eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
35.9هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید همت به روایت همسرش 5 #قسمت_هشتادودوم آن روزها،توی اسلام آباد،هرچی بش نزدیک می شدیم قدر #ابراهیم را بیشتر می دانستم.هرگز یادم نمی رود آن شبی را که مهمان داشتم.سرم گرم آشپزی بود که آشوب عجیبی افتاد به جانم.😞 آمدم به مهمان هام گفتم شما آشپزی کنید من الآن برمی گردم.رفتم نشستم برای #ابراهیم نماز خواندم.دعا کردم،گریه😭 کردم،که سالم بماند،یکبار دیگر بیاید ببینمش. #ابراهیم که آمد بش گفتم چی شد و چیکار کردم.رنگش عوض شد. سکوت کرد.سر هم تکان داد.گفتم چی شده مگر؟😕گفت درست در همان لحظه می خواستیم از جاده یی رد شویم که مین💣 گذاری اش کرده بودند.اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آن جا رد نشده بودند،اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند،می دانی چی می شد،ژیلا؟ می خندیدم.حرف نمی زدم.🙊😂او هم خندید گفت تو نمی گذاری من شهید☺️☝️ شوم.تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من!😢نمی توانستم.نمی توانستم کسی را از دست بدهم،یا دعا کنم از دستش بدهم،که وقتی من یا بچه ها تب می کردیم.می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد،کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان،قربان صدقه مان می رفت می گفت دردتان به جان من.😔یا می گفت خدا را شکر که داغ هیچ کدامتان را من نمی بینم.از این حرف هاش البته بدم می آمد.گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش،که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد،اما خودش داغ ما را نبیند.😒ولی بعد دیدم،یعنی باورم شد که از زرنگی اش بود نه از خودخواهی اش،که آن طور درد ما را به جان خودش بخرد برود.🕊 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوسوم آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم.بالاخره یکبار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم.😢برای اولین و آخرین بار.💔 دعاگذاشتم براش توی ساک.تخمه هم خریدم که توی راه بشکند(گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش به دستم رسید)😔یک جفت جوراب هم براش خریدم.که خیلی ازش خوشش آمد.گفتم بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ گفت بگذار این ها پاره شوند بعد.🍃 (وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود)😔تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم،دادم دستش.سرش را انداخت پایین گفت قول بده ناراحت نشوی، ژیلا.گفتم چی شده مگر؟ گفت ممکن ست به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان.😢گفتم تا کی؟ گفت تا بعد از عملیات.☝️#ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر.کل خانه ی آن روز ما،با دو تا اتاق و دستشویی و حمام،شاید به اندازه ی هال خانه ی امروزمان نبود.🍃تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند.خانه ی آقای عبادیان زندگی می کردیم،که بعدها شهید شد.🍁 #ابراهیم آمد.نه آنقدر دیر که خودش می گفت.توی راه براش می گفتم که چرا آمده ایم آنجا،چی شد که خانه ها را دارند تعمیر می کنند،چی شد که بنا آوردند،چی شد که همه جا به هم ریخته ست.ولی انگار نه انگار.☹️توی خودش بود.کلید را که انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید گفت چرا خانه این ریختی شده.😕گفتم پس من تا حالا داشتم قصه ی لیلی و مجنون برات می گفتم؟😒😐 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش 5 #قسمت_هشتادوچهارم زمستان بود و سرد.بیست و نهم بهمن شصت و دو.هیچ امکانات هم نبود و اصلاً نمی شد زندگی کرد.خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آن ها،☹️توی ساختمان آن ها،ولی #ابراهیم می گفت نه.می گفت دوست دارم امشب را خانه ی خودمان باشیم،کنار هم.😌هرگز آن روز را فراموش نمی کنم.تا #ابراهیم کلید برق را زد،نگاه کردم به چهره اش دیدم گوشه ی چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته🙁. بغض کردم،گریه کردم گفتم چی به سرت آمده توی این دوهفته یی که خانه نبودی، #ابراهیم؟😢گفت هیچی نگو.هیچی نپرس.گفتم دارم دق میکنم.این خطها چیه که افتاده زیر چشمت،روی پیشانیت؟😞هیچوقت بش نمی آمد بیست و هشت سالش باشد.همیشه به جوانهای بیست ودوساله می مانست. ولی آن شب،زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش،دیدم #ابراهیم پیر شده ست.دلواپسی ام را زود می فهمید.گفت اگر بدانی امشب چطور آمدم. لبخند زد گفت «یواشکی.🙊خندید گفت اگر فلانی بفهمد من در رفته ام…😱 دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش گفت کله ام را می کند.😐 انتظار داشت من هم بخندم.نتوانستم.او #ابراهیم همیشگی من نبود.همیشه می گفت تنها چیزی که مانع شهادت منست وابستگی ام به شماهاست.☝️مطمئن باش روزی که مسأله ام را باتان حل کنم دیگر ماندنی نیستم.💔 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوپنجم یا می گفت خیلی ها ممکن ست به مرحله ی رفتن برسند،ولی تا خودشان نخواهند نمی روند.☝️و او آنشب با تمام روزها و شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود.درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه هاخیلی بی قراری کردند.🙁فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندمشان. #ابراهیم گفت بیا بنشین این جا بات حرف دارم. نشستم.گفت می دانی من الآن چی را دیدم؟گفتم نه.گفت جداییمان را.🍁خندیدم گفتم باز مثل بچه لوس ها حرف زدی.😕گفت نه.جدی می گویم.تاریخ را ببین.خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند،با هم بمانند.دل ندادم به حرف هاش،هرچند قبول داشتم،و مسخره اش کردم.گفتم حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟… یا ویس و رامین؟😒عصبانی شد گفت هروقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم،زدی به شوخی😩.بابا من امشب می خواهم خیلی جدی حرف بزنم.گفتم خب بزن.گفت من ازت شرمنده‌ام،ژیلا.تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه ی پدر خودت بودی یا خانه ی پدر من.😞نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی.به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را براتان آماده کند، موکت کند،رنگ بزند،تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید،راحت باشید،راحت زندگی کنید.😢گفتم مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند گفت فقط برای محکم کاری گفتم. وگرنه من حالا حالاها هستم.🙂👌 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوششم و خندید.زورکی البته.بعد هم خستگی را بهانه کرد،رفت گرفت خوابید.صبح قرار بود راننده🚙 زود بیاید دنبالش بروند منطقه.دیر کرد.با دو ساعت تأخیر آمد گفت ماشین خراب شده، #حاجی.باید ببرمش تعمیر.🙁 #ابراهیم خیلی عصبانی شد.پرخاش کرد،داد زد گفت برادر من!مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الآن معطل ما هستند؟😢مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟چی بگویم آخر به تو من؟ روزهای آخر اصلاً نمی توانست خودش را کنترل کند.عصبی بود،خیلی عصبی بود.☹️و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.چون #ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود.آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها،که گذاشته بودم شان گوشه ی اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید.👦 برای اولین بار داشت دورش می چرخید.همیشه غریبی می کرد.تا #ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند گریه می کرد.😢یکبار خیلی گریه کرد.طوری که مجبور شد لباسهاش را دربیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب🦂 توی لباس بچه ست.دید نه.گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.☹️گفت زیاد به خودت مغرور نشو،دختر! اگر این صدام لعنتی نبود بت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را.🙂با بغض گفت خدا لعنتت کند،صدام،که کاری کردی بچه هامان هم نمی شناسندمان.😞😔 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوهفتم ولی آن روز صبح اینطور نبود.قوری کوچکش را گرفته بود دستش،می آمد جلو #ابراهیم،اداهای بچه گانه درمی آورد می گفت بابایی دَ.🙁 خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد😢و #ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت،توی خودش بود.آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.سعی کردم خودم را کنترل کنم.نتوانستم عصبانی شدم گفتم تو خیلی بی عاطفه یی، #ابراهیم😒.از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی،حالا هم که به این بچه، به این بچه ها.جوابم را نداد.روش را کرد آن ور.عصبانی تر شدم گفتم با تو هستم،مرد،نه با دیوار.😕رفتم روبروش نشستم خواستم حرف بزنم،که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده😔. گفتم حالا من هیچی،این بچه چه گناهی کرده که…بریده شدنش را دیدم.دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت.دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید،قربان صدقه مان می رفت،می گفت،می خندید. ولی آن شب فقط آمده یکبار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود.💔 مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت عملیات در جزیره ی مجنون ست به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده☹️، که #ابراهیم حالا باید برود جزیره ی مجنون و من بمانم اینجا؟فهرستی را یادم آمد که #ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت همه شان به جز یک نفر شهید شده اند. گفت چهره ی این ها نشان می دهد که آماده ی رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند.🕊 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوهشتم عملیات خیبر را می گفت، در جزیره ی مجنون.تعدادشان سیزده نفر بود. #ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت.📝گفتم کیه این چهاردهمی؟گفت نمی دانم. لبخند زد.نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و از آن لبخند چیست.☹️بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند.💔 چون نرفت مثل هربار بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین بندد. نشست دم در،با آرامش تمام بندهای پوتینش را بست.بعد بلند شد رفت مهدی را بغل گرفت که با هم برویم به خانم عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود.🏠توی راه می خندید به مهدی می گفت بابا تو روزبه روز داری تپل مپل تر می شوی.فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟اصلاً نمی گفت من یا ما.فقط می گفت مادرت.🙁می گفت اینقدر نخور بابا. خیکی می شوی اذیتش می کنی. باشد؟😃وقتی در زد و خانم عبادیان آمد،یکی از بچه ها را داد دستش،ازش تشکر کرد،دعاش کرد که چقدر زحمت ما را می کشد.بخصوص برای مصطفی،که آن جا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود اگر #ابراهیم نبود.میخواست حسابش را صاف کند🍃 با تشکرهایی که می‌کرد یا عذرهایی که می‌خواست.🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادونهم به من فقط گفت،مثل همیشه حلالم کن،ژیلا.خندید رفت🚶‍♂.دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم نگاهش کردم.که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از همیشه بلندتر به نظر می رسید.🙁که چطور داشت میرفت.که چطور داشت از دستم می رفت.و چقدر آن لباس سبز بش می آمد.از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد.😔می خواستم بدوم بروم پیشش.نشد.نرفتم.نخواستم.به خودم می گفتم باز برمی گردد.مطمئنم.☹️یا اصلاً نمی روم بدرقه اش که برگردد،زود برگردد.هرچه منتظر روشن شدن ماشین🚙 شدم صدایی نیامد.بیست دقیقه‌ای حتی طول کشید.به خانم عبادیان گفتم بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاد.تا بلند شدم صدای ماشین آمد.در را باز کردم.سرما آمد زد توی صورتم.😞 ماشین راه افتاد.چشم هام پراز اشک شدند.😢به خودم دلداری دادم که برمی گردد.مثل همیشه برمی گردد.آن قدر نماز می خوانم،آن قدر دعا می کنم که برگردد. مگر جرأت دارد برنگردد؟تنها عملیاتی که #ابراهیم اصرار داشت نروم اصفهان، برخلاف گذشته،همین خیبر بود.بمباران💣 هم بیشتر از پیش شده بود.حتی خانه های نزدیک ما را زدند.اینبار همه به خانواده هاشان زنگ📞 می زدند،جز #ابراهیم.خیلی بم برخورد.بخصوص پیش بقیه ی خانم ها.همه ی شوهرها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند،ولی #ابراهیم به روی مبارکش نمی آورد.😒😞 راوی:همسرشهید #شهیدمحمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_نود یک بار که زنگ زد گفتم چهار تا زنگ هم تو بزن احوالمان را بپرس.هیچ نمی گویی مرده ایم،زنده ایم توی این بمباران؟😒💣اصلاً برات مهم هست این چیزها؟ گفت شماها طوریتان نمی شود.چون قرارست من پیشمرگ تان بشوم.☝️ خدا شاهدست که عین همین جمله را گفت.گفت مگر من چندبار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد؟🥀گفتم پس دل من چی،دل ما چی؟بمباران آن قدر زیاد شد که یک روز دیدم پدرم آمده اسلام آباد دنبال من.با ماشین🚙 آمده بود.شب به #ابراهیم زنگ زدم گفتم پدرم آمده مرا ببرد.اجازه هست بروم؟گفت «؟اختیار با خودت ست.هرجور که دوست داری عمل کن. گفتم نمی آیی خانه؟🏠گفت نه. گفتم اگر بدانی چقدر خانه مان قشنگ شده،تمیز شده،بیا ببین و برو.گفت نمی توانم.😞گفتم تو را خدا بیا یک بار دیگر ببینمت.گفت نمی توانم.به همان خدا قسم نمی توانم.به پدرم نگفتم نه.ولی از رفتن هم حرفی نزدم.😢پدرم جوش آورد گفت حق نداری اینجا بمانی!گفتم #ابراهیم تنهاست آخر.گفت تو فقط زن مردم نیستی.دختر من هم هستی.من هم دلواپس تو و بچه هاتم. #ابراهیم هم این جوری خیالش راحت ترست.🍃 گفتم نمی شود که من بیایم جای امن و او…گفت اصلاً هیچ شده پیش خودت بگویی صبح تا شب رادیو دارد چی از اینجا می گوید و چی سر من و مادرت می آید؟☹️صداش لرزید گفت اگر بلایی سر تو بیاید من چه خاکی بر سرم کنم آخر؟گفتم چشم.راهی شدیم رفتیم.😞 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_نود_و_یکم اوایل اسفند بود.من برای دیدن یا شنیدن صدای #ابراهیم ثانیه شماری می کردم. یک روز در میان زنگ📞 می زد.آخرین بارش سه شنبه بود،شانزده اسفند،ساعت چهارونیم عصر.چندبار گفت خیلی دلم برات تنگ شده.💔گفت می خواهم ببینمتان.گفتم می آیی؟گفت اگر شد که بیست وچهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم.🍃اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان.مکث کرد گفت می آیید اهواز اگر بفرستم؟گفتم کور از خدا چی می خواهد؟گفت سختت نیست با دو تا بچه؟😢گفتم با تمام سختی هاش به دیدن تو می ارزد.👌 یک هفته گذشت.نه از خودش خبری شد نه از تلفنش.داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم.خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر.شبی، حدود نصف شب.احساس کردم طوفان شده.به خواهر کوچک ترم گفتم انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟🌪 گفت اصلاً باد هم نمی آید.چه برسد به طوفان.باز خوابیدم،باز بیدار شدم.گریه هم کردم.😓گفت چته امشب تو؟ گفتم وحشت دارم.گفت از چی؟ گفتم از شب اول قبر.😥گفت این حرف های عجیب غریب چیه که می زنی امشب تو؟شب بعد خواب دیدم رفته ام جلو آینه ایستاده ام و دو طرف فرق سرم دو موی کلفت سفید هست.تعبیرش را بعد فهمیدم،وقتی که برادر هفده ساله ام فردین در محور طلایه شهید شد🕊 و خبرش را روز سوم #ابراهیم به من دادند.😔 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
به روایت همسرش5 صبح بلند شدم بچه ها را برداشتم راه افتادم.جایی کار داشتم،خانه ی خاله ام، نجف آباد.با مینی بوس🚌 رفتیم. خواهرم هم بود.رادیوی مینی بوس روشن📻 بود.زنگ اخبار ساعت دو بعدازظهر را که زد گوش هام تیز شد. گوینده خبرها را خواند.یکی از خبرها بند دلم را پاره 💔کرد.شک کردم.به خودم گفتم حتماً اشتباه شنیده‌ای.خوم را گول زدم:مگر می شود؟بیشتر گول زدم:آن هم من؟خندیدم گفتم او خودش گفت برمی گردد.قول داد به من.😢یادم نیامد کی قول داده بود.خواهرم داشت نگاهم میکرد.جور عجیبی داشت نگاهم میکرد.گفت شنیدی رادیو چی گفت؟🙁دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم خواهرم هم خبر را شنیده☹️ راوی:همسرشهید @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_نودودوم صبح بلند شدم بچه ها را برداشتم راه افتادم.جایی کار داشتم،خان
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_نود_و_سوم تو هم مگر…گفت اوهوم. گفتم اسم کی را گفت؟تو را خدا راستش را بگو!😢انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند نگوید.گفت اسم #ابراهیم را.گفتم مطمئنی؟گفت خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول.مگر #ابراهیم…آبروداری را گذاشتم کنار،از ته دل جیغ کشیدم😔،جلو مسافرهایی که نمی دانستند چی شده.سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.مصطفی بنا را گذاشته بود به گریه😭 و من بلند شدم به راننده گفتم نگه دار!همین جا نگهدار میخواهم پیاده شوم.با شما نیستم مگر من؟گفتم نگه دار😞.نگه نداشت.پدرم بش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه ی فلانی پیاده کند.جای پیاده شدن هم نبود.وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد.مسافرها آمده بودند جلو می گفتند چی شد یهو؟نه حرمت،نه آبرو،نه متانت،هیچی را نمی شناختم.گریه می کردم می گفتم شوهرم شهید شده💔.نشنیدید مگر خودتان؟بگویید به راننده نگه دارد😞!نگه داشت.پیاده شدم رفتم با اتوبوس🚌 دیگری برگشتم. راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar