eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
35.9هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
 #گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇     🔴کارت قرمز ساواک به #حاج‌همت #حاجی، از همان ابتدا سع
☺️ 👇  مستقیم از امام(ره) دستور می‌گرفت! «به صورت عجیب و غیرطبیعی امام را دوست داشت☺️. همه زندگی‌اش را با امام تنظیم کرده بود. یک پایش اصفهان بود و پای دیگرش تهران پیش امام. برای هر موضوعی به طور مستقیم با ایشان رابطه داشت مثلا دوران جنگ هرعملیاتی داشتند، قبلش مستقیم می‌رفت پیش امام و از ایشان امر و دستور می‌گرفت☺️👌.» خواهر هم که شش سال از او بزرگ‌تر  و خودش حالا یک مادر شهید است از خاطرات برادر می‌گوید؛ از شجاعت و نترس بودن ، از محبت بی حد و حسابش به امام، از تاسیس سپاه پاسداران در شهرضا و از رهبری تظاهرات‌ها، آنقدر که ساواک را کلافه کرده بود و هیچ طوری هم دستش به او نمی‌رسید.🙂✌️ «خیلی زرنگ و باهوش و نترس بود. یادم می‌آید شهرضا حکومت نظامی شده بود. در خانه را زدند. دیدم داداشم پشت در است. آمد تو و رفت پشت بام و چند حلقه تایر را آتش زد🔥 و از آن بالا انداخت جلوی پای ساواکی‌هایی که دنبالش بودند. تا ساواک آمد بفهمد این تایرها از کجا آمده است😕، از درب پشتی خانه فرار کرد🏃.» مادر که سینه‌اش پر از رازهای ناگفته است، وقتی رشادت‌های را از زبان دخترش می‌شنود، آهی کشیده و آرام زیرلب می‌گوید: «بله ... این انقلاب ارزان به دست نیامده است☝️!» و به راستی قیمت این همه خون ریخته شده را چه کسی می‌تواند حتی سرانگشتی حساب کند؛ وقتی نفس کشیدن‌مان هم صدقه سر این شهداست ...!😔💔 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇  مستقیم از امام(ره) دستور می‌گرفت! «به صورت عجیب و غیرطبی
☺️ 👇 به کردستان می‌رود... بعد از پیروزی انقلاب✌️ درست اواخر سال ۱۳۵۸ که می‌شود ابتدا به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک در استان سیستان و بلوچستان عزیمت کرده🚶 و به فعالیت‌های عقیدتی می‌پردازد🙂 و در خرداد سال ۱۳۵۹ وقتی درگیری و ناامنی‌ها در کردستان بالا می‌گیرد، دلیلی برای تعلل ندیده و با چند نفر از دوستانش برای مبارزه🍃 و انجام فعالیت‌های فرهنگی راهی پاوه می‌شود.🌹 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 با دستور امام خمینی؛ راهی مکه شد از مادر در خصوص #حاجی شد
☺️ 👇 همسری می‌خواهم که همه جا دنبالم باشد؛ حتی تا لبنان! با همه دغدغه‌ای که در جنگ داشت اما موضوع ازدواجش را به طور جدی پیگیری کرد🙂 و در کردستان و شهر پاوه؛ همراه زندگی‌اش را که دختری اصفهانی ولی اصالتا نجف آبادی بوده و مثل خود او برای تبلیغ عازم کردستان شده را، انتخاب می‌کند البته ناگفته نماند که چندین مرتبه از او خواستگاری می‌کند و مدت زیادی هم منتظر بله می‌ماند...! 😌 خواهر می‌گوید: «ازدواجش برمی‌گردد به سال ۶۰. یک روز زنگ زد به مادر و تلفنی ماجرای خواستگاری اش از یک دختر اصفهانی را در پاوه گفت😊. مادر اول اعلام نارضایتی کرد و خواست همین جا شهرضا برایش یک دختر پیدا کند اما قبول نکرد و گفت من همسری را می‌خواهم که همه جا دنبالم باشد. حتی تا لبنان🙂✌️ ... این دختری که انتخاب کرده‌ام همان است که می‌خواهم😌. خدارا شکر همین طور هم بود. خانمش همیشه با بود و فقط موقع عملیات‌ها که می‌شد، آن هم با اصرار بر می‌گشت اصفهان.»☺️ با همه موانع موجود بر سرراه ، بالاخره در سال ۶۰، به همسر مورد علاقه‌اش می‌رسد و خطبه عقدشان با کمترین تشریفات و آداب و رسومی و تنها با یک مهریه ۱۵۰ تومانی آنهم با اصرار پدر عروس جاری می‌شود☺️ (همسر یکی از شرط‌های ازدواجش با او نداشتن مهربه بوده است). همسر خیلی دلش می‌خواسته که امام خطبه عقدشان را بخواند ولی می‌گوید: «من راضی نیستم وقت مردی که این همه انسان با او کار دارند را به خاطر کار شخصی خودمم بگیرم.»😞 مادر می‌گوید: «موقع جاری شدن خطبه‌شان که توسط یکی از روحانیون اصفهان انجام شد، تنها من و دختر بزرگم همراه عروس و داماد بودیم. بعدش هم یک انگشتر عقیق دست هم کردند.☺️ همین... و رفتند گلستان شهدا . ساعاتی بعد هم عازم جنوب شدند.»🙂❤️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 همسری می‌خواهم که همه جا دنبالم باشد؛ حتی تا لبنان! #ابرا
☺️ 👇 بار آخر قَسَمش دادم که زود به زود به من سر بزند مادر از آخرین باری که را دید این‌گونه می‌گوید: «۳ ماهی می‌شد نیامده بود تا بالاخره یک روز از جبهه دل کند و آمد☹️. این بار خیلی قربان صدقه‌اش رفتم و قَسَمش دادم که زود به زود به من سر بزند. » خواهر ادامه می‌دهد: «دفعه آخری که داشت به جبهه می‌رفت، یک طور عجیبی شده بود🙁. همیشه به من می‌گفت آباجی. این بار هم دقیقا همین را گفت و خداحافظی کرد✋ ولی چند باری رفت و برگشت و نگاهم کرد و توی چشم‌هایم زل زد. انگار دلش نمی‌آمد برود.»😞 اسفند بود و مثل هزاران زن دیگر که در تب و تاب خانه تکانی‌اند، او هم داشت دستی بر سر و روی خانه و زندگی‌اش می‌کشید. دلش خوش بود که چند روز دیگر هم پسرش می‌آید و شاید دلیل اصلی آن همه تکاپو، آمدن " " اش بود🙂. خانه محقر و ساده و صمیمی‌شان تمیز شد اما نه آمد و نه عیدی برای مادر💔...« وقتی خبر شهادتش را آوردند»...! مادر از سخت‌ترین لحظه زندگی‌اش می‌گوید: «داشتم شیشه‌های خانه را برای عید پاک می‌کردم که دامادم وارد خانه شد و گفت حال خوب نیست و در یکی از بیمارستان‌های اهواز بستری شده است😢. خیلی نگران شدم و بی تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. بیقراری امانم را بریده بود. تا این‌که که پسر بزرگترم آمد و بدون هیچ مقدمه‌ای وقتی این حالات مرا دید گفت منتظر کی هستی مادر؟ شهید شده است🕊. با شنیدن این خبر بیهوش شدم. پدر هم از حال رفت و روی زمین افتاد😔. چند ساعتی اصلا توی این دنیا نبودیم...» از او می‌پرسم با این همه فعالیت ، هیچ گاه خودتان را برای شنیدن خبر فرزندتان آماده نکرده بودید. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «چرا منتظر شهادتش که بودم، ولی خوب هرچه که باشد مادرم، دلم نمی‌آمد خار به پای بچه‌ام فرو رود😢. می‌گفتم ان شاءالله می‌ماند و به اسلام خدمت می‌کند.»🙂❤️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 بار آخر قَسَمش دادم که زود به زود به من سر بزند مادر از آ
☺️ 👇 صدام برای سر ، جایزه گذاشته بود! صدام از بی بی سی اعلام می‌کند، هر کسی سر را برای ما بیاورد، جایزه دارد😒. وقتی شهید💔 می‌شود، دوباره صدام در بی بی سی اعلام می‌کند، خمینی دیدی را هم کشتیم😤! امام هم این را می‌شنود ... آن موقع امام دستور می‌دهد، تشییع جنازه باشکوهی برای او برپا کنید.👌 سردار خیبر را به تهران منقل می‌کنند پیکر مطهر به تهران می‌رود و ۲۴ ساعتی آنجا می‌ماند.🍃 بچه‌های لشگر ۲۷ محمدرسول الله می‌خواهند را تهران در بهشت زهرا دفن کنند ولی بی‌تابی‌های مادر😔 اجازه نمی‌دهد و او را برای تشییع و تدفین راهی شهرضا می‌کنند.🍃 پایش را می‌زند کنار قبر چمران و می‌گوید اینجا جای من است! مادر می‌گوید: «جنازه پسرم را می‌خواستند تهران دفن کنند، بهشت زهرا ! خودش هم همان روزهای آخر که رفته بود آنجا، پایش را زده بود کنار قبر شهید چمران و به محسن رضایی گفته بود، اینجا جای من است!🙂 وقتی هم که شهید ‌شد،🕊 کنار قبر چمران را برایش آماده می‌کنند تا آنجا دفن شود اما پسر بزرگم از راه می‌رسد و اجازه نمی‌دهد. می‌گوید مادرم این سال‌ها به اندازه کافی چشم انتظار بوده است. جنازه‌اش را باید ببریم شهرضا.»❤️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 صدام برای سر #حاجی، جایزه گذاشته بود! صدام از بی بی سی اع
☺️ 👇      آوردن جنازه به شهرضا، دردسر ساز می‌شود خواهر  ادامه می‌دهد:«خلاصه سر آوردن جنازه داداش به شهرضا دعوا بود و دردسر داشتیم. بچه‌های تهران و لشگر ۲۷ محمدرسول الله به هیچ وجهی راضی نمی‌شدند جنازه را به ما بدهند🍃، ولی ما با هر سختی که بود و به خاطر مادرمان آوردیمش اینجا! بهشت زهرا هم سنگ یادبودی گذاشتیم و اورکتش را آنجا دفن کردیم.»🍃 تابوت از لبنان می‌رسد و یک شبانه روز در خانه‌شان می‌ماند. مادر می‌گوید: «یک تابوت زیبا و بی نظیری بود🙂. بوی عطرش خانه‌مان را برداشته بود. » البته هفت تا خنچه دامادی هم برای می‌آورند که لباس‌های جبهه و وسایلش را در آن تزیین کرده بودند☺️. بچه‌های لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله، همرزمانش در کردستان ... همه و همه، دوست و آشنا می‌آیند و خانه‌ پدری ، دیگر جای سوزن انداختن ندارد. به قول مادر، «یک هفته‌ای خانه مان‌ پر از آدم می‌شد و خالی می‌شد🍃. خیلی‌ها آمدند. مراسم تشییع و تدفینش هم که بسیار باشکوه در شهرضا برگزار شد. شام غریبان هم برایش گرفتند. »💔 🌹 @kheiybar
شهیدهمراهم #ابراهیم دلم کمے سادگے میخواهد😔☝️ ازجنس دل شما💔 درفراقتان شهرمان دیگرجایے براے تنفس ندارد!🍁 میشودبگوییداگرکسے دلش کمے🌱 هوایتان راڪردوبہ سرش هواے شهادت زدچہ بایدبکند؟😭😞😭 #رفیق_جان #گاهےنگاهی✋ @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#تعقیب👇
تعقیب قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود👌. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آن‌جا می‌رفت و نوارها📼 و اعلامیه‌های📑 جدید حضرت امام(رحمه الله علیه) را می‌گرفت و با خود به «شهرضا» می‌آورد🍃. در خانه قدیمی ما سردابه‌ای بود كه از آن استفاده نمی‌كردیم. اعلامیه ها و شب‌نامه‌ها را به آن‌جا می‌برد و مخفی👀 می‌كرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع كند. یك ‌بار كه به قم رفته بود، با یك گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت😱. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلكه صاحب‌الزمان(عج) از اتوبوس پیاده🚌🚶 می‌شود، پاسبانهایی👮 كه آن‌جا ایستاده بودند، متوجه او و گونی می‌شوند و تعقیبش می‌كنند. 👀 در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود كه دیدم در باز شد و با عجله آمد تو و تا مرا دید، گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»😐 گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب كوچه باشید ببینید چه خبر است.»😑 رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل كوچه مشغول پرس و جو هستند😶. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان كرده است.پرسیدم: «چه كار كردی؟ اینها برای چی این‌جا آمده‌اند😕؟» گفت: «هیچی؛ وقتی می‌آمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا این‌جا تعقیبم كردند.»😟 گفتم: «حالا می‌خواهی چكار كنی؟» گفت: «كاری ندارد، فقط كمك كن تا از دیوار پشتی بروم.»🙁 او را از دیوار رد كردم. گونی را كه آویزان كرده بود، برداشت و فرار كرد.🏃 در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز كردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟» سراغ را گرفتند.گفتم: «می‌بینید كه خانه نیست.» گفتند: «تا این‌جا تعقیبش كرده‌ایم. بگو كجا پنهان شده؟» با خونسردی گفتم: «از كجا بدانم كجا مخفی شده. می‌بینید كه این‌جا نیست.😒 اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را می‌خواهید بگردید.»😮 پاسبانها شروع به جستجو كردند. تمام خانه را زیر و رو كردند ولی اثری از پیدا نكردند. خودش را به باغهای🌳 اطراف شهر رسانده، اعلامیه‌ها را مخفی كرده و متواری شده بود🏃. سه روز از او خبری نداشتیم تا این ‌كه به خانه آمد، در حالی كه تمام اعلامیه‌ها🗞 را بین مردم پخش كرده بود. راوی : پدر شهید ❤️ @kheiybar
#مرد_تنها در مدتی كه #همت در مدارس تدریس می‌كرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه می‌داد☝️. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی🎤، آگاهی اذهان دانش‌آموزان، معلمان و… یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. #همت كه ترس در وجودش راهی نداشت🙂، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند😐🏃. تا این‌كه #همت دید تنها مانده است👀. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می ‌خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.👮♀ تا آن روز، به رغم تلاشهای پی‌گیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود✌️. این‌بار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این ‌كه مأموران حمله‌ور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.👀🏃 مأموران پس از آن‌كه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی #همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت. در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند.😕 ولی چون نام #ابراهیم را نمی‌دانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیب‌الله» روبه‌روی آنان قرار گرفت، دیدند كه باز هم نتوانسته‌اند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار #حاج‌همت از دست آنان گریخت.😊✌️ راوی :ولی‌الله همت @kheiybar
سیره عملی سردار #شهیدحاج‌محمدابراهیم‌همت پادگان شلوغ بود. براي رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند🙂. كسي را آن‌جا نمي‌شناختم. مثل بقيه رفتم چيزهايي را كه لازم بود، بگيرم. ولي بهم ندادند.كناري نشسته بودم كه يك نفر آمد جلو. - چرا وسيله نگرفتي.😕 - رفتم،ندادند.😒 - پاشو برو! بگو #ابراهيم منو فرستاده.☺️ رفتم. گفتم:«منو #ابراهيم فرستاده. از اين چيزايي كه به بقيه داده‌ين، به منم بدين.»😇 گفت:«برو بابا.»😕 گفتم:«چشم.» و دوباره برگشتم سر جام نشستم. - بازم كه دستت خاليه.☹️ - آخه تحويل نمي‌گيرن. - اين‌دفعه بگو #حاج‌ابراهيم‌همت منو فرستاده. تا اسم #همت رو شنيد، دويد. هرچي لازم داشتم آورد. دهنم باز مانده بود.😧 پرسيدم «مگه #همت كيه؟» گفت:«نمي‌شناسي؟ #همت. معاون حاج احمد متوسليان. فرمانده تيپ بيست و هفت.»🙂✌️ اين‌بار از دور كه ديدمش، شناختمش. گفتم«چرا نگفتيد چي كاره‌ايد؟» خنديد و گفت «همين كه كارت راه افتاد كافيه.😃 حالا برو مثل بقيه آماده شو مي‌خوايم بريم.»☺️ @kheiybar
#همسرانه_شهــدا زرنگی می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و #ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی🌾 گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند🍅. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت🚶 یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من😐. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم😏. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.😌 بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود😕☝️، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ🌳. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی🍐 و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو😐. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب🙊😂. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد. بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی.😕 من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت😌 و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟😉✌️ راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
#همسرانه_شهــدا اولین نگاه اولین بار او را در کردستان دیدم😌؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود🍃. همان روز اول، جلسه‌ای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولین‌بار با نام و چهره #ابراهیم آشنا شدم🙂. البته در آن زمان به « #برادرهمت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای کشیده و بسیار جدی.😐 با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب☀️ سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجه‌اش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.😊 محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین ‌نویسی📇 و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمه‌های شب🌓 از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، ☝️تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار می‌کرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌کرد🙂.روزهای اول نمی‌دانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم که همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.☺️🌹 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar