eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 پست هم میپذریم به شرط اینڪه خوش سلیقه ڪار کنہ 🙃
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله مجتهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توفیق دیدار امام زمان(ع)بادرستکاری... 🔹حجت الاسلام 🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃 ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🕌وقت اذان درهای آسمان باز است 🙌دست دعا و عجز و نیاز بالا ببریم 🙏جهت تعجیل در ظهور امام غریبمان مهدی زهرا سلام الله علیهم 🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀 🦋 💚 http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 ساعت از هشت شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشت مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک می‌ترسیدم و دلم می‌خواست هر چه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر مسافران را در راهرو می‌شنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و غریبی خودم، خون می‌شد. هنوز برق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شبِ بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و شرجی بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق آب هم نداشتم که فقط دعا می‌کردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد. دیگر موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز سارقان موبایلش را هم دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش می‌بُرد. از اینهمه نشستن، کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاری‌هایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و سرگیجه می‌گرفتم و گاهی از شدت حالت تهوع نمی‌توانستم لب به غذا بزنم و هنوز وضعیت جسمی‌ام رو به راه نشده بود. در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه تنها افتاده بودم، نه مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه‌ای سنتی حالم را بهتر کند و هر روز ضعیف‌تر می‌شدم. به ابراهیم و محمد فکر می‌کردم و از خوش‌خیالی خودم، اشک در چشمانم حلقه می‌زد که گمان می‌کردم اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، به دادم می‌رسند و نمی‌دانستم حرص و طمع نوکری در نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مِهر خواهر و برادری را هم به حقوق ماهیانه کارگری برای پدر فروخته‌اند. به مجید فکر می‌کردم که بی‌آنکه به من بگوید، این چند روزه به سراغ پدر می‌رفته و خدا را شکر می‌کردم که پدر به قطر رفته بوده که نمی‌دانستم اگر بار دیگر چشمش به مجید می‌افتاد، چه بلایی به سرش می‌آورد. به روزهای آینده فکر می‌کردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر می‌ترسیدم به بعد از آن فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمی‌خواستم با تصور آوارگی‌ام بیش از این به ورطه اضطراب بیفتم. ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟ مجید که به دفاع از حرمت حرم سامرا قیام کرد و در برابر زبان شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که می‌توانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابطه با خانواده‌ام تمام نشود، دستِ آخر هم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام) زحمت اسباب‌کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیب‌مان نشد، بلکه همه زندگی‌مان را هم از دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! شاید قلب من مثل دل مجید برای سامرا پَر پَر نمی‌زد و معنای جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام) را همچون مجید حس نمی‌کردم و مثل شیعیان اعتقادی عاشقانه در قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کار خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می‌آمد، پس چرا اینچنین به گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و همسرم به سمت‌مان دراز نمی‌شد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم شکست که اشک از چشمانم فواره زد. ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 در گوشه تنهایی و تاریکی این غربتکده از اعماق قلب غمگینم گریه می‌کردم و خدای خودم را صدا می‌زدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته می‌دیدم! که دیگر آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم نمانده بود تا همین جسم نیمه جانم را از زیر این آوار بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و می‌ترسیدم زبانم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در بالشت فشار می‌دادم تا هق هق گریه‌های مصیبت‌زده‌ام از اتاق بیرون نرود و از منتهای جانم با خدا دردِ دل می‌کردم. از دلتنگی برای مادر مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای هوس نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و همسرم که این روزها می‌دیدم چطور ذره ذره آب می‌شود و موهای سپید روی شقیقه‌اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمی‌دانم چقدر سرم را در بالشت کوبیدم و به درگاه پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان بی‌حالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم ضعف می‌رفت و درد عجیبی که در تمام استخوان‌هایم می‌دوید، اجازه نمی‌داد چشمانم به خواب رود. صورتم از قطرات اشک و دانه‌های عرق پُر شده و از شدت گرما و تشنگی بی‌حال روی تخت افتاده بودم. چشمانم جایی را نمی‌دید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و تنها در دلم با خدا نجوا می‌کردم و زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد که مجید در را به رویم گشود. چراغ قوه موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به صورتم تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک می‌دید، ولی خودش پشت نور بود و من صورتش را نمی‌دیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت نیم‌خیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: «کجا بودی؟ تو این تاریکی دِق کردم!» داخل اتاق شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را دویده بود که اینچنین نفس نفس می‌زد. مانده بودم با جراحت پهلویش که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای تختم زانو زد و با صدایی که از شمارش نفس‌هایش به طپش افتاده بود، شروع کرد: «شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!» موبایل را لب تختم گذاشت تا نور ضعیف چراغ قوه، جمع دو نفره‌مان را روشن کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمی‌شد دست خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: «مجید! من دارم از تشنگی می‌میرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!» و دیگر نتوانست جوابم را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه‌ای ساکت شد. می‌دیدم با دست چپش پهلویش را فشار می‌دهد و می‌دانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شورشی در جانش به پا خاسته بود که تحمل اینهمه درد را برایش آسان می‌کرد. دوباره چشمانش را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و چشمان کشیده و زیبایش پس از مدت‌ها دوباره می‌خندید. دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در دلش جا نمی‌شد، تنها نگاهش می‌کردم تا قدری نفسش جا بیاید. ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 صورتش هر لحظه بیشتر می‌شکفت و چشمانش نه تنها می‌خندید که به نشانه شوقی عاشقانه در اشک می‌غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمی‌توانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: «الهه! بلند شو بریم!» و من فقط توانستم یک کلمه بپرسم: «کجا؟» به آرامی خندید و قطره اشکی روی گونه‌اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و غذا، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: «نمی دونم کجاس، فقط می‌دونم از اینجا خیلی بهتره!» نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او هم نمی‌دانست چه بگوید و از کجا شروع کند که خودش را روی زمین رها کرد. کف زمین نشست و همچنان زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را فراموش کرده بود که در این تاریکی، چشمانش از مهتاب شادی می‌درخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: «از اینجا که می‌رفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!» و چه احساس عجیبی بود که ما از هم جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان شکایت می‌کردیم که با همان حال خوشش ادامه داد: «دیگه نمی‌دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا تهِ جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد...» و آنقدر نجیب و باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و با کلام شیرینش همچنان می‌گفت: «فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمی‌دونستم فردا صبح جواب مسئول مسافرخونه رو چی بدم!» از اینکه دیگر پولی برایمان نمانده بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی امیدواری می‌داد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان حرفش پریدم: «یعنی چی؟!!!» و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی لبریز محبت جواب دلواپسی‌ام را داد: «نترس الهه جان!» و باز صحبتش را از سر گرفت: «همش تو راه فکر می‌کردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمی‌رسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی نگران تو بودم و می‌خواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز می‌خونم، بعدش میرم یه چیزی می‌گیرم و برمی‌گردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!» بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و گیرایش ادامه داد: «تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس می‌گرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن...» و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید غرور مردانه‌اش رخصت نمی‌داد تا همه دردهای دلش را نشانم دهد و شاید می‌خواست زمزمه‌های عاشقانه‌اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی ساکت شد و هر چند می‌خواست از من پنهان کند ولی می‌دیدم که مژگان مشکی‌اش از اشک چکه می‌کند. هنوز نمی‌دانستم چه شده، ولی لطافت حالش به قدری دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری گلویم را گرفته بود. ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 دستش را از روی پهلویش برداشت، با سرانگشتانش ردّ پای اشک را از روی گونه‌اش پاک کرد و با صدایی که از فوران احساسش به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمی‌دونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم برم تو صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم، از مردم خجالت می‌کشیدم، دلم نمی‌خواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه گوشه مسجد و خودم نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، می‌خواستم بلند شم برم، ولی نمی‌تونستم، می‌ترسیدم! فکر می‌کردم خُب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟ می‌ترسیدم از مسجد بیام بیرون...» و حالا از اینهمه درماندگی‌اش دلم به درد آمده و بی‌آنکه بخواهم، بی‌صدا گریه می‌کردم و او همچنان برایم می‌گفت: «نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. می‌دونستم یواش یواش در مسجد رو هم می‌بندن، ولی نمی‌تونستم بلند شم. هر کاری می‌کردم دلم نمی‌اومد از جلوی پرچم موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم (علیه‌السلام) مونده بود...» و دیگر نتوانست در برابر شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به گریه افتاد. دیگر صدایش را در میان همهمه اشک‌های بی‌قرارش می‌شنیدم: «دیگه به حال خودم نبودم، فقط با امام کاظم (علیه‌السلام) دردِ دل می‌کردم، می گفتم مگه شما باب الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می‌ترسیدم یکی صِدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه‌ام بلند نشه، فقط خدا رو قسم می‌دادم که به خاطر امام کاظم (علیه‌السلام) یه راهی جلوی پام بذاره...» این چند روز نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و می‌دانستم که با جراحت دست و پهلویش نماز خواندن برایش چه عذابی دارد. می‌دیدم که در هر سجده چقدر زجر می‌کشد که دستش روی زمین فشرده می‌‌شد و پهلویش در هم فرو می‌رفت و می‌توانستم احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه می‌سوخته که دیگر سوزش زخم‌هایش به چشمش نمی‌آمده که اینچنین به سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه می‌کرده تا به فریادش برسد. سپس با انگشتان خیس از اشکش لبه تخت را گرفت و همانطور که پایین‌تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانه‌ام، شرمندگی نجیبانه‌اش را به نمایش گذاشت: «ازت خجالت می‌کشیدم، به خدا دیگه ازت خجالت می‌کشیدم! به خدا التماس می‌کردم، می‌گفتم خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش التماس می‌کردم که تو رو از این وضعیت نجات بده...» و دلش به قدری از شراره طعنه‌های عبدالله آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش پناه آورده بود: «می‌گفتم خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره!» از این‌کلمات مظلومانه‌اش دل من هم آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کسِ دیگری پاسخ این راز و نیاز بی‌ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشک‌هایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: «اصلاً فکر نمی‌کردم همون لحظه‌ای که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری جوابم رو بده...» دلم بی‌تاب تماشای پاسخ خدا شده و بی‌صبرانه نگاهش می‌کردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به اینهمه انتظارم پایان داد: «سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمی‌خواست کسی گریه‌هامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!" اصلاً روم نمی‌شد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی نشستم، با دستش زد رو پام و به شوخی گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط می‌خواستم زودتر برم که یک کلمه جواب دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید نمی‌خوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت:"امشب شب شهادت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام)! شب شهادت باب‌الحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی می‌خوای؟!!! چرا تعارف می‌کنی؟!!!" ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش می‌خواد براش دردِ دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی‌ام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمی‌دونم، شاید به خاطر شرایط زندگی‌ام بود. چون اکثراً تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی دردِ دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:"یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی‌ام رو بُردن. تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمی‌تونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه می‌تونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی می‌کردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمی‌دونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید:"مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت:"حکمت خدا رو می‌بینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی می‌کرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول می‌کشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمی‌کردم!" اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً باورم نمی‌شد چی میگه. ولی اون خیلی جدی می‌گفت. اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونه‌اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمی‌گردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمی‌دونستم چی بگم. وقتی هم داشت می‌رفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً حواسم به خودم نبود. اصلاً نمی‌دونم چجوری خودمو رسوندم اینجا...» حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمی‌شد چه می‌گوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!» که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرت‌زده‌تر سؤال کردم: «یعنی ازمون هیچ پولی نمی‌خوان؟!!!» و باید باور می‌کردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه‌هایی خالصانه، معجزه‌ای در زندگی‌مان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد: «حاج آقا گفت تا هر وقت که وضع‌مون رو به راه میشه، می‌تونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه‌ای!» خیال می‌کردم خواب می‌بینم و نمی‌توانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله‌های بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجان‌زده بودیم که فراموش‌مان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی می‌رفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم می‌توانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه می‌داد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجان‌زده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می‌رفتیم. حالا پس از چندین ساعت کِز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابان‌های نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس می‌کشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تاکسی کهنه و فرسوده‌ای که روی هر دست انداز، تکانی می‌خورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو می‌بُرد. ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
🔴 بعضی‌ها می‌گویند: حس زیبایی‌طلبی انسان را می‌میراند! ✔️ اما در حدیثی از : 💠 امام صادق"علیه السلام" آمده که؛ "خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد ولی این زیبایی باید از راه باشد" 💠 علی"علیه السلام" می‌فرماید: " حجاب زیبایی زن را پایدار می‌سازد " زیبایی انسان فقط به زیبایی‌های ظاهری او محدود نمی‌شود. "زن" تن نیست !! چه بسیار زنانی که در طول تاریخ ظاهر زیبایی نداشتند یا کسی از زیبایی‌های ظاهری آن‌ها آگاه نشد ولی خود، زیبایی‌ها و ارزش‌های والای انسانی را در جهان آفریدند. ✅ اسلام با ابراز زیبایی‌ها مخالف نیست، فقط می‌خواهد این زیبایی‌ها هر جایی نباشد و محدود به همسر باشد ، تا عواطف لطیف زن صدمه ندیده و امنیت او نیز تأمین گردد. 🖇 ۱. مکارم الاخلاق: ۱۸۱ ۲. غررالحکم و دررالکلم: ۱۲۶
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🍁••• 💎|• امشب همه نمازشبمون رو هدیه می‌کنیم به این بانوی بزرگوار ﴾۞﴿﴾۞﴿﴾۞﴿﴾۞﴿﴾۞﴿﴾۞﴿﴾۞﴿ گفتم ام البنین، دلم پا شد گره‌هایی که داشتم وا شد •• مادر آب را صدا زدم و ... خشکسالم شبیه دریا شد •• سوره‌ی حمد نذر او کردیم گم شده داشتیم و پیدا شد •• با ادب بود و روی دامانش تا گل نازدانه‌ای جا شد •• ... به مدینه نگفت مادر شد گفت، مولای شهر بابا شد •• با کنیزیّ خانواده‌ی عشق در دو عالم عزیز زهرا شد •• خادمی کرد تا که عباسش از ازل تا همیشه آقا شد •• همه‌ی بچه هاش عیسایند گرچه عباس او مسیحا شد •• آن قَدَر خرج گریه شد افتاد آن قَدَر خرج گریه شد تا شد •• تا قیامت به احترام حسین ذکر لبهاش واحسینا شد •• گفت: گفتند روز عاشورا در غروبی که خیمه غوغا شد •• بیت تقسیم آبروی حرم مشک بی آب، سهم سقّا شد •• کاش دست عمود نخلستان سدّ راهش نمی‌شد، امّا شد •• گفت: گفتند بعد آنی که علیِ اکبر ارباًاربا شد •• قد سقّا شبیه قاسم شد قدّ قاسم شبیه سقّا شد •• گفت: گفتند بر سر نیزه سر عبّاس من تماشا شد •• بسته بودند اگر نمی‌افتاد بسته بودند اگر به نی جا شد •• خوب شد همره حسین نرفت در مسیری که سر به نی‌ها شد •• خوب شد مجلس شراب نرفت در همان جا که جشن برپا شد • # علی‌اکبرلطیفیان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما ظهور ندیده‌ها ... ما فقط توصیف شنیده‌ها ... چه می‌دانیم از آن عصر زیبا؟! چه می‌دانیم از آن دوران دیدنی؟! چه می‌دانیم از آن روزگار چشیدنی؟! تنها، دست به دعا بر می‌داریم!! و ظهور صاحب این عالم را از خداوند مهربان تمنا می‌کنیم ... 🌤الّلهُــمَّـ؏جــِّل‌لِوَلیِّــڪ َالفــَرَج🌤 @shohadae_sho
جمعه: ناهار : امام حسن عسگری؛ (درود خدا بر او باد) شـام : حضرت ولیعصر ؛ (درود خـدا بر او باد) ═✧❁🌷 @shohadae_sho🌷❁✧═
دوران‌‌دفاع‌مقدس اوج‌افتخارات‌ملت‌ایران‌است . . . ✌️🏽💚 • حضرت‌آقا @shohadae_sho 🌙❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••😭💔•• •دلتنگی مادر برای پسرش...:))🙃🥀 هنوزهم هستند مادرانی که چشم انتظار نشسته اند..🌙 @shohadae_sho
🍂چند ساعتی از افطار گذشته و آرام آرام خود را به عمق جان می‌رساند. جگرش می‌سوزد ولی افسوس که در خانه خود است😓 🍂غربت میراث . دیروز میان امروز میان خانه فردا میان و آن سوی دیوار زنی که در رویای شاه بانویی غرق شده است😣 🍂نگاه تارَش به کوزه آب اما فکرش میان کوچه های است نکند در این تاریکی، زینبش زمین بخورد!😰 🍂چشم بر هم می‌گذارد که پرده حجره کنار می‌رود: "برادرم حسن" و فرو می‌رود در آغوشی برادرانه... سرش را به دامن گرفته و زینب کنار بستر، هق هقش را درون سینه آرام می‌کند. 🍂دستان برادر را می‌گیرد.سرد است، مانند دستان مادر وقتی از کوچه بازگشته بود💔 🍂کمی آن‌طرف‌تر مردانه بغضش را فرو می‌دهد. دل نگران مولایش است، نکند داغِ کمر شکن برادر را تاب نیاورد!؟😥 🍂چشمان بی‌فروغش روی اشک‌های خیره می‌ماند: "گریه نکن جان برادر، گریه نکن" 🍂حسین لب می‌گشاید تا شاید پاسخِ سوالش، کمی از داغِ سینه حسن کم کند :"حسن جان! نمی‌گویی، آن روز میان کوچه ها، به مادرمان چه گذشت؟" و پاسخش قطره اشکی می‌شود میانِ موهای سپیدِ برادر. موهایِ سپیدی که یادگار کوچه است😔 🍂در آستانه حجره، مادر را می‌بیند. با همان ، دست به پهلو منتظر اوست. پشت سرش، و پدرش با لبخند نگاهش می‌کنند. 🍂زینب را به حسین می‌سپارد و حسین را به عباس. صدای شیون که بلند می‌شود، بار دیگر رخت عزا بر تن می‌کند😞 🍂پیکرِ غرق تیرش را به خاک می‌سپارند و ماتم را به آغوش می‌کشد😭 زینب سر بر شانه برادرش از کوچه های بی‌وفای مدینه می‌گذرند. اما حسین چه بگوید از داغِ دلش!! سخت است برادری، برادرش را خاک کند. . به مناسبت سالروز شهادت (ع) . ✍نویسنده : .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴••|🖤 آقا‌شنيده‌ام‌جگرت‌شعله‌ور‌شده بےڪس‌شدے وناله‌ے توبۍ‌اثرشده ♥️|• |•🖤 @shohadae_sho 💔•°
t9.mp3
10.92M
🎤حاج سید مجید بنی فاطمه . 📁محفل اشک(ویژه ی خدام)۱۳۹۹ . 🗓سه شنبه ۱ مهر ماه ۱۳۹۹ . 📌حسینیه ی ریحانه الحسین (س) @shohadae_sho
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله خامنه‌ای