eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
35.9هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌هشتم زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم🍃. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببردم دزفول.تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح 📿هم دستش بود. مرا که دید دوید. دوست هاش بزرگواری کردند از ماشین🚙 پیاده شدند. من نشدم. #ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت برای اولین بارست که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.😞گفتم حالا فهمیدی من چی می کشم؟😢گفت آره… یک چیز دیگر را هم فهمیدم.گفتم چی را؟گفت که بدون تو چقدر من غریبم.😞 شاید هم یکی از دلیل هایی که باعث شد #ابراهیم راحت بگذارد برود همین ست. که خیالش از من راحت بود. هربار که زندگی بم فشار می آورد، #ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم.نه گله یی نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید چی شده، ژیلا؟☹️و من بگویم هیچی. فقط دلم تنگ شده.💔یا بگوید ناراحتی من می روم جبهه؟تا من بگویم نه. به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این است که‌ رزمنده‌ای.غیر از این اگر بود اصلا دلم برات تنگ نمی‌شد.😞☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌نهم بارها بش گفتم همین رفتن های توست که باعث می شود من این قدر بی قراری کنم.💔نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد.و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته‌ای که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم.از آن روزها بدم می آید😞.بعدها روزهای سخت تری را گذراندم.اما آن دو هفته چی بگویم؟آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود.چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم.رفتیم منزل یکی از دوستان #ابراهیم که یادم نمی آید مسؤول بسیج بود یا کمیته یا هرچی.زمان جنگ بود و هرکس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع وجور کند.من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.🙁یک بار که #ابراهیم آمد گفتم من اینجا اذیت می شوم.گفت صبرکن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.گفتم اگر نشد؟😒گفت برگرد برو اصفهان.اینجوری خیال من هم راحت ترست زیر این موشک باران.🚀رفتن را،نه،نمی توانستم.باید پیش #ابراهیم می ماندم.خودم خواسته بودم.دنبال راه حل می گشتم.یک روز رفتم طبقه ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشتبام است که مرغدانی‌اش کرده‌اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که #ابراهیم فکری کند.رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو🔪 تمام کثافتها را تراشیدم. #ابراهیم هم که آمد دید چی کار کرده‌ام رفت یک ملافه ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد،با پونز زد به دیوار،که یعنی مثلاً پرده.😊🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصتم هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب🍽، دو تا قاشق🥄🥄. دو تا کاسه، یک سفره ی کوچولو خریدم. پتو را هم #ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود.🙂 ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم.😣 گلاب هم که می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت. مرغ های گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند. صاحبخانه هم، چون نزدیک عملیات بود،✌️ زن و بچه اش را برداشت برد از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند. خانه بزرگ بود و من مانده بودم تنها. سنم هم خب کم بود. بیست و سه سالی فکر کنم داشتم. شهر را بلد نبودم. آدمی هم نبودم و نیستم که زیاد از خانه بزنم بیرون🙁. تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود. #ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابان مان هم اسمش آفرینش بود و معروف به مرکز موشک های صدام.🚀 داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.🤕👀 راو:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصت‌ویکم شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند.با ترس و لرز رفتم گفتم کیه؟😰 صدا گفت منم. #ابراهیم بود. انگار دنیا را بم داده بودند.😌 در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم. #ابراهیم پشت در نبود. رفته بود کنار دیوار، توی سایه ایستاده بود. گفتم چرا آنجا؟🙁گفت سلام.گفتم سلام. نمی خواهی بیایی تو؟گفت خجالت می کشم.گفتم از چی؟آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سرتاپاش گلست😣. خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر اینطور آمده، حالا که آمده.گفتم بیا تو!😊حمام داشتیم. نمی شد گرمش کنیم. #ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند. گفت می روم زیر آب سرد. مجبورم.گفتم سینوزیتت؟حاد هم بود.گفت زود برمی گردم.طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده.رفتم در حمام را زدم جواب نداد.😞باز در زدم .در را باز کردم دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد میرود توی چاه.گفت می‌خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی مرا شرمنده کنی؟😢 من مردهای زیادی را دیده بودم.شوهرهای دوستانم را، که در راحتی و رفاه هم بودند،اما همیشه سر زن بچه‌شان منت میگذاشتند☹️😒 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصت‌ودوم #ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید باید از من طلبکار می بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی ها را تحمل می کنم☹️، ولی همیشه با شرمندگی می آمد خانه. به خودش سختی می داد تا نبیند من یا پسرهاش سختی می بینیم.😢 بارها شد ما مریض شدیم و #ابراهیم آمد نشست بالای سرمان گریه کرد که«چرا شما مریض شده اید؟ تقصیر من ست حتماً که هیچ وقت پیشتان نیستم نمی توانید بروید دکتر.»😞 اشک ها می ریخت این مرد، که گاهی مرا به خنده می انداخت.😃 می گفتم «اگر با این مریضی ها نمیریم تو بالاخره ما را می کشی با این گریه هات.»😕 می گفت «چرا؟» می گفتم «یک جوری گریه میکنی که آدم خجالت می کشد زنده بماند.😢😃 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت ادامه دارد .... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وسوم بوی عملیات که آمد #ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست.🍃گفتم تنهات نمی گذارم. نگاهم کرد گفت من هم نمی خواهم تو بروی. ولی این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند.🙁اهمیتش را برام گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند.😞گفتم من هم خب مثل بقیه. می مانم. هرکاری آنها کردند من هم می کنم. گفت نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو باکی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم اینکه تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.☝️ نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام دارد.😕گفت اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چی کار کنم. بیشتر نگاهش کردم.😐🙄 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وچهارم فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم.روم هم نمی شد به #ابراهیم بگویم.فقط گفتم یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی🚕 سوار شوم مصیبت نکشم؟گفت پول؟صبرکن ببینم.دست کرد توی جیب هاش تمامش را گشت.او هم نداشت.به من نگاه کرد.روش نشد بگوید ندارد😞.گفتم پولهای من درشت ست.گفتم اگر خرد داشته باشی حالا اگر نیست باشد. می روم با همین ها که دارم.گفت نه،صبرکن.فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه😢.نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست.نگاهی به دوروبرش کرد.نگران،دنبال کسی می گشت.شرمنده هم بود.گفت من با یکی از این بچه ها کار فوری دارم.همین جا باش الآن برمی گردم.از من جدا شد رفت پیش دوستش.دیدم چیزی را دست به دست کردند🍃.آمد گفت باید حتماً می دیدمش.داشت می رفت جبهه.ممکن بود دیگر نبینمش. #ابراهیم توی دفترچه ی یادداشتش📖 نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکارست،یادش باشد به او بدهد.دست کرد توی جیبش.اسکناس ها را درآورد.گفتم من اسکناس درشت خودم دارم،باشد حالا،باشد بعد🙂.گفت نه،پیش تو باشد مطمئن ترست.هزار تومان بود.نمی شود گفت از دستش قاپیدم.ولی دیگر چانه نزدم که یکوقت پشیمان شود.پانصد تومان را خودش برداشت بقیه اش را داد به من و من راه افتادم.در راه،توی اتوبوس🚌 تا خود اصفهان گریه کردم.فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش😢.اما آمد.یک ماه بعد،بعد از عملیات.شانزده اسفند از هم جدا شدیم و او شانزده فروردین آمد خانه ی مادرم دیدنم.😊🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت @kheiybar
به روایت همسرش 4 من و فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه، بهترست این طوری بگویم تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم🙁. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ، بش گفتم «بگذار این عید را با هم باشیم.»😢 گفت «من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود. نمی توانم.» گفتم من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیش ما نیستی.😞گفت اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هاشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی زدی. گفتم چند ساعت هم، فقط به اندازه ی سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ گفت تو بگو یک دقیقه.گفتم پس باز هم باید…😢گفت وسوسه ام نکن. ژیلا. بگذار بروم. بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهترست، راحت ترست.گفتم برای من نیست. یعنی واقعاً دیگر برای من نیست.گفت می دانم. ولی ازت خواهش می کنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و…👌گفتم چشم براه.گفت چشم براه قشنگ ترست. چون حرف دل من هم هست وقتی تو سنگرم و سال تحویل می شود و فقط تو جلو نظرمی.☺️دیگر نرفتم منطقه. منتظر آمدن مهدی بودم. راوی:همسرشهید ... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وپنجم صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود #ابراهیم زنگ زد📞 خانه ی خواهرش. خودشان تلفن نداشتند. از لحنش معلوم بود خیلی بی قرارست. مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا می آید.گفتم نه. ممکن ست بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد.🙁 مادرش اصرار داشت و من می گفتم نه. نباید بفهمد.خود #ابراهیم هم انگار بو برده بود. هی می گفت من مطمئن باشم حالت خوب ست؟ زنده ای هنوز؟ بچه هم زنده ست؟گفتم خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست.😢همان روز، عصر، مهدی به دنیا آمد، بیست ودوم محرم. تا خواستند به #ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، #ابراهیم از منطقه برگشت. عوض اینکه برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من😌. گفت «تو حالت خوب ست، ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟» گفتم «الآن؟»😕 گفت «خوب آره. اگر چیزی، هرچیزی بخواهی، بدو می روم می گیرم می آورم.»☺️ گفتم احوال بچه را نمی‌پرسی ؟☹️ گفت تا خیالم از تو راحت نشود نه😌☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وشش یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش که الآن مهدی روزهای محرم می اندازد گردنش🍂 و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانی اش از همیشه زیباتر شده بود😌. من هیچ وقت مثل آن روز او را اینقدر زیبا ندیده بودم. محو تماشای او شده بودم. مادرش آمد رختخوابی مرتب برای #ابراهیم انداخت که برود بخوابد. #ابراهیم گفت لازم نیست.گفت من دوست دارم بعد از چندوقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.😊 آمد همان جا، روی زمین، کنار من و مهدی نشست، تا صبح. نیم ساعت بعد هم خوابش برد. من سیر نمی شدم از نگاه کردن به خودش و آن خواب آرامش. هوای آبان سرد بود.❄️صبح #ابراهیم رفت علاءالدین برداشت برد توی یکی از اتاق هاشان که دنج تر بود. مهدی را بغل گرفت گفت تو هم بیا!رفتیم با هم آن جا نشستیم.گفت می خواهم اذان بگویم توی گوشش.🌸گفتم پدرت گفته. فکر کنم دیگر لازم نباشد.اسم را از قبل انتخاب کرده بودیم.گفت من خیلی حرفها با بچه ام با پسرم دارم. شاید بعدها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه ی حرفهام را همین الان بش بزنم.☺️☝️سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، گرفتش بغل، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت. که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد✌️. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این که مهدی هم صداش درنمی آمد، حتی وقتی اشک های #ابراهیم چکید روی صورتش.😢 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybae
به روایت همسرش4 بعد از شهادت فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه ی زندگی ام با همین لحظه بود.😔 آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هربار که می آمد، یا خانه‌ی مادر خودش بود یا مادر من. فقط یکبار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهرضا. کارش هم کار اداری بود☹️. زندگی ما زندگی عادی نبود. هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم می خواهم بیایم پیشت.😢گفت من راضی نیستم بیایید. نگرانتان می شوم.تکیه کلامش شد این، که همیشه بگوید من نگران شماها هستم. کوتاه نیامدم. حتی قلدری کردم که من از حق خودم می گذرم، ولی از حق بچه ام نمی گذرم☝️.هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی. می خواهم تا هروقت که سایه ات بالای سرمان ست دست محبت پدری را روی سر پسرم بکشی😞. ساکت شد. گفت من همین را می خواهم. به خدا قسم. ولی…🙁گفتم دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم. همین که گفتم.😇 راوی:همسرشهید ... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وهشتم رفت. هنوز مهدی چهل روزش نشده بود که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.گفت یک ساختمان🏢 دیده ام می خواهم ببرمتان آنجا.اما مستقیم برد گذاشتمان خان هی عموش😕. که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود #ابراهیم. همیشه هم مدیون شان هستم. ولی نمی شد یادم برود که بعد از سالها چشم انتظاری تازه بچه دار شده بودند😞. خجالت می کشیدم اول زندگی بروم خانه‌ی مردم و سربارشان باشم.یکبار که #ابراهیم آمد،هرچی زبان ریخت و شوخی کرد جوابش را ندادم. اخم هام را کرده بودم توی هم و سرم را گرم کرده بودم به کارهای خانه😒.گفت باز چی شده؟می دانستم اگر حرف بزنم، حتی یک کلمه، اشکم درمی آید. اصلاً نگاهش هم نکردم. خودش فهمید. رفت از خانه بیرون، دو ساعت بعد با یک وانت خالی🚛 برگشت.گفت می رویم.همانطور که تو خواستی.دیگر سرپا بند نبودم. از خوشحالی بال درآورده بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک. به خانه‌های ویلایی بیمارستان شهید کلانتری. که برای فرانسوی ها ساخته بودند🍃. خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند. #ابراهیم گفت ببین، ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من ست، ولی ترجیح می دادم به جای من و تو و مهدی بچه هایی بیایند اینجا که واجب ترند😞. ما می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سر کنیم.گفتم منظور؟گفت تو باعث شدی من کاری را بکنم که دوستش نداشتم.گفتم یعنی؟ گفت دیگر گذشت. شاید این طوری بهترباشد.😒🙁 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar