده دل بکند و برود😔 گفتم میهمان چرا؟خانه خودت است پسرم خنده معنا داری کرد چند روزی ماند و بعد رفت تا اینکه سه روز مانده بود به سال #حاجابراهیم که تلفن زنگ زد📞 گفتم پسرم بیا سال دایی جان شهرضا باید باشی خیلی مهمان داریم🙁 از کردستان هم خیلی می آیند گفت سعی می کنم ولی منتظر نباش بعداً فهمیدم که دستش تیر خورده بوده😒 و از بیمارستان زنگ می زده همان شب هم مرخص می شود برمی گردد منطقه عملیات بدر بود می گویند برو شهرضا ،مراسم #حاجی می گوید😔 اینجا باید باشم و سلاح دایی جان را بردارم شهرضا کاری ندارم آر پی جی زن بود پشت خاکریز بلند می شود تانک را بزند که تیر به پیشانیش می خورد💔 و شهید می شود همان روز سالگرد #حاجی شهید شد🕊 آن زمان ۱۶ سالش بود❤️💔
راوے:خواهرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
🌝 #نماز_شب_شهیدان✨
مادر #شهیدهمت می گوید « #ابراهیم از جبهه برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمده اش به شهرضا رسیده بود🍃 با اینکه دیروقت بود، نیمه شب باصدای گریه و تضرع او از خواب بیدار شدم🙁 و دیدم داره نماز شب می خونه🙂 صبح همان شب، وقتی که #ابراهیم قصدبازگشت به جبهه را داشت✌️، به او گفتم یک مقدار بمان و خستگی ات را رفع کن پاسخ داد مادرجان ما تا به حال درخواب های سنگین غوطه ور بودیم☺️، اما حالا دیگر وقت بیداری است ما هیچ وقت نمی توانیم فقط به راحتی و استراحت خودمان فکر کنیم☝️ اگر به این چیزها فکر کنیم دیگرنمی توانیم مزهی بیداری را بچشیم 🌾من خواب و استراحت دنیا را با تمام زرق و برقش به دنیادارها می بخشم🍃 مادر، این دنیا تنگ است و جای من نیست »💔🙁
راوے:مادرشهید
#محمدابراهیمهمت❤️
@kheiybar
#همسـرانه_شهدا❤️
فکر کنم يه روز قبل از عقد بود که #ابراهيم بم گفت: اگر اسير شدم يا مجروح باز هم حاضريد کنار من زندگی کنيد🙂؟ گفتم : من اين روزها فقط فهميدم که آرم سپاه رو بايد خونين💔 ببينم نگام کرد ، در سکوت ، تا بگم : من به پاے شهادت🕊
شما نشستم می بينيد؟من هم بلدم توکل کنم🙂☝️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت معلم فراری ۳ بر اساس زندگی شهید #فصل_دوم ❤️مورچه های زیر ماشین❤️ یك مورچه به زير گ
كربلايي در حين گذر از مقابل آلاچيق، براي #ابـراهيم و يـونس دسـت تكـان
ميدهد و مي گويد : «نزديك ظهر است... افطار نميكنيد؟!»🙂
#ابراهيم و يونس به هم نگاه ميكنند و ميخندند😃. آن دو زير ساية آلاچيق درس
ميخوانند. يونس ميگويد : «افطار كنيم ؟»
#ابراهيم، نگاهي به آسمان ميكند و ميگويد: «مگر نشنيدي بابـام چـي گفـت؟
گفت نزديك ظهر است. نگفت كه ظهر شده.»😕
يونس به شوخي ميگويد :«نكند ميترسي كلّة گنجشك كامل نشود😃 ؟»
#ادامه_دارد... ابراهيم ميخندد و ميگويد : «اگر الان افطار كنيم، مـيشـود روزة كلّـة بچـه
گنجشكي؛ نه روزة كلّة گنجشكي.»🙊😂
هر دو ميخندند. يونس ميگويد :«تا غذا را آماده كنيم، ظهر شده. بلنـد شـو،
درس خواندن هم حدي دارد.»
#ابراهيم برميخيزد و ميگويد :«تا تو غذا را آماده كنـي، مـن هـم يـك سـر و
گوشي آب بدهم، ببينم رجبعلي ميآيد يا نه.» ☹️
#ابراهيم از آلاچيق خارج ميشود و به جاده نگاه ميكند. يونس در حـالي كـه
ماست كيسهاي را روي نان ميريزد، ميگويد : «من هم ميخواهم همراهشان بروم
بازار. تو هم بيا برويم.»🙂
#ابراهيم در حالي كه با نوميدي به آلاچيق برميگردد، ميگويد : «ما ديگر بـراي
چي برويم؟»
ـ بابام قول داده وقتي گندمها🌾 را فروخت، يك دست لباس نو برام بخرد. باباي
تو چي؟ قرار نيست واسهات چيزي بخرد؟ ـ خودش ميگويـد بخـرم؛ ولـي مـن میگویم نه؛☹️🙂
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#همسر_سردار_شهیدمحمدابراهیمهمت، فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله(ص) در بخشی از کتاب «به مجنون گفتم زند
🔴ماجرای خواستگاری همسرش شهید و خواب عجیبی که قبل از شهادت دیده بود😳😱
گفت: حالا با این حساب هم باز نمیخواهید با هم حرف بزنید؟☹️
نمیدانست به دوستم چه چیزها که نگفته بودم؛ وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد💔؛ و حالا من در جای او بودم.😔
بر سر دو راهی که چه بگویم به #ابراهیم. نمیدانست بارها خواب #ابراهیم را دیدهام. نمیدانست خواب دیدهام #ابراهیم رفته روی قله بلندی ایستاده دارد برای من خانه سفیدی میسازد🍃. نمیدانست خواب دیدهام رفتهام توی ساختمانی سه طبقه، رفتهام طبقه سوم، دیدم #ابراهیم توی اتاق نشسته است. دور تادور هم خانمهایی با چادرهای مشکی با روبنده نشستهاند.🍃
گفتم: #برادر_همت!😐
شما اینجا چیکار میکنید؟😧
برگشت گفت: #برادر_همت اسم آن دنیای من بود🙂. اسم این دنیای من #عبدالحسین_شاه_زید است.😊
این را آن روزها به هیچکس نگفتم. حتی به خود #ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمیگفت، یا شانه خالی میکرد.🙁
گفتم:#ابراهیم شهید شده است. خیالتان راحت باشد. شما تعبیرتان را بکنید.🙂
نه خودم را معرفی کردم، نه او را، نه موقعیت هردومان را.
گفت:عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین به شهادت میرسند.👌 مقامشان هم مثل زید است، فرمانده لشکر حضرت رسول.💚
همینطور هم بود. #ابراهیم بیسر بود💔 و آن روزها در مجنون فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول.
همین خوابها بود که نگرانترم میکرد.😔 برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه سیزدهم از سوره کهف آمد🍃؛ با این معنی که: آنها به خدای خودشان ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایتشان را بیافزودیم.🌹
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
كربلايي در حين گذر از مقابل آلاچيق، براي #ابـراهيم و يـونس دسـت تكـان ميدهد و مي گويد : «نزديك ظهر ا
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_دوم
❤️مورچههای زیر ماشین❤️
چون لباسهاي خودش كهنهتر از لباسهاي من است. تازه، مريضي ننهام
هم هست.😢
مورچه به آلاچيق ميرسد. #ابراهيم وقتي ميخواهد وارد آلاچيق شود، متوجـه
مورچه ميشود😱 و به شوخي ميگويد : «اين مورچهها هم كه روزه نميگيرند.»
يونس در حالي كه خندهاش گرفته،😂 ميگويد : «راست گفتيها... الان روزهاش
باطل ميشود.»😂😐
بعد دست دراز ميكند تا گندم🌾 را از دهان مورچه بگيرد. #ابـراهيم مـيگويـد :
«نه...نه. اين كار را نكن، گناه دارد.😒 ميداني بيچاره از كجا اين دانه را بـا خـودش
آورده؟ بابام ميگويد اين حق مورچه است. هر كـي حـق مورچـه را از دهـنش
بگيرد، ظلم كرده.»🙁☝️
ـ ظلم ؟! 🙄
ـ بله، ظلم. مگر يادت نيست آقا معلم دربارة حق النّاس و حق االله ميگفـت ؟😒
حق النّاس، حق مردم است؛ حق االله، حق خدا. مثلاً اگر ما مردم آزاري كنيم، حق
النّاس را زير پا گذاشتهايم😒. اگر هم نماز نخوانيم يا روزه نگيريم، حق االله را.😞
يونس با شوخي ميگويد : «و اگـر گنـدم را از دهـن مورچـه بگيـريم؛ حـق
المورچه را زير پا گذاشتهايم !» 😂😐
#ابراهيم در حالي كه ميخندند، كاسه را برميدارد. از آب كوزه پر ميكند و در
سفره ميگذارد. آنگاه رو به يونس ميكند و ميگويد :«بسم االله.»❤️
يونس ميگويد : «اول تو شروع كن.»
ـ نه... اول تو.🙂
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_دوم ❤️مورچههای زیر ماشین❤️ چون لباسهاي خودش
لبهاي هر دو از تشنگي خشكيده و شكمهايشان از گرسنگي به صـدا در آمـده
است. #ابراهيم يادحرف پدرش مي افتد كه ميگفت : روزه، آدم را ياد گرسـنههـا
مي اندازد.💔
از دور، صداي ماشين ميآيد... و صداي سم چند اسب كه چهار نعل ميتازند.
#ابراهيم به خودش ميآيـد... و يـونس هـم. آن دو تـازه لقمـة اول را بـه دهـان
گذاشتهاند كه متوجه صدا ميشوند. يونس با خوشحالي ميگويد : «صداي وانـت
رجبعلي ميآيد.»☺️
#ابراهيم ميخندد و ميگويد : «آخ جان ! گندمها🌾 را كه ببريم بفروشيم، خستگي
يك سالة باباهامان در ميآيد.»🙂
ـ پس بزن برويم.
ـ كجا؟ پس افطار چي؟
ـ ولش كن... يك لقمه نان بردار، تو راه ميخوريم.
يونس و #ابراهيم از آلاچيق بيرون ميآيند و به جاده نگاه ميكنند. ميرزا يوسف
و كربلايي هم كارهايشان را رها ميكنند و چشم به جاده ميدوزنـد🍃. آنهـا وقتـي
صداي سم اسبها🐴 را ميشنوند، با نگراني به يكديگر نگاه ميكنند.
#ابراهيم و يونس وسط جاده ميايستند تا با رجبعلي سلام و عليك كنند. #ابراهيم
متوجه تفنگچيهايي ميشود كه همراه ماشين باري پيش ميآيند و تا مـيخواهـد
موضوع را به يونس بگويد، ناگهان صداي گوشخراش شليك يك گلوله، آن دو را
از جا ميپراند.😱😰
ميرزا يوسف و كربلايي تا صـداي گلولـه را مـيشـنوند، چنگـكهايشـان را
برميدارند، با خشم و غضب جلو گونيهاي گندم ميايستند. تفنگچيها بـه مزرعـه میرسند...🤕😥
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
لبهاي هر دو از تشنگي خشكيده و شكمهايشان از گرسنگي به صـدا در آمـده است. #ابراهيم يادحرف پدرش مي افتد
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_دوم
❤️مورچههای زیر ماشین❤️
. آنها يونس و #ابراهيم را با لگد كنار ميزنند و به طرف گندمها🌾 ميرونـد.
ماشين باري از روي مزرعههاي مردم دور ميزند و تا نزديكي گونيهاي گندم پيش
ميرود. رانندة ماشين سيگار ميكشد؛ تفنگچيهـا هـم🔫. آنهـا آرام آرام بـه ميـرزا
يوسف و كربلايي نزديك ميشوند.😤 #ابراهيم و يونس هر يك سنگي برميدارند تا از
پدرانشان دفاع كنند.💪
صداي تيراندازي، آن دو را در جا ميخكوب مـيكنـد. تفنگچـيهـا، اطـراف
كربلايي و ميرزا يوسف را به گلوله ميبندند. سپس با شلاق به آنها حمله ميكنند😒
و ذيلشان ميكنند. #ابراهيم و يونس با سـنگ بـه تفنگچـيهـا حملـه مـيكننـد.
تفنگچيها با اسب🐴 به طرف آنها ميتازند و با شلاق زمينگيرشان مـيكننـد😞. همـان
لحظه يكي داد ميزند : «يالاّ... زود بيندازيد بالا، راه بيفتيم. پدرسوختههاي مفـت
خور ميخواستند حق ارباب را ندهند⚡️. يكي يك گوني براي خودشـان بگذاريـد،
بقيهاش را بار بزنيد، ببريم.»
راه ميافتد. ماشين پر از گندم به دنبال او حركت ميكند😢. مورچـههـا در زيـر
چرخ ماشين باري و زير سم اسبها له ميشوند. بغض، گلوي #ابـراهيم و يـونس را
ميگيرد. وقتي تفنگچيها ميروند، #ابراهيم و يونس به سراغ پدرهايشان ميروند تا
از حال و روزشان مطلع شوند.🙁
كربلايي و ميرزا يوسف با چشماني پر از اشك به جاده نگاه ميكننـد... و بـه
پسرهايشان. #ابراهيم وقتي نگاهش به دستهاي پينه بسته و لبهاي خشـكيدة پـدرها
ميافتد، بغضي سنگين در گلويش احساس ميكند. او به ياد حق االله و حق النّاس
ميافتد👌؛ حقوقي كه در يك چشم برهم زدن، فداي خودخواهي ارباب شد!🍃
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ ظهر است. سرباز
احمق، بگو رفته مرخصي، قربان !😡
ـ رفته مرخصي، قربان.😰
ـ كي برميگردد؟
ـ فردا برميگردد، قربان.😰
سرلشكر ميرود سر ديگ غذا. يك چنگ پلـو برمـيدارد و مزمـزه مـيكنـد.🤐
ميگويد: «يك بشقاب و قاشق بياوريد.»
يكي از آشپزها، بشقاب و قاشقي به سرلشـكر مـيدهـد. او مقـداري پلـو در
بشقاب ميريزد و رو ميكند به آشپزها.
ـ بياييد جلو ببينم. يالاّ تند باشيد.😥
آشپزها ترسان جلو ميروند. سرلشكر به دهان هر كدام يك قاشق برنج ميريزد
و ميگويد: «بخوريد، قورتش بدهيد.»😤
يونس خودش را با اجاق سرگرم مـيكنـد. سرلشـكر متوجـه مـيشـود و بـا
عصبانيت داد ميزند😡: «هو، نكبت... مگر حاليات نشد گفتم بياييد جلو؟»😰
يونس معذرتخواهي ميكند و پيش ميرود. سرلشكر يك قاشق برنج به دهان
او ميريزد و ميگويد: «شروع كنيد. فقط مراقب باشيد هر سربازي از گرفتن غـذا
خودداري كرد، فوراً به من معرفياش كنيد.»☝️
يونس در حالي كه مشغول كشيدن برنج در بشقابهاست، منتظر فرصتي است تا
برنج را از دهانش بيرون بريزد. خداخدا ميكند سرلشكر وادار به صحبتش نكند...
والاّ مجبور ميشود روزهاش را باطل كند😞 يا روزهدارياش را فاش كند. يك لحظه
به ياد #ابراهيم مي افتد. اگر او به مرخصي نرفته بود و اينجا بود بـا سرلشـكر چـه
برخوردي ميكرد☹️؟ آيا اجازه ميداد سرلشكر روزهاش را باطل كند؟😤
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
احمق، بگو رفته مرخصي، قربان !😡 ـ رفته مرخصي، قربان.😰 ـ كي برميگردد؟ ـ فردا برميگردد، قربان.😰 سرلشك
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
سربازها، ناهارشان را ميگيرند و مينشينند سرميزها. گروهبان در سالن ايستاده
است و اوضاع را كنترل ميكند🙄 بعضيها روزهشان را ميخورند؛ امـا بيشـتر آنهـا
مخفيانه غذايشان را در ظرفي ميريزند و با خود ميبرند😥. گروهبان آنها را ميبيند؛
ولي چيزي نميگويد.
سرلشكر از آشپزخانه خارج ميشود و به سالن ميرود. ترس، وجـود همـه را
فرا ميگيرد😰. بعضيها از ترس مجبور به روزهخواري ميشوند😞. بعضي بـا غـذا ور
ميروند تا سرلشكر برود؛ اما سرلشكر جلو در ناهـارخوري مـيايسـتد. يكـي از
سربازها، غذايش را ميريزد داخل يك كيسـة پلاسـتيكي و آن را زيـر پيـراهنش
مخفي ميكند😑. وقتي ميخواهد از در برود بيرون، سرلشكر راهش را ميبندد. رنگ
از چهرة سرباز ميپرد. سرلشكر، يك مشت محكم به شكم او مـيزنـد😫. پلاسـتيك
غذا ميتركد و لكههايي چرب از زير پيراهن او ميزند بيرون. سرلشـكر، او را در
حضور همه به باد كتك ميگيرد😒. سپس دستور بازداشتش را صادر ميكند.
همة سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا ميشوند. هيچ كس جرأت
سر بلند كردن ندارد.😰
يونس باز هم به ياد #ابراهيم ميافتد.
هر لحظه كه به پايان مرخصي #ابراهيم نزديك ميشود، نگراني يـونس هـم بيشـتر
ميشود😓. همة فكر يونس را همين موضوع پر كرده است. گروهبان را هم در جريان
قرار ميدهد. گروهبان هر چه فكر ميكند هيچ راه چارهاي به نظـرش نمـيرسـد.
يونس ميگويد: «اگر ميشود، باز هـم بـرايش مرخصـي رد كـن📝؛ مـن مـيروم
راضياش ميكنم نيايد پادگان.»😞