eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌 🌷   ✅همین یه کار برای شدن کافیه‼️ محل کارش شمال شهر بود. هر روز با کت و شلوار می آمد سر کار. با کت و شلوار قامت ورزشکاری اش بیشتر معلوم بود و جذاب تر نشان می داد. یک روز گرفته و ناراحت به نظرم آمد. توی حال خودش بود. رفتم سراغش. گفتم: « ابراهیم چیزی شده؟» گفت:« نه چیز مهمی نیست.» گفتم: « اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم.» سرش پایین بود. چند لحظه سکوت کرد. معلوم بود از چیزی ناراحت است. خیلی آرام گفت:« چند روزه یه دختر بی حجاب توی این محله بهم گیر داده؛ گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی کنم!»😳 اول چیزی نگفتم و رفتم  توی فکر؛ ولی بعدش زدم زیر خنده.😂 ابراهیم سرش را بلند کرد و پرسید «خنده داره؟! » گفتم: « بابا ترسیدم، فکر کردم چی شده؟!» بعد هم نگاهی به قد و بالایش انداختم و گفتم:« با این تیپ و قیافه ای که تو برای خودت درست کردی، خیلی هم عجیب نیست!» گفت:« یعنی چی؟» یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام اون حرف رو زده؟ پوزخندی زدم و گفتم: « شک نکن! » روز بعد که آمد، روده به دلم نماند. سرش را تراشیده بود، خبری از کت و شلوار هم نبود، با همان قیافه آمده بود سرکار. روز بعدش، با سر و وضعی ژولیده تر آمد. شلوار کردی و دمپایی پوشیده بود. چند وقت کارش همین بود تا بالاخره از دست دختر هم محله ای و وسوسه هایش راحت شد. 📚 خودسازی به سبک شهدا، صفحه ٩٥_٩٦ ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
🕌 (صمد)ابراهیمے‌هژیر یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم:"چی شده؟" گفت: "ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد. " گفتم:"خوب بده بهش؛ بچه است. " مهدی را داد بغلم و گفت:"من که حریفش نمی شوم تو ساکتش کن. " گفتم:"کنسرو را بده بهش، ساکت می شود. " گفت:"چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد. " مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم:"چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست چه آنجا چه اینجا. " کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت:"چرا نماز شک دار بخوانیم." 📚دختر شینا، ص١٦٩ ✍ما چقدر مراقب حلال و حرام زندگی هامون هستیم؟؟!! ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯