#شهیدهمت به روایت همسرش 3
#قسمت_چهلوپنجم
گفتم «نه. او نه. او سرش خیلی شلوغ ست. من خودم خبر دارم. فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهترست.»🍃
گفت «چه فرقی می کند؟»
گفتم «فرق، خب چرا،حتماً دارد. باید برویم سراغ کسی که نه نشنویم. او سرش، من خودم آنجا بوده ام دیده ام، خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم…»
گفت «باشد. هرچی شما بگویید.»
نفس راحتی کشیدم.🙁
برنامه را تنظیم کردیم. با فرماندار هم هماهنگ شد.
یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن📞 زدند گفتند «فرماندار حالشان به شدت بد شده نمی توانند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند گفتند دفعه ی بعد.»☹️
مدیرمان هم زنگ زد به #ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید. نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه. رفتم توی کتابخانهی مدرسه نشستم، که در زیرزمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید.😩
مدیر مدرسه چندبار فرستاد دنبالم که «الآن مهمانمان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشوازشان.»
سرایدار مدرسه هم هی می آمد، گفت « #برادر_همت می خواهد بیاید.»
نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفته « #برادر همت آمده اند.»😇😐
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_چهلوششم
آنقدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم🍃، یا اینکه اصلاً نمی آیم، یا اینکه اصلاً نمی خواهم بیایم، که دیدم #ابراهیم نشسته توی دفتر، با سر از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد🙁. بلند شد سلام کرد گفت خوش آمدید به خانه ی خودتان پاوه. فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد. چون واسطه اتمام حجت کرد که «من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم.»
گفتم «چی را؟»
گفت «اینکه خیلی ها سر شهید😢 شدن حاجی قسم خورده اند.او کسی نیست که ماندنی باشد.»
نگفتم «مگر من هستم؟»
گفت «حالا با این حساب باز هم نمی خواهید با هم حرف بزنید؟»🙁
نمی دانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد🕊 و حالا من در جای او بودم، بر سر دوراهی، که چه بگویم به #ابراهیم 😶😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_چهلوهفتم
نمی دانست که بارها خواب #ابراهیم را دیده ام. نمی دانست خواب دیده ام #ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد.🏡 نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه ی سوم،دیده ام #ابراهیم توی اتاق نشسته. دورتادور هم خانمهایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند.»🍃
گفتم « #برادر_همت! شما اینجا چی کار می کنی؟»
برگشت گفت « #برادر_همت اسم آن دنیای من بود. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زیدست.»🙁
این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود #ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش🕊، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی گفت. یا شانه خالی می کرد.
گفتم « #ابراهیم شهید شده💔. خیالتان راحت باشد. شما تعبیرتان را بکنید.»
نه خودم رامعرفی کردم، نه او را، نه موقعیت هردومان را.
گفت «عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین به شهادت می رسند.😔 مقامشان هم مثل زیدست، فرمانده لشکر حضرت رسول.» همین طور هم بود.👌 #ابراهیم بی سر بود و آن روزها،در مجنون فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول ص✌️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_چهلوهشتم
همین خوابها بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه ی سیزده از سوره ی کهف آمد👌. با این معنی که «آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایتشان را بیفزودیم.»🌸
حاج آقا پایین استخاره تفسیر نوشته بود که «بسیار خوب ست. شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام بدهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید.»☝️
بعدها که #ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد بش می گفتم «ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد. تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم😒، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. آخرش ولی انگار باید…»😞
می خندیدم. یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت😌.او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم.
مانده بودم چی کار کنم. خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم.
با خودم گفتم «بعد از این چهل شب، هرکس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود.»🙂
درست شب سی ونهم یا چهلم بود که باز #ابراهیم آمد خواستگاری🙈😌. جواب استخاره ام را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود.
گفتم «حالا تعارف را می گذاریم کنار می ریم سر اصل مطلب.»😇🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهم
یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه های اصفهان در آن شهید💔 شده بودند. با آمبولانس🚑 آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود. رفته بود پاوه.
به #ابراهیم گفته بودند «این دختر خواستگار زیاد داشته. اصلاً پا توی اتاق نگذاشته که بخواهد حرف بزند. جواب که، چه عرض کنیم والله.»😐
گفته بوده «شاید اینبار با دفعه های قبل فرق داشته باشد.»
گفته بودند «نیستش که الآن.»
گفته بوده «بزرگ ترهاش که هستند.😊 رضایت شما هم برای من شرط ست.»
گفته بودند «ولی اصل ماجرا اوست نه ما که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم.»
گفته بوده «خدای او هم بزرگ ست. همینطوری که خدای من.»☝️
مادرم می گفت «نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بدقلقی نکردیم،یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگویم شرط اولمان این ست که داماد سپاهی نباشد. واقعاً نمی دانم چرا اینطور شد. شاید قسمت بوده.»🌸
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود که #ابراهیم بم گفت «اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید کنار من زندگی کنید؟»
گفتم «من این روزها فهمیدهام که آرم سپاه را باید خونین🥀 ببینم.نگاهم کرد،در سکوت تا بگویم من به پای شهادت شما نشستهام.میبینید؟من هم بلدم توکل کنم🤗
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش
#قسمت_پنجاهویکم
ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و #ابراهیم و خانواده هامان. یک حلقه💍 خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. #ابراهیم حلقه نخواست. از طلا و پلاتین و این چیزها خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت.☝️
گفت «اگر مصلحت بدانید من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم.»☺️
به صدو پنجاه تومان.
پدرم گفت «تو آبروی ما را بردی.»
گفتم «چرا؟ چی شده مگر؟»
گفت «کی شنیده تا حالا برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟»😐
گفت «می خندند به آدم.»
#ابراهیم زنگ زد خانه. مادرم عذر خواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم گفت «شما بروید یک حلقه آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت می کنیم.»😒
#ابراهیم گفت «این از سر من هم زیادست، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا.خودش کریم ست.»☺️☝️
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود #ابراهیم که حتماً باید دستش باشد.
طوری که وقتی شکست. فکر کنم توی عملیات خرمشهر، رفت با همان عقیق و با همان مدل یکی دیگر خرید، دستش کرد آورد نشانم داد.🙂
خندیدم گفتم «حالا چه اصراریست که این همه قید و بند داشته باشی؟»
گفت «این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن ست توی زندگی مشترک هردوشان.👌 من دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی ها همین را یاد من می آورد. و من گاهی محتاج می شوم که یادم بیاورد.😌 می فهمی محتاج شدن یعنی چه؟»
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهودوم
بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت «هربار که می گفتی این را نمی خواهم آن را نمی خواهم، یا مراعات جیب مرا می کردی اگر چیزی می خواستی، خدا را شکر می کردم می گفتم این همان کسیست که سالها دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم.»😌آن روزها مد بود ماها سارافون بپوشیم. حالا مانتو مدست. سارافون سرمه یی ام را پوشیدم، با یک جفت کفش ملی،و یک روسری مشکی به جای مقنعه های الآن.🙂زن برادرش آمد روسری کرمش را داد به من گفت «این را سرت کن که شگون داشته باشد!»🙁 #ابراهیم رفته بود مادرش را از شهرضا بیاورد. زنگ زد📞 خانه مان احوالم را بپرسد و اینکه کم و کسر دارم یا نه.گفتم «نه.»گفتم «فقط یادتان باشد شما هم باید با لباس سپاه بیایید توی مراسم عقد.»خندید گفت «مگر قرار بود با لباس دیگری بیایم؟»😕آمد، ولی لباس معلوم بود براش بزرگست.گفتم «مال کیه؟»گفت «لباسهای خودم خیلی کهنه بود.»راست میگفت. هنوز هم دارم شان. کهنگی شان را به یادگار نگه داشته ام.👌گفت «از برادرم گرفته ام. قرض فقط.»شلوارش را گتر کرده بود، با پوتین واکس زده، حاضر و آماده. انگار همین الآن بخواهد بلند شود برود جبهه.✌️عقد ما روز بیست ودوم دی ماه سال شصت بود، یا به عبارتی هفدهم ربیع الاول، روز تولد پیغمبر. برای عقد رفتیم خانه ی آقای روحانی، که بعد امام جمعه ی اصفهان شدند.🍃من قبلش اصرار داشتم «اگر می شود برویم خدمت امام.»تنها خواهشم از #ابراهیم همین بود.😇🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوسوم
گفت هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان.فقط خواهشم این ست که نخواهید لحظهای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم😞که کارهای مهم تری دارد.من نمیتوانم سرپل صراط جواب این قصورم را بدهم.😢آن روزها ما شور و حال عجیبی داشتیم.جوانی بود و خیلی چیزهای دیگر.پدرم روی مهریه اصرار داشت.کوتاه هم نمی آمد.به #ابراهیم گفتم مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟گفت آخر خوب نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می خواهم دخترتان را بدون مهریه عقد کنم.چرا چنین چیزی از من خواستی؟😒به پدرم گفت من جفت خودم را پیدا کرده ام، آقای بدیهیان.به خاطر پول و مادیات هم از دستش نمی دهم😌.هرچی شما تعیین کنید من قبول دارم.پاش را هم امضا می کنم.📝پدرم نگاهی به من کرد و #ابراهیم وهمه. سکوتش طولانی شد. #ابراهیم گفت این حرف را با تمام وجودم گفتم.مطمئن باشید.😊پدرم گفت هرطور خودتان صلاح می دانید.من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم.مهریه تعیین شد.خطبه ی عقد را خواندند.فقط همین.مادر #ابراهیم آمد به پدرم گفت این ها می خواهند بروند کردستان.اگر اجازه بدهید دخترتان امشب بیاید خانهی ما.🍃پدرم اجازه داد.همه رفتیم خانه شان.نمیدانید آن شب #ابراهیم چه حالی داشت.همه اش نوحه می خواند گریه می کرد.همان کربلا یا کربلا را.😢 قرآن هم می خواند،فقط سوره ی یاسین را.سوره را با سوز عجیبی می خواند.طوری که بش حسودی میکردم.عادتم شد بش حسودی کنم.عادتم شد شوهر خودم ندانمش.عادتم شد رقیب خودم بدانمش☹️.که در مسابقه یی با هم رقابت می کنیم.آخرش هم او جلو زد برد.🕊
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوچهارم
نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: تشنهی آب فراتم،ای اجل مهلت بده💔.هیچکس نمیدانست یا نمیتوانست حدس بزند که #ابراهیم سالها بعد، توی جزیرهی مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند و بدنش سه روز بی نام و نشان باقی می ماند، تا اینکه…بگذریم.😔
صبح، بعد از نماز، به من گفت «دوست داری امروز کجا برویم؟»گفتم، بدون اینکه شک کنم، یا حتی فکر زیاد «گلزار شهدا.»☺️همیشه بعد از آن روز می گذاشت من تصمیم بگیرم، چون گفت «خدا را شکر.»گفتم «چرا؟»گفت «می ترسیدم غیر از این بگویی.»😢صبح خیلی زود راه افتادیم رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الآن خودش دفن ست😞، کنار خاک یکی از دوستانش، رضا قانع. گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.رفتیم تهران.گفتم «من امشب می خواهم بروم خانه ی یکی از دوست هام اشکالی ندارد؟»🙁
هرکس دیگری بود نمی گذاشت خودمختار عمل کنم و می گفت نه.
نگفت. بزرگوارانه رضایت داد بروم.😊 صبح هم رأس ساعتی که گفته بود آمد دنبالم. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه ی خودمان.🤗🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوپنجم
شب بود. باران می آمد. #ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا پاوه، هرجا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باشان حرف می زد، درددل می کرد☺️، به حرف شان گوش می داد. آن ها هم که انگار پدرشان را دیده باشند از نبودن چندروزه ی او می گفتند و از سنگرهاشان که آب گرفته بود اذیتی که شده بودند و گلایه ها.😞
وقتی آمد نشست توی ماشین🚕 دیدم آرام و قرار ندارد. حتی گفت تندتر برویم بهترست. تا پامان رسید پاوه، مرا برد گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.🍃
فردا ظهر آمد گفت «امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران.اجازه می دهی؟»🙂
رفت. ده روز بعد آمد. ما آن جا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم.🙁 و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون #ابراهیم را آدم خشنی می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بم ثابت شد که #ابراهیم چقدر با آن برادر #همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم فرق دارد. یعنی حتی با همه ی آدم هایی که می شناختم فرق دارد.😌 اصلاً محبت ها فرق کرده بود. شاید خطبه ی عقد از معجزه های اسلام ست، که وقتی جاری می شود محبت به دل ها می آورد.😇❤️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوششم
#ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید «تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی.»💔
گفت «چرا؟»
گفتم «چون خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال.»😊
#ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.😣
می گفتم «من یقین دارم این چشمها تحفه یی ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.»
همین هم شد.
خیلی از همین دختر کوچولوها می آمدند از من می پرسیدند «این #برادر_همت چه کار می کند که نمی خورد زمین؟»
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سؤال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد🙁. به نظر خودم این خیلی باارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند به درگاه خدا. پاوه چشم های مرا به خیلی چیزها باز کرد. بخصوص به چهره های مختلف #ابراهیم. بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.😌🤗
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوهفتم
یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه🍃.وقتی #ابراهیم آمد شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که من بودم. تا چشمم بش افتاد گریه کردم،خیلی گریه کردم.گفت چی شده؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟😢می خواستم بگویم،ولی نمی توانستم، نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا اینکه سبک شدم.و آرام.گفتم همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب.گفت چه خوابی؟خیر باشد.☺️گفتم خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبها🏡ی هست که من این ورش هستم و تو آن ورش.هی میخواهم صدات کنم،هی می گویم یاحسین یاحسین،💔ولی صدام درنمی آید.همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده برنمی گردی.😞همان شب از مسؤولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانهی عموش.گفت آمده ام بت بگویم که اگر خدا توفیق بده میخواهم بروم جنوب برای عملیات.گفتم خب؟خندید.بیشتر خندید گفت قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشوی؟گفتم قول.نگاهم کرد، در سکوت،و گفت حلالم کن!🙁گفتم به شرطی که من هم بیایم.گفت کجا؟گفتم جنوب،هرجا که تو باشی.گفت نمی شود. سخت ست. خیلی سخت ست.خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست.گفتم من باید حتماً بیایم.دلیل های خاصی داشتم.گفت نه،من اصلاً راضی نیستم بام بیایی😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar