eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
35.9هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
#همسرانه_شهدا اولین ناراحتی زیاد چای می خورد. قلیان هم می کشید. همیشه توی خانه داشتیم. اگر نصف شب هم می آمد می کشید. بیرون نمی کشید. منطقه هم نمی کشید.می گفت اگر سینوزیت نداشتم می گذاشتمش کنار😞.مادرش قلیانی ست. یک بار قلیان را داد دست من گفت بکش! گرفتم. #ابراهیم ناراحت شد😒. برای اولین بار در زندگی مان بهم امر کرد. گفت نکش!☝️ گفتم چرا؟ گفت بگذار زمین! نپرس چرا!😒 مادرش گفت عیبی ندارد که. بگذار یک پک بزند. #ابراهیم گفت خوشم نمی آید زنم لب به قلیان بزند.🙂گفتم پس چرا خودت می زنی؟همین طور نگاهم کرد😒. فقط نگاهم کرد.تقید به مستحبات ومکروحات #ابراهیم معقتد بود نباید لباس قرمز تن پسرهاش بکنم🔺. از رنگ قرمز بدش می آمد. می گفت کراهت دارد.هیچ وقت اجازه نمی داد من بروم خرید. می گفت زن نباید زیاد سختی بکشد🙂. اخم هام را که می دید می گفت فکر نکن که آورده امت اسیری. هرجا که خواستی برو. برو توی مردم و هرجا که خواستی. اصلاً اگر نروی توی مردم ازت راضی نیستم😞. فقط گوشت نخر، بار نگیر دستت بیا خانه. این ها را بگذار من انجام بدهم. باشد؟☺️🙂 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
#همسرانه_شهــدا همه‌ي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو مي‌كرد. اذان مي‌گفت و تا ما نماز بخوانيم🙂، صبحانه حاضر بود. كم‌تر پيش مي‌آمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.👌خيلي هم خوش سليقه بود. يك‌بار يك فرشي داشتيم كه حاشيه‌ي يك طرفش سفيد بود▫️. انداخته بودم روي موكتمان. #ابراهيم وقتي آمد خانه،‌ گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي مي‌خواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت مي‌كنه☺️. اگر از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم،‌ اونم مي‌گه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيه‌ي سفيدش افتاد بالاي اتاق.😇🌹 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
همسری می‌خواهم که همه جا دنبالم باشد؛ حتی تا لبنان❗️ با همه دغدغه‌ای که در جنگ داشت اما موضوع ازدواجش را به طور جدی پیگیری کرد و در کردستان و شهر پاوه؛ همراه زندگی‌اش را که دختری اصفهانی ولی اصالتا نجف آبادی بوده و مثل خود او برای تبلیغ عازم کردستان شده را، انتخاب می‌کند☺️ البته ناگفته نماند که چندین مرتبه از او خواستگاری می‌کند و مدت زیادی هم منتظر بله می‌ماند...!😃 خواهر می‌گوید: «ازدواجش برمی‌گردد به سال ۶۰. یک روز زنگ زد📞 به مادر و تلفنی ماجرای خواستگاری اش از یک دختر اصفهانی را در پاوه گفت. مادر اول اعلام نارضایتی کرد و خواست همین جا شهرضا برایش یک دختر پیدا کند اما قبول نکرد و گفت من همسری را می‌خواهم که همه جا دنبالم باشد. حتی تا لبنان🙂✌️ ... این دختری که انتخاب کرده‌ام همان است که می‌خواهم. خدارا شکر همین طور هم بود. خانمش همیشه با بود☺️ و فقط موقع عملیات‌ها که می‌شد، آن هم با اصرار بر می‌گشت اصفهان.» با همه موانع موجود بر سرراه ، بالاخره در سال ۶۰، به همسر مورد علاقه‌اش می‌رسد❤️ و خطبه عقدشان با کمترین تشریفات و آداب و رسومی و تنها با یک مهریه ۱۵۰ تومانی آنهم با اصرار پدر عروس جاری می‌شود (همسر یکی از شرط‌های ازدواجش با او نداشتن مهربه بوده است). همسر خیلی دلش می‌خواسته که امام خطبه عقدشان را بخواند ولی می‌گوید: «من راضی نیستم وقت مردی که این همه انسان با او کار دارند را به خاطر کار شخصی خودمم بگیرم.»😞 مادر می‌گوید: «موقع جاری شدن خطبه‌شان که توسط یکی از روحانیون اصفهان انجام شد، تنها من و دختر بزرگم همراه عروس و داماد بودیم. بعدش هم یک انگشتر عقیق دست هم کردند.🤗 همین... و رفتند گلستان شهدا . ساعاتی بعد هم عازم جنوب شدند.»😇 راوی:مادرشهید ❤️ @kheiybar
برشی از کتاب📙 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان یک بار که #ابراهیم غروب آمد، اصرار کردم "امشب را خانه بمان ".گفت :خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند: تلفن فوری شده📞 با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. دفترچه یادداشتش🗓 را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش بیکار بودم و کنجکاو. برش داشتم بازش کردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند.یکی شان نوشته بود : #حاجی من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو😢 آن وقت تو #ابراهیم برگشت.گفتم :مگر کارت نداشتن خب برو!برو ببین چی کارت دارند. گفت:رفتم، دیدی که. گفتم :برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند گفت :بچه‌های خودمان بودند اتفاقا بهشان گفتم امشب نمی آیم. گفتم :اصلاً نه، برو، شوخی کردم، کی گفته من امشب تنهام☺️ بروی بهتر است. بچه‌ها منتظرت اند خندید و گفت :چی داری میگی؟ هیچ معلوم هست. گفتم :می گویم برو. همین الان. گفت :بالاخره برم یا بمانم☹️؟ چشمش به دفترچه اش افتاد فهمید. گفت :نامه ها را خواندی؟ گفتم :اهوم ناراحت شد😞، گفت :اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان سکوتش خیلی طول کشید. شانس را گفت :فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچه‌ها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم گریه اش گرفت💔 و گفت :وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟ راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت @kheiybar
همه رفته بوديم #مشهد و فقط #ابراهيم و ولي‌الله مانده بودند خانه🏡. #ابراهيم تابستان‌ها كار مي‌كرد. وقتي برگشتيم، انگار نه انگار فقط دو تا پسر خانه ‌داري كرده بودند. سن و سالي هم نداشتند😃. تازه پول تو جيبي‌هاشان💴 و حقوقي كه #ابراهيم از كار تابستان جمع كرده بود، روي هم گذاشته بودند و يك اجاق گاز بزرگ براي خانه خريده بودند.☺️🌹 راوی:مادرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
آن روزها من از داغتر بودم فکر می کردم اگر کسی بگوید بیا ازدواج کنیم توهین به من و فکرهام کرده⚡️ ترجیح می دادم آنجا توی آن منطقه ی خطرناک باشم و شهید💔 شوم تا اینکه در دنیا بمانم و ازدواج کنم. هرکس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را می شنید: نه😐یک ساعت تمام دلیل آورد من هم آوردم از جهاد گفتم و شهادت و اینکه من فقط می خواهم شهید شوم.☝️او هم جوش آورد گفت فکر کرده ای من خشکه مقدسم؟😒سکوت کردم گفت من هیچ وقت نمی خواهم زنم خانه دار باشد سکوت کردم گفت من اصلاً می خواهم زنم چریک باشد، پابه پام بیاید تفنگ دستش بگیرد بجنگد✌️سکوت کردم.گفت هرشرطی هم که داشته باشد قبول می کنم منظورم از هر شرطی یعنی واقعاً هر شرطی سکوت کردم.🙁گفت مطمئن باشید کنار من خیلی راحت تر از حالا می توانید به کارهاتان برسید من هم کمکتان می کنم قول می دهم😊سکوت کردم و خیلی محترمانه گفتم من اصلاً نمی خواهم ازدواج کنم😌اولین بار بود که خودش رودررو از من خواستگاری می کرد و من با تمام شهامتم نتوانستم بگویم ازش می ترسم. یا بگویم وقتی صداش را می شنوم بدنم می لرزد😣 یا بگویم کسی که از کسی می ترسد نمی تواند رابطه ی عاطفی داشته باشد و یقین ازدواج هم نمی تواند بکند. همه چیز با همان سکوت تمام شد😣 🌱نیت کردم چهل روز روزه بگیرم و دعای توسل بخوانم! بعد از چهل روز هر کسی آمد جوابم مثبت باشد شب سی و نهم یا چهلم بود که آمد خواستگاری آمده بود بله را بگیرد😇 گفتم: من مهریه نمی‌خوام خانواده‌م رو شما راضی کنید خیلی راحت گفت: من وقت این کارها رو ندارم از حرفش عصبانی شدم شما وقت ندارید چرا می‌خواید ازدواج کنید؟ گفت: درسته که وقت ندارم؛ ولی توکل که دارم.😊☝️ به روایت:همسر شهید ♥️ @kheiybar
قبل از عملیات والفجر 4، هنوز مصطفی را باردار بودم، که قرار شد برای دیدن #ابراهیم، به اسلام آباد غرب بروم🙂. راهی طولانی را به همراه مهدی؛ که تازه زبان باز کرده بود، از اصفهان پشت سر گذاشتم و به آن خانه رفتم. وقتی در را باز کردم، دیدم خانه را مثل دسته گل تمیز کرده☺️. حتیّ یخچال را هم شسته و کلیّ میوه ی فصل توی آن گذاشته بود🍎🍐🍎🍊. روی اجاق گاز؛ یک سینی پرُ از نان و کباب قرار داشت🍢 و کنار دسته گلی، با یک عکس خودش، نامه ای برایم گذاشته بود، با این مضمون:👇☺️ «سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم☺️. گرچه بی تو ماندن در خانه برایم بسیار سخت بود، ولیکن یک شب را تنهایی در این جا به سر آوردم. مدام تو را این جا می دیدم😌. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام، همه چیز من هستید. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم،🍊🍎🍏 نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم، که مدام گرسنه است. از همه ی شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودی، به خانه ی امیدم می آیم😌. #حاج‌همت12 / 7/ 62 راوے:‌همسرشهید #محمدابراهیم‌همتـ♥️ @kheiybar
تابستان بود. چند نفرے رفته بوديم باغ. يك ساعت بعد، موقع برگشتن #ابراهيم آمد دنبالمان. كيسه‌ي ميوه‌ها🍊🍒 را گرفت پشت سرش. انجير و گلابي‌هايے🍐 كه بين راه خريده بود و شسته بود تعارف كرد. گفتم «نه. اول شما بردارين🙂. بقيه‌اش رو بدين عقب.» توي صندلی ولو شد. رو كرد به حسين آقا كه داشت رانندگی🚙 مي‌كرد و گفت «مي‌بينی، مي‌خواستم به خودمون بيش‌تر برسه😒. هميشه دست منو مي‌خونه.» و زد زير خنده😂. راوی:همسرشهید #حاج_ابراهیم_همت♥️ @kheiybar
. . چشم های شرمنده ام را وادار کرده ام که با چشمان #ابراهیم عهد ببندند🍃 که هرجا چشم #ابراهیم بسته ماند چشمان من نیز حیا کنند و خاموش بمانند...😔✋ #شهید_ابراهیم_همت #حاج‌همت_گاهی_نگاهی💔 @kheiybar
ساعت ده شب رسیدیم پاوه. #ابراهیم نبود. گفتند : " رفته مکه." سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.🙂 اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود #ابراهیم را بدهند به ما.🍃 چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم✍. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که #ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : " #حاج_همت." 😊 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
#همسرانه_شهــدا اولین نگاه اولین بار او را در کردستان دیدم😌؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود🍃. همان روز اول، جلسه‌ای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولین‌بار با نام و چهره #ابراهیم آشنا شدم🙂. البته در آن زمان به « #برادرهمت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای کشیده و بسیار جدی.😐 با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب☀️ سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجه‌اش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.😊 محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین ‌نویسی📇 و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمه‌های شب🌓 از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، ☝️تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار می‌کرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌کرد🙂.روزهای اول نمی‌دانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم که همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.☺️🌹 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @kheiybar
پس از شهادت #ابراهیم مازندگی خیلی سختی داشتیم😰 فرزندکوچکم بیمارشده بود شبی دلم گرفت ونشستم با روح حاجی دعواکردن😠 گفتم:حاجی خودت رفتی به بهشتت رسیدی😍منو با این همه سختی تنها گذاشتی😒بچت داره میمیره بیا بچتو ببین مرد😑 دیدم حاجی اومد تو اتاق نشستت و بچمو بغل کردوبعدگذاشت زمین ورفت رفتم سمت بچه دیدم تبش قطع شده گفتم شاید داره میمیره و سردی کرده😭😱 فرداش بردم دکتر... دکترگفت:خانوم این بچه که چیزیش نیست چرا آوردیش دکتر...😳 فهمیدم #ابراهیمم اومده...💔 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم_همت @kheiybar