eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه می‌شد که صدای فریاد‌های عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا می‌زد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بی‌قرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله‌ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کَندم و با پایی که می‌لنگید، از پله‌ها سرازیر شدم. بی‌توجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم می‌کرد و به دنبالم می‌دوید، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغ‌های مصیبت‌زده‌ام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی می‌زد، به زمین افتاده و پیش پاهای بی‌رنگش زار می‌زدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه‌اش هر چه می‌کرد نمی‌توانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: «الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.» و فریاد بعدی را با محبت برادرانه‌اش بر سر من کشید: «چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!» نمی‌دانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی‌نتیجه به تهران، بی‌خوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردنِ صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه‌ای قطع نشود. دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه‌ای از آسمان چشمانم محو نمی‌شد، غصه‌های بی‌پایانم را پیش چشمان عاشقش زار می‌زدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره‌هایم می‌آمد و لحظه‌ای نگاهش را از نگاهم جدا نمی‌کرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بی‌قرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خسته‌ام را به خوابی عمیق فرو بُرد. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاری‌های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و می‌بایست سفره افطار را آماده می‌کردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر می‌گشت. روزه‌داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار ساده‌ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را می‌پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت‌فرسای پالایشگاه کار می‌کرد و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک می‌دیدم تا قدری از تشنگی‌اش بکاهد و وجود گرما زده‌اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیه‌ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر روی تخت خواب دو نفره‌ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! خودم افطاری رو آماده می‌کردم! تو چرا اومدی؟» همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفتم، جواب دادم: «خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!» سپس سماور را روشن کردم و می‌خواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: «ان‌شاء‌الله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست می‌کنه!» از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین‌تر خبر داد: «امروز رفته بودم با دکترش صحبت می‌کردم...» و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: «گفت باید دوباره عمل شه. می‌گفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت می‌کنه و باید زودتر عملش کنن.» هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیم‌تر گزارش می‌داد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزده‌ام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه‌ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: «دست نزن! بذار الآن جارو میارم!» به صورت رنگ پریده‌ام نگاهی کرد و گفت: «خودم جارو می‌زنم.» و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه‌داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: «حالا کِی قراره عملش کنن؟» جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «فردا.» آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می‌آمد، پرسیدم: «امروز مامانو دیدی؟» سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه‌ها روشن کرد. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 همانطور که نگاهم به خُرده شیشه‌ها بود، بغضم شکست و با گریه‌ای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم: «دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... » و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شب‌های من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبت‌بارش مقابل چشمانمان جان می‌گرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود. با چشمانی که جریان اشکش قطع نمی‌شد و دلی که لحظه‌ای خونابه‌اش بند نمی‌آمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کِشداری باز شد و مجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لب‌های خشک از تشنگی‌اش، همچون همیشه می‌خندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید: «گریه کردی؟» و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: «از مامان خبری شده؟» سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: «می‌خوان فردا باز عملش کنن.» و همین که جمله‌ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی‌ام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لب‌هایی که دیگر نمی‌خندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدی‌ام را با امیدواری داد: «خدا بزرگه!» و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شب‌های گذشته، ابتدا نماز مغرب را می‌خواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه می‌رفتیم. نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را می‌کشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: «امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...» و بی‌آنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماه‌های اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ می‌کرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 🍂 ^←🌱 امام على ع|♡ مے فرمایند: •|~ تحمّل كردݧ گناهاݧ برادراݧ [و تلافے نكردݧ آنها] از مردانگے است....✨🍃 🌷•{غرر الحكم : ۹۴۴۴}•🌷 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
خشتـــ بهشتـــ
🗒 ‌‌‌‌#وصیت_نامه آسمانی #‌‌شهید_حاج‌_قاسم‌_سلیمانی🥀 💖‌‌«‌‌‌ #قسمت_پنجم » 🌴💫🌴💫🌴💫🌴
🗒 ‌‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌» 🌴💫🌴💫🌴 🤲یا ارحم الراحمین! مرا بپذیر؛ پاکیزه بپذیر؛ آنچنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم. جز دیدار تو را نمی‌خواهم، بهشت من جوار توست، یا الله! 💖🌷🍃 خدایا! از کاروان دوستانم جامانده‌ام..🍂 ✨خداوند،‌ای عزیز! من سال‌ها است از کاروانی به جا مانده ام و پیوسته کسانی را به سوی آن روانه می‌کنم، اما خود جا مانده ام...!! 💔 اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آن‌ها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند...😭 عزیــــ🌹ــــز من! جسم من در حال علیل شدن است....چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟!! 💠خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران.... 🍃🌸🌴🌸🍃 ❤️ 💚 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
🌺﷽🌺 🔵 💬✍🏻 تا وقتی تو ذهنت لذت های گناه رو تکرار کنی طبعاً دلت هم بهش مایل میشه😞💔 🖲به جای لذت ضررهای گناه رو مرور کن تا شهوتت گرفت ببین چه ضررهایی به خودت میزنی 📛ببین چقد کوچیک میشی پیش خدا 💔پشیمونیه بعد گناه رو به یاد بیار ❌چند لحظه خوشی ارزش پشیمونی های بعدشو نداره @shohadae_sho
🔺 حقیقت گناه ⭕️ آیت الله بهجت
🔺چهار) ارتقاء شگفت‌آور بینش سیاسی آحاد مردم 🔹رابعاً: بینش سیاسی آحاد مردم و نگاه آنان به مسائل بین‌المللی را به گونه‌ی شگفت‌آوری ارتقاء داد. تحلیل سیاسی و فهم مسائل بین‌المللی در موضوعاتی همچون جنایات غرب بخصوص آمریکا، مسئله‌ی فلسطین و ظلم تاریخی به ملّت آن، مسئله‌ی جنگ‌افروزی‌ها و رذالتها و دخالتهای قدرتهای قلدر در امور ملّتها و امثال آن را از انحصار طبقه‌ی محدود و عزلت‌‌گزیده‌ای به نام روشنفکر، بیرون آورد؛ این‌گونه، روشنفکری میان عموم مردم در همه‌ی کشور و همه‌ی ساحتهای زندگی جاری شد و مسائلی از این دست حتّی برای نوجوانان و نونهالان، روشن و قابل فهم گشت. «بیانیه گام دوم»
ثواب یهویی😍😍 چه ماهے هستید؟🤔🎂 هستید؟ پس ۵ تاصلواتــ هدیه كنيد به حضرتــ علے (ع) 🙂 هستيد؟ شما ۵ صلواتــ به (ع) و ۵ صلواتــ به مادر ساداتــ (س) تقدیم ڪنید...😘 هستید؟ شما ۵ تا صلواتــ برای امام حسین (ع) و همچنین ۵ صلواتــ برای حضرت زینبــ (س) بفرستــ و نیت ڪن که ان شاالله حاجتروا بشی...😇 ماهی هستید؟ پس ۵ تاصلواتــ بفرستيد و تقدیم به امام سجاد (ع) و همچنین حضرتــ ابوالفضل (ع) كنيد...💚 هستید؟ شما هم ۵ تا صلواتــ برای امام محمد باقر (ع) و نیز ۵صلواتــ برای حضرت (س) بفرستید...😍 هستید ؟ ۵ تا صلواتــ بفرستید هم واسہ امام جعفر (ع) و هم براے حضرت ام البنین (س) دم شما حیدری... هستید ؟ براے امام موسی ڪاظم (ع) ۵صلواتــ و براے دختر بزرگوارشان حضرتــ معصومه (ع) ۵ صلواتــ دیگر هم بفرستید... 💚 هستید؟ ابانی های زهرایے(س) شما ویژه باید صلوات بفرستیدا😍 ۵ صلواتــ براے مادر ساداتــ (س) ۵ صلواتــ برای امام حسن مجتبی (ع) ۵ صلواتــ برای امام رضا (ع) نصیبتان زیارت این سه بزرگوار💖😍 هستید؟ ۵ صلواتــ تقدیم ڪنید به امام جواد (ع) و همچنین حضرتــ ربابــ (س)🌺 ماهے هستید ؟ پس ۵ تاصلواتــ هدیه ڪنيد به امام علے نقی (ع) و علی اصغر (ع)...🥀 هستید؟ سهم شما ۵ صلواتــ هدیه بر امام عسڪری (س) و همچنین ۵ صلواتــ تقدیم ڪنید به پیامبر (ص)...😍 هستید؟ شما ۱۰ تا صلواتــ هدیه ڪنيد به آقامون، اماممون، عزیزمون❤️ امام مهدي (عج )ان شاالله ڪہ هرچے زودتر چشممون به جمالشون روشن بشه...😍🍃 @shohadae_sho 🌹 ♥️•••👆|🕊🌸
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🕌وقت اذان درهای آسمان باز است 🙌دست دعا و عجز و نیاز بالا ببریم 🙏جهت تعجیل در ظهور امام غریبمان مهدی زهرا سلام الله علیهم 🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀 🦋 💚 http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🎤 💢عشق به صاحب الزمان(عج).... 💢رفیق میدونی زندگی بدونِ محبت به حضرت شبیه زندگی حیوانات است‼️ ♨️بسیار زیبا و تأثیرگذار👌 💚 ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
کلید ظهور.mp3
6.55M
اگر اهل هیئت و روضه و خلوت و سحر و ... هستی، اما در رابطه‌ی تو و امام زمانت، این چند تا نکته وجود داره ؛ ۱ـ ❓ ۲ـ ❓ ۳ـ ❓ و .... از خودت خیلی بتـــرس ! ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
🔺پنج) سنگین کردن کفه‌ی عدالت در تقسیم امکانات عمومی کشور (1) 🔹خامساً: کفّه‌ی عدالت را در تقسیم امکانات عمومی کشور سنگین کرد. نارضایتی این حقیر از کارکرد عدالت در کشور به دلیل آنکه این ارزش والا باید گوهر بی‌همتا بر تارک نظام جمهوری اسلامی باشد و هنوز نیست، نباید به این معنی گرفته شود که برای استقرار عدالت کار انجام نگرفته است. واقعیّت آن است که دستاوردهای مبارزه با بی‌عدالتی در این چهار دهه، با هیچ دوره‌ی دیگر گذشته قابل مقایسه نیست. در رژیم طاغوت بیشترین خدمات و درآمدهای کشور در اختیار گروه کوچکی از پایتخت‌نشینان یا همسانان آنان در برخی دیگر از نقاط کشور بود. مردم بیشتر شهرها بویژه مناطق دوردست و روستاها در آخر فهرست و غالباً محروم از نیازهای اوّلیّه‌ی زیرساختی و خدمت‌رسانی بودند. «بیانیه گام دوم»
قبله عاشقان.mp3
10.57M
🎧|   ●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ ✅ 🎼 ♥️ [ @shohadae_sho ]
♥️•√ لحظه به لحظه ی خوشی هایمان را مدیونیم 💛•• زیارت و توسل به شهدا عروس و داماد در گلزار شهدای شهرستان امیدیه استان خوزستان 😍 از همه عزیزان التماس دعا دارن 💚 🌸•• ||•🌸 @shohadae_sho 💚••
🔺عدم ارتباط با نامحرم ⭕️ علامه حسن زاده آملی
امام صادق علیه السلام: نسبت به ناموس دیگران #پاکدامن باشید تا ناموس شما نیز محفوظ بماند. بحار؛جلد۷۱ ص۲۷۰ #پویش_حجاب_فاطمے
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 ظرف پایه‌دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطب‌های تعارفی‌اش نداشت و با گفتن «ممنونم!» یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: «الهه جان! می‌دونی امشب چه شبیه؟» خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی می‌درخشید، پاسخ داد: «امشب شب تولد امام حسن (علیه‌السلام)!» و در برابر نگاه بی‌روحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (علیه‌السلام) موج می‌زد، ادامه داد: «امام حسن (علیه‌السلام) به کریم اهل بیت (علیهم‌السلام) معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (علیه‌السلام) بخوای، دست رد به سینه‌ات نمی‌زنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم، امام حسن (علیه‌السلام) رو صدا می‌زنیم.» منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه می‌زد، پرسیدم: «یعنی تو می‌گی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن (علیه‌السلام) میده؟» از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: «نه الهه جان! منظور من این نیس!» سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: «به نظر من خدا به بعضی بنده‌هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً قبول داری که آبروی امام حسن (علیه‌السلام) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!» نگاهم را به گل‌های صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: «بله! منم برای امام حسن (علیه‌السلام) احترام زیادی قائل هستم...» که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بی‌پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی‌ام آمد: «الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو می‌بینه و صداتو می‌شنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد می‌تونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!» برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطه‌ای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش می‌درخشید، ادامه داد: «الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن (علیه‌السلام) نمی‌ذاره دست خالی از در خونه‌اش برگردی!» در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی‌بهانه و با بهانه و حتی با برنامه‌ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات شیعه دعوت می‌کرد و از من می‌خواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانه‌ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: «الهه جان! خیلی‌ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلی‌ها همینجوری تو حرم امام رضا (علیه‌السلام) شفا گرفتن! باور کن خیلی‌ها همینجوری تو هیئت‌ها حاجت گرفتن!» سپس مثل اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد: «الهه! من از تو نمی‌خوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دوست دارم!» ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: «فقط نمی‌دونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (علیه‌السلام) خدا جوابمون رو بده!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی مدعیانه عتاب کنم: «یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرف‌هایش بر دلم سنگینی می‌کرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم می‌کرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصه‌ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم...» دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: «اگه نمی‌خواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمی‌زدی... تو که می‌بینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟...» باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد: «الهه جان! ببخشید، من فقط می‌خواستم...» و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی‌ام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم: «فکر می‌کنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً می‌دونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه؟» از چشمانش می‌خواندم که اشک‌های بی‌امانم جگرش را آتش می‌زند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: «الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!» و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بی‌قرارم قدری قرار گرفت. حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصله‌ای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند پیوسته احساسمان محو شویم. لحظاتِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به دردِ دل‌های من و غمخواری‌های صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد. از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم می‌نشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت می‌درخشید، کردم و پرسیدم: «اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟» از هوشیاری زنانه‌ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: «خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه می‌گیریم!» در برابر پاسخ صادقانه‌اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بی‌نظیرش، به جانم انرژی تازه‌ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده می‌کرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 روز تولد امام رضا (علیه‌السلام) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه‌مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی می‌شد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: «الهه!» و تا نگاهم به چشمان منتظرش افتاد، لبخندی زد و پرسید: «به چی فکر می‌کردی؟» در برابر پرسش بی‌ریایش، صورتم به خنده‌ای ملیح باز شد و پاسخ دادم: «نمی‌دونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من شله‌زرد گرفته بودی، یادته؟» از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: «مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله‌زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمی‌دونستم چه برخوردی می‌کنی. می‌ترسیدم ناراحت شی...» از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده‌ام قدری به وجد آمده و گوش‌هایم برای شنیدن بی‌قراری می‌کرد و او همچنان می‌گفت: «یه ده دقیقه‌ای پشت در خونه‌تون وایساده بودم و نمی‌دونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر می‌گشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!» به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: «وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمی‌دونستم چی کار کنم! نمی‌تونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت می‌لرزید!» سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: «الهه! نمی‌دونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم می‌لرزید!» خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: «وقتی شله‌زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!» و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو می‌دیدم!» انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا می‌گفت: «فقط به گنبد امام حسین (علیه‌السلام) نگاه می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم! می‌گفتم من به خاطر شما صبر می‌کنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!» محو چشمانش شده بودم و باز هم نمی‌توانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن می‌گوید که چهارده قرن پیش از دنیا رفته است و عجیب‌تر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم می‌خواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم! ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🔴 انتظارفرج عبادت است. امام خامنه ای در ابتداي درس(۲۳دی ماه۹۸) در تفسير روايت «انتظار الفرج عبادة»فرمودند: 🔹انتظارفرج فقط انتظار فرج به معناي ظهور حضرت وليعصر سلام الله عليه و عجل الله فرجه و جعلنا الله فداه نيست، مطلق فرج است نفس اينكه انسان انتظار فرج داشته باشد، يعني اگر در يك شدتي قراردارد، انتظار داشته باشد كه آن شدت برطرف بشود. اين يعني چه؟ يعني اينكه شما هرگز در هيچ شرايطي نبايد نااميد بشويد، در هيچ شرايط شما ‎اميد را از دست ندهيد. 🔹فرض كنيد انسان در يك تونلي گير افتاده كه مدخل تونل را مثلاً يك سنگي بسته، انتهاي تونل هم بسته است، در يك چنين وضعي هم انتظار فرج داشته باشيد👈يعني خداي متعال ممكن است يك تفضلي بكند، فرض كنيد گوشه‌اي از سقف بريزد راهي باز بشود انسان بيرون برود. در هيچ‌شرايطي انسان نبايد احساس بن‌بست بكند بلكه بايستي هميشه انتظار فرج داشته باشيد. 👌در مورد اين انتظار فرج مي‌فرمايند: عبادت است. ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 🍂 ←✨پيامبر خدا ص|♡ مے فرمایند: ←^°🌹 هركس از روى صدق شهادت را طلب كند، خداوند به او «ثواب» آن را عطا خواهد كرد،هرچند به شهادت نرسد...😊♥️ 💐•{كنزالعمال،جلد۴،صفحه۴۲۱،حديث۱۱۲۱۰}•💐 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻