#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_چهارم
نمی گذاشتند ببینمش.غریبی هم می کردم توی شهرضا و خانواده اش،تا این که راضی شدند ببردندم پیشش.با چه مصیبتی هم.که برویم سپاه،برویم فلان سردخانه،برویم توی سالنی پراز درهای کشویی بسته،برویم جلو یکی از آنها بایستیم،😒یکیش را باز کنند،کشو را هم آرام آرام آرام بکشند عقب و تو #ابراهیم را ببینی،که #ابراهیم همیشگی نیست،که ان چشم های همیشه قشنگش نیست،😔که خنده اش نیست،که اصلاً سری در کار نیست.😭همیشه شوخی می کردم می گفتم اگر بدون ما بروی می آیم گوش هایت را می برم می گذارم کف دستت.☝️خیلی ازش بدم آمد.بش گفتم تو مریضی ماها را نمی توانستی ببینی، #ابراهیم.چطور دلت آمد بیاییم اینجا چشم هات را نبینیم،😔خنده هات را نبینیم،سروصورت همیشه خاکیت را نبینیم،حرفهات را نشنویم؟😢جوراب هاش را که دیدم جیغ زدم.خودم براش خریده بودم.آنقدر گریه کردم که دیگر خودم را نمی فهمیدم😭.اصلاً یک حال عجیبی داشتم.همه هم بودند دیدند. دیدند دارم دنبال پاهام می گردم.حتی گفتم پاهام کو؟چرا دیگر نمی توانم راه بروم؟باورتان نمی شود؟احساس می کردم دیگر پا ندارم.به چه درد می خورد اگر هم داشتم،اگر هم می داشتم...😔💔
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نودوپنجم
به من گفتند مادرش نگران دست #ابراهیم بوده.همان که توی والفجر چهار ناخنش پریده بود.میگفتند میگفته میخواهم ببینم جاش خوب شده یا نه.🙁من هم آن ناخن یادم بود.نگاهش نکردم. یعنی جرأت نکردم.یعنی نمیخواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود #ابراهیم ست.میخواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد😔 و می تواند #ابراهیم نباشد و میتوانم باز منتظر باشم،اما نمیشد.خودش بود.آن روزها زده بود به سرم.هرکسی مرا میدید میفهمید حال عادی ندارم.خودم هم فکر نمیکردم زنده بمانم.یقین داشتم تا چهلمش زنده نمیمانم.🙁قسمش میدادم،التماسش میکردم،به سر خودم میزدم که مرا هم با خودش ببرد.و وقتی میدیدم هنوز زنده ام میگفتم من هم برات آبرو نمیگذارم که بی من رفتی،بیمعرفت.😢دو سه بار غش کردم،آن هم من،که هرگز فکرش را نمیکردم تو سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.بارها شد که به من گفتند این چه فرمانده لشکریست که هیچ وقت زخمی نمیشود؟☹️برای خودم هم سؤال شده بود.یکبار رک و راست بش گفتم من نمیدانم جواب این ها را چی باید بدهم، #ابراهیم.گفت چرا؟گفتم چون خودم هم برام سؤال ست،یک سؤال بزرگ،که تو چرا هیچ وقت زخمی نمیشوی؟😕یا میخندید،یا میرفت سربه سر بچه ها میگذاشت.یا حرف تو حرف می آورد،یا خودش را سرگم کاری میکرد تا من یادم برود یا اصلاً بگذرم.تا آن شب که مصطفی به دنیا آمد و رازش را بم گفت.گفت پیش خدا،کنار خانه اش،ازش چند چیز خواستم.☝️اول تو را بعد دوتا پسر از تو تا خونم باقی بماند.بعد هم اینکه زخمی و اسیر نشوم اگر قرارست بروم.آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد همین هم شد💔
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_ششم
بارها کنار گوش بچه های شیرخواره اش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند💔. تمام زحمت های شما برای مادرتان ست.😢به من می گفت «من نگران بچه ها نیستم.چون آنها را می سپارم به دست تو.نگران پدر و مادرم هم نیستم.چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند.می گفتم چه حرفها می زنی تو؟رفتنی اگر باشد هردومان باهم.می گفت تعارف نمی کنم به خدا☝️.مطمئنم تو می نشینی بچه هام را بزرگ می کنی.مطمئنم نمی گذاری هیچ خلأیی توی زندگیشان پیدا بشود.مطمئنم از همه نظر حتی عاطفی، تأمینشان می کنی.ژیلا.👌می گفت خدایا! من زن جوانم را به دست کی بسپارم؟می گفت آن هم در جامعه یی که توی هزارنفرشان یک مرد پیدا نمی شود و اگر هم هست انگشت شمارست.او امروز مرا می دید😢.به خوابم هم که آمد،با برادرش،جلو نیامد بام حرف بزند.به برادرش گفتم چرا #ابراهیم نمی آید جلو؟گفت از شما خجالت می کشد.روی جلو آمدن ندارد.😔خودش می دانست، هنوز هم می داند،که طعم زندگی با او را اصلا از جنس این دنیا نمیدانستم.بهشتی بود✨.شاید به خاطر همین بود که همیشه میگفت من از خدا خواستهام که تو جفت دنیا و آخرت من باشی.میگفتم اگر بهتر از من بسازتر از من گیر اوردی چی؟میگفت قول میدهم مطمئن باش که فقط منتظر تو میمانم.😇
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_هفتم
خدا وعده ی بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقیین دارم #ابراهیم جفت نیکوی من ست.☺️
بعدها هم دیگر کمتر گریه کردم وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید.گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم می گویم من #ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.😃دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چندتا از زن های شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم.درس می دادم آنجا،شیمی، الآن هم شیمی درس می دهم.😇اصفهان البته.و اصلاً ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مأمن دوست های #ابراهیم و خانواده هاشان.یکبار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ی ما.✨سختی ها را این طور تحمل می کردم.گاهی هم البته کم می آوردم.مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت.😓کسی نبود.نمی دانستم چی کار کنم.آن شب نه بچه خوابید نه من. دمدمای صبح🌤،نزدیک اذان،گریه ام گرفت.به #ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار ساکتش کن!😭خوابم نبرد،مطمئنم،ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم #ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت،دو سه بار دست کشید به سرش و… من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده.😊به خودم گفتم این حالت حتماً از نشانه های قبل از مرگ بچه ست.خیلی ترسیدم. آفتاب که زد.بی قرار و گریان،بلند شدم رفتم دکتر.😢دکتر گفت این بچه که چیزیش نیست.حضورش را گاهی اینطور حس می کردیم.🙂🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
آنقدر نماز می خوانم آنقدر دعا میکنم که برگردد مگر جرات دارد برنگردد؟💔
تنها عملیاتی که #ابراهیم اصرار داشت نرم اصفهان ، برخلاف گذشته همین خیبر بود.بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک ما را زدند.اینبار همه به خانواده های شان زنگ📞 می زدند، جز #ابراهیم. خیلی بهم برخورد. بخصوص پیش بقیه ی خانم ها .
همه شوهرها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند ، ولی #ابراهیم به روی مبارکش نمی آورد.یکبار که زنگ زد گفتم:
«چهار تا زنگ هم تو بزن احوالمان را بپرس😒. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران🚀؟ اصلا برات مهم هست این چیزها؟ »گفت: « شماها طوری تان نمی شود ، چون قرار ست من #پیشمرگ تان بشوم.☺️گفت:«مگر من به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد؟»گفتم: « پس دل من چی ، دل ما چی؟»😔😭
.راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان📗
@kheiybar
#خواستگاری_حاج_همت😊🙈
..
مامانم گفت:
\ نمیخوای زن بگیری؟\ 🤔
گفتم:
\ چرا نمیخوام؟\ 😎
فکر نمیکردم به این راحتی قبول کنه ازدواج کنه...!!!😆
مادرم گفت:
\ خب ننه...کیو میخوای...بگو تا واست بگیرمش...\ 😍
.
.
\ من یه زن میخوام که بتونه پشت ماشین باهام زندگی کنه...\ 😎
مادرم گفت:
\ واااا...این دیگه چه صیغه ایه...!!!
آخه کدوم دختری حاضره میشه همچین زندگی ای داشته باشه...؟!\ 😐
گفت:
\ اگه میخوای من زن بگیرم،شرطش همینه...😎
زنی میخوام که شریک و همدم زندگیم باشه...
هرجا میرم دنبالم بیاد...\ 😉
حرفش یه کلام بود...
بعد مدتی از پاوه برگشت...
\ کسی رو که دنبالش بودم پیدا کردم...😎
برام ازش خواستگاری میکنین یا نه...؟💘
بهش گفتم:
\ به همین سادگییییی!!!!؟\ 😢
\ نههه...همچین ساده هم نبود...
بیچاره م کرد تا بعله رو گفت...\ 😓
با تعجب گفتم:
\ یعنیییی...
قبول کرد که پشت ماشین باهات زندگی کنه...؟!!!\ 😩
خندید و گفت:
\ تا اون ور دنیام برم دنبالم میاد...💕\
گفتم:
\ مبارکه...\ 👏
چن بار ازش خواستگاری کرده بود...
اما هربار جواب رد شنیده بود...🙄
عروس خانوم نیت چله دعای توسل و ۴۰ روز روزه کرده بود...
با خودش عهد کرده بود که بعد چله...
به اولین خواستگار،جواب مثبت بده...😋
درست شب چهلم،دوباره #ابراهیم ازش خواستگاری کرده بود و بعله رو گرفته بود…😇
.
#شهید_ابراهیم_همت
#فرمانده_دلهـــا❤️
@kheiybar
#نماز_شب_شهیدهمت
مادر #شهیدهمت می گوید « #ابراهیم از جبهه برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمده اش به شهرضا رسیده بود با اینکه دیروقت بود، نیمه شب باصدای گریه و تضرع او از خواب بیدار شدم🙁 و دیدم داره نماز شب می خونه صبح همان شب، وقتی که #ابراهیم قصدبازگشت به جبهه را داشت✌️، به او گفتم یک مقدار بمان و خستگی ات را رفع کن پاسخ داد مادرجان ما تا به حال درخواب های سنگین غوطه ور بودیم☺️، اما حالا دیگر وقت بیداری است ما هیچ وقت نمی توانیم فقط به راحتی و استراحت خودمان فکر کنیم☝️ اگر به این چیزها فکر کنیم دیگرنمی توانیم مزهی بیداری را بچشیم من خواب و استراحت دنیا را با تمام زرق و برقش به دنیادارها می بخشم😊 مادر، این دنیا تنگ است و جای من نیست »🕊
راوی:مادرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@kheiybar
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش😌 حرف میزدیم ،کارش به جایی کشید که از زنش شنید"تو از طریق همین چشمات شهید میشی"😢
گفت:"چرا؟"
گفتم:"خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال."😊
#ابراهیم چشم های زیبایی داشت.خودش هم میدانست.شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند😇.یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.👌
#شهیدهمت
#فرمانده_دلهــا❤️
@kheiybar
سر سجاده نشسته بود. #ابراهيم تا میفهميد نمازش تمام شده، ميآمد كنارش مینشست😊 و ميگفت «مادر! حالا نماز بگو، منم یاد بگیرم.»☺️
چهار زانو مےشد و دستهای #ابراهيم را در دستانش ميگرفت. نگاههای #ابراهيم به لبهاي او خيره میشد. كلام به كلام ميےگفت و او تكرار ميكرد.👌 يواش يواش، چشم در چشم هم، آيه به آيه مےخواندند، تا اين كه او ساكت ميشد و #ابراهيم ادامه ميداد.✨
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#فرمانده_دلهــا
@kheiybar
خيلي عصباني بود ...
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش.😐
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند.🙂
ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود.
او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند😕 و بعد،
يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود😤 كه «سربازها را چه به روزه گرفتن
و حالا #ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه
#ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند ،🙊
براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود،
تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد ...!😂👌
پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند😏 ؛
تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند....🙂😂
#ماه_رمضان 💛
#شهید_محمدابراهیم_همت ❤️
@kheiybar
#خاطراتشهیدهمتماهرمضان
#ابراهيم و يونس در تاريكي به نماز ايستادهاند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را
كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند🙁. يك لحظه به ياد مرخصي #ابراهيم
ميافتد. #ابراهيم ميتوانست اين لحظات ماه رمضان را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش
سپري كند👌. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد
محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه🙂 ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت را
خيلي دوست داشت☺️، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزهـاي سـخت و
طاقتفرساي بازداشتگاه و در کنار بقیه سربازها براي او لذتبخشتر از هر چيز ديگري است.🌹
#شهیدحاجمحمدابراهیمهمت
@kheiybar
#معلمےکه_از_ساواک_کارت_قرمز_گرفت❗️
#حاجی، از همان ابتدا سعی میکند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند👌 و همین میشود که از ساواک کارت قرمز میگیرد♨️. حضور سیاسی و انقلابی #ابراهیم روز به روز پر رنگتر میشود✌️ تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده میشود و همین جسارتها و رشادتها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک میگذارد😱. مادر از فعالیتهای دوران انقلاب #محمد_ابراهیم و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف میکند و میگوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! جانش بود و حضرت امام...!🙂👌 میرفت زیرزمین، موزاییک ها را برمیداشت و اعلامیههای امام را آنجا پنهان میکرد🙊. رویش هم خاک میریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و میگفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچارهات میکند🙁! #ابراهیم هم فقط در جواب شان میگفت: شما نگران من نباشید.»😊😉
#راوی:مادرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar