eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
و خدا لفت دهندگان رادوست ندارد😐✌️
شبتبخیر امام خوبم🌌🌠 بیا وغافلگیرمان کن✨🌙🌟 عیدت مبارک امام مهربانم✨🌻🌱 #عیدقربان_مبارکاباشه #شبتون_شهدایی #التماس_دعابرای_خادمان_کانال °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و طلوع هر چه که خوبی برای تــو ما را همين بس است که دل بسته تــوئیم ...🌺 سلامـ صبح بخیر🌞 عیدتون مبارک🌹🌹 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
خوشا آنان که با حق آشنایند مطیع محض فرمان خدایند چو ابراهیم اسماعیل خود را فدای امر الله می نمایند 🌷 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضا☝️☝️ شما هم میتونید سفارش بدید☺️❤️ @montazer09
🏆کسب مدال برنز مه لقا جام بزرگ تبریک😍 عیدی دختر ایرانی به مردم ایران✌️🏅 آفرین بر دختران سرزمینم دخترایران زمین،شکوفه بهاری😍❤️🌷🍃 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
#والپیپر🌈 #ایفل😎 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
⭕️تک‌تک خوب‌بودن، زیاد به‌درد نمی‌خورد! ⭕️گاهی تک‌تکمان خوبیم اما در زندگی جمعی، نسبت به‌هم بی‌رحمیم 💎 -ج۹ 📌بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر هرکدام از ما، آدم‌های خوبی بشویم، جمعِ ما خوب می‌شود؛ به‌هیچ‌وجه این‌طور نیست! گاهی می‌توانیم تک‌تکمان آدم‌های خوبی باشیم اما در یک زندگی جمعی و کار تشکیلاتی، نسبت به‌هم بی‌رحم باشیم. تک‌تک خوب‌بودن زیاد به‌درد نمی‌خورد! 🔻تا وقتی با هم کار نکرده باشیم و در یک کار جمعیِ مستمر، هم‌افزایی نکرده باشیم و همدیگر را تحمل نکرده باشیم، خوب‌بودنِ ما معلوم نمی‌شود. 📌تقوا رابطۀ تو را با دیگران، بهبود می‌بخشد. تقوا اول تو را «جمعی» بار می‌آورد، بعد تو را در جمع «فنا» می‌کند؛ تاجایی‌که هم عیب‌ها و خرابکاریهای رفیقت را به‌عهده می‌گیری و می‌گویی «تقصیر من بود» و هم اجازه می‌دهی خوبی‌هایت به نام رفیقت ثبت شود و می‌گویی «این حاصلِ کار او بود» 🔻می‌توان زندگیِ جمعی و فناشدن در جمع را، در یک «بازی گروهی» تجربه کرد؛ فوتبال از این ‌جهت، بازی خوبی است. در فوتبال، تاکتیک جمعی نسبت به تکنیک فردی، حرف اول را می‌زند. 🌷 @Panahian_ir 🌷 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
عکس باز شود☝️ 🌷امام علی ع می فرمایند:🌱 چشــ👀ـم ها، دامهای شیـ👽ــطانند.. °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
#هم_عاشقانه پوشیہ ببند آهستہ برو😓 صحــن شلوغ استـ...😰 بیچارهـ نکن حوزهـ علمیہ ے قمـ را ...❣😁 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
خب رفقای ناب☺️❤️ قرار عاشقانمون که یادتون نرفته؟☝️☝️ رأس ساعت #8 🌷🌱✨
💛پیش به سوی خدا 😊☝️ 💚نماز اول وقت فراموش نشه🌻✨ 🌷رسول خدا(ص) می فرماید:✨ 🌻 خداوند تبارک و تعالی فرمود: من تعهدی نسبت به بنده ام دارم که اگر نماز خود را در وقتش به پای دارد، او را عذاب نکنم و بدون حساب وی را به بهشت ببرم.💐🌿 ❤️🍃 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 روحانی: اگر فرماندهان نظامی با رای مردم انتخاب شوند، درکنار مردم نیروهای مسلح یک قدرت بزرگ می‌آفریند! فقط تصور کنید شخصی مثل روحانی یا جهانگیری بشن فرمانده میدان جنگ!! بنی_صدر جاسوس_MI6 °•♡°•@shahid_Ali_khalili_313°•♡°•
نمیخوام مارو باهم ببینه ✍ ادامه دارد ... ۴۶ یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم همگی زدیم زیر خنده _ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشاالله - چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا به من گیر میدی - سواله دیگه پیش میاد مامان و بابا که حواسشون نبود اما علی و زهرا زدن زیر خنده علی رو به اردلان گفت: اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟ علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام _ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره برای کی میخوای؟ - برای خودمو خانومم زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد باشه بزار زنگ بزنم علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی قضیه بازو بندو خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم - علی بشین اونجا رو تخت برای چی اسماء - تو بشین رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود علی عاشق انگشتر عقیق بود اسماء این چیه اینارو اردلان آورده برامون یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی - وای چقد قشنگه علی بدستت میاد علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم... اون هفته به سرعت گذشت ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن _ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت میکنیم نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود ۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء إ علی نمیشه که - خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله داشت برگشتم بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم _ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد تو ترافیک گیرکرده بودیم سوار اتوبوس شدیم. اردالان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت طلبید تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش - با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی کارت دارم اخه _ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا نویسنده:سرکار خانم علی آبادی °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
۴۷ بیخیال اسماء الان وقتش نیست لباساشو کشیدم و گفتم: بگو دیگه - خیله خب پاره شد لباسم ول کن میگم - اون بازوبند واسه یکی از رفیقام بود که شهید شد. _ ازم خواسته بود که اگه شهید شد اون بازو بندو همراه با حلقش، برسونم به خانومش - وقتی شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش... آهی کشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم. _ بازو بندو دادم به خانومش و از اینکه نتونستم حلقشو بیارم کلی شرمندش شدم همین دیگه تموم شد بی هیچ حرفی بلند شدم و رفتم و کنار علی نشستم سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم: هیچ وقت نمیزارم بری چقدر آدم خودخواهی بودم... من نمیتونم مثل زهرا باشم، نمیتونم مثل خانم مصطفی باشم، نمیتونم خودمو بذارم جای خانوم دوست اردلان، یه صدایی تو گوشم میگفت: نمیخوای یا نمیتونی - آره نمیخوام ، نمیخوام بدن علی رو تیکه تیکه برام بیارن نمیخوام بقیه ی عمرمو با یه قبر و یه انگشتر زندگی کنم ، نمیخوااام دوباره اون صدا اومد سراغم:پس بقیه چطوری میتون اوناهم نمیخوان اونا هم دوست ندارن... اما... _ اما چی خودت برو دنبالش... با تکون های علی از خواب بیدارشدم اسماءاسماء جان رسیدیم پاشو ... چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم باد شدیدی میوزیدو چادرمو به بازی گرفته بود _ لب مرز خیلی شلوغ بود... همه از اتوبوس ها پیاده شده بودن و ساک بدست میرفتن به سمت ایستگاه بازرسی تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایی که به عشق امام حسین با پای پیاده قصد سفر کرده بودن، اونم چه سفری شلوغی براشون معنایی نداشت حاضر بودن تا صبح هم شده وایسن. آدما مهربون شده بودن و باهم خوب بودن _ عشق ابی عبدالله چه کرده با دلهاشون یه گوشه وایساده بودم و به آدمها و کارهاشون نگاه میکردم. باد همچنان میوزید و چادرمو بالا و پایین میبرد علی کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: به چی نگاه میکنی خانومم یکمی بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:به آدما،چه عوض شدن علی _ علی آهی کشیدو گفت:صحبت اهل بیت که میاد وسط حاضری جونتم بدی هییی روزگار... اردلان و زهرا هم اومدن کنار ما وایسادن اردلان زد به شونه ی علی و گفت:ببخشید مزاحم خلوتتون میشما، اما حاجی ساکاتونو نمیخواید بردارید علی دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کوله پشتیه دیگه _ خوب من هم نگفتم دویستاست که نکنه انتظار داری من برات بیارم هه هه بابا شوخی کردم حواسم هست الان میرم میارم زدم به بازوی اردلان و گفتم: داداش خیلی آقای مارو اذیت میکنیا... صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده برای چی دستمو گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشه باشه منم میتونم خواهر شوهر خوبی باشماااااا خیله خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف داداش شما برید من وایمیسم باعلی میام چند دقیقه بعد علی اومد از داخل ساک چفیه ی مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد _ چیه علی چرا زل زدی بهم اسماء چرا چشمات غم داره ؟چشمای خوشگل اسماء من چرا باید اشک داشته باشه؟ از چی نگرانی؟ بازهم از چشمام خوند، اصلا نباید در این مواقع نگاهش میکردم بحثو عوض کردم ، یکی از ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد دستمو گرفت و مانع رفتنم شد منو نگاه کن اسماء نمیخوای بگی چرا ؟؟تو خودت چرا نگرانی؟ _ ببین هیچکی نیست پیشمون بغضم گرفت و اشکام دوباره به صورتم هجوم آوردن نمیتونستم بهش بگم که میترسم یه روزی از دستش بدم...چون میدونستم یه روزی میره با رضایت منم میره!!!!! نویسنده:سرکار خانم علی آبادی °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
ادامه رمان ☝️❤️رفقا نظرتون رو درباره رمانهای که میذارم بگید @montazer09
#حسیــن_جانـم💛💚 بہ وقٺ خواب،شمردم ستاره با گریہ🌟⭐️😭 ڪه برق گنبدتان شد ستاره‌ے سحـرم🌟✨ بگوڪه قیمٺ یڪ شب ضریحتان چند اسٺ⁉️[😔] بگیر جان مرا و،مرا ببر بہ #حــرم[💔] #اللهم_ارزقنا_ڪربـلا #شبتون_حسینی °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
#حسیـــن‌جـانم♥️ چـھ غریبـانـھ دلـ♡ـم میـل #طُـ دارد این صبــح ...🌙💫 #اللٌهـــم‌ارزقنـاکـربـلا♥️ #صبحتـون‌حسیـنے🌞🌹 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
🌸🌸🌸 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۱ شهریور ۱۳۹۷ میلادی: Thursday - 23 August 2018 قمری: الخميس، 11 ذو الحجة 1439 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹نوشتن دعای صباح توسط امیر المومنین، 25ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️7 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️20 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️29 روز تا عاشورای حسینی ▪️44 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•