eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 📚 _بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد.... لبخندے زدم،لپام قرمز شده بود سرمو انداختم پاییـ. _راستش خانم محمدے فکر میکردم وقتے متوجہ بشید او نامہ رو خوندم از دستم ناراحت و عصبانے بشید راست میگفت طبیعتا باید ناراحت میشدم. اما نہ تنها ناراحت نشدم تازه یجورایے خیالمم راحت شد انگار یہ بار سنگینے ک از رو،دوشم برداشتـݧ _سجادے بہ لیواݧ اشاره کرد و گفت چرا میل نمیکنید❓نکنہ دوست ندارید❓چیز دیگہ اے میل دارید براتوݧ بگیرم❓ همیـݧ خوبہ الاݧ میخورم شما بفرمایید میل کنید باشہ ،چشم _سجادے مشغول خوردݧ آب هویج بود مات و مبهوت بهش نگاه میکردم کے فکرش و میکرد یہ روز منو سجادے روبروے هم بشینیم و باهم آب هویج بخوریم❓درباره ے ازدواج حرف بزنیم❓ سجادیہ اخمو و خشـݧ و ترسناک،جلوےدمـݧ انقدر آروم و مهربوݧ بود. _بهش خیره شده بودم غرق تو افکار خودم بودم کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده صدام میکنہ خانم محمدی❓ بہ خودم اومدم هاااا❓چییییی❓بلہ❓ یہ لحضہ نگاهموݧ بهم گره خورد انگار همو تازه دیده بودیم چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم _چہ چشمایے داشت... چشماے مشکے با مژه هاے بلند،با تہ ریشی کہ چهرشو جذاب تر کرده بود چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام نگاه نمیکرد سجادے بہ چے خیره شده بود❓ فقط خودش میدونست _احساس کردم دوسش دارم،بہ ایـݧ زودی. با صداے آقایے یہ خودموݧ اومدیم آقا❓چیز دیگہ اے میل ندارید❓ از خجالت سرمونو انداختم پاییـ. لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید❓ سجادے اخمے کردو گفت نخیر آقا بفرمایید. هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج شدیم گوشیم زنگ خورد مریم بود ینے چیکار داشت❓ جواب دادم: _الو سلام -سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر❓ اقا داماد خوبـ❓ کجاے بحثید❓ تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ❓ واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ.... ماشااالا نفس کم نمیورد. جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم: مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا... إ اسماء وایسا قطع نکن اس... گوشے و قطع کردم انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید از خندش خندم گرفت _سوار ماشیـݧ شدیم مونده بودیم کجا باید بریم سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت: خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم❓ بہ نظریم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم باشہ چشم .... ✍ ادامه دارد °•♡•° @shahid_Ali_khalili_313 °•♡•°
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: «عبدالله! نمی‌دونی تا کِی اینجا می‌مونن؟» و عبدالله با گفتن «نمی‌دونم!» مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: «زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می‌دونستم چند روزی می‌مونن، چند شب دیگه دعوتشون می‌کردم که لااقل خستگی‌شون در بیاد. ولی می‌ترسم زود برگردن...» هر بار که خصلت میهمان‌نوازی مادر این گونه می‌درخشید، با آن همه سابقه‌ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می‌کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می‌کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره می‌گرفت، زیر لب زمزمه کرد: «یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.» می‌دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان‌نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می‌داد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید: «نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟» که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد: «خوبه! هر چی لازم داری بگو برم بخرم.» و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سرِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می‌داد که مادر صدایم کرد: «الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟» با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم :«میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده.» مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هر چی لازم می‌دونی بخر.» عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: «بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.» که مادر ابرو در هم کشید و گفت: «نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی‌کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می‌گم!» عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانه‌اش به خنده افتاد و با گفتن «از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!» کارش را به بهانه‌ای شیطنت‌آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه‌جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف‌های نهار را می‌شستم، فکرم به هر سمتی می‌رفت. به انواع میوه‌هایی که می‌خواستم بخرم، به شام و پا سفره‌هایی که می‌توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه‌مان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می‌زد، دست بردار نبود. بی‌آنکه بخواهم، دلم می‌خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بی‌قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی‌خبر بودم! با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را می‌نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت: «نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.» که مادر پاسخ داد: «تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می‌کنم.» سپس لبخندی زد و گفت: «بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید.» از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن «پس ما رفتیم!» از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻