هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾•#پارت_بیست_یک
+نکنه نیروهای سپاه پیدام کنند؟... وای اطلاعاتیاشونو بگو... پلیس!؟
در آینه نگاه میانداختم و پیروزمندانه لبخند میزدم...
+ولی خوب انتقام گرفتی. مگه همینو نمیخواستی؟ اون فیلمبردار تورو چند قدم جلو انداخت. سکوی پرتاب تو بود.
و باز هم همان ترس لعنتی شیرینی این انتقام را برایم زهر میکرد.
+اگر پیدام کنند بیچارهام میکنند. تازه اگر اعدامم نکنند. اینا که دست به اعدامشون خوبه.
دیوانه شده بودم؟ نمیدانم.
گویی خود سعی بر دلداری دادن خود داشتم.
+تو بد نامشون کردی. لذتی از این بالاتر؟دست مریزاد دختر.
تا صبح بارها خندیدم... بارها لرزیدم... و حتی گریستم... بر خودم... بر بدبختی هایم.
حتی با کاری که انجام داده بودم هم، آن حس انتقام لعنتی فروکش نکرد.
صدای اذان از مسجد محل بلند شد .سال ها بود که با خدا قهر بودم. مادر هم چندان اهل نماز و مسجد نبود و همین مسئله بینمازیام را تشدید میکرد. چشمانم را بستم که خوابم ببرد... حتی اگر شده به زور!
هراسان از خواب برخاستم. ته مایه هایی ازترس دیشب هنوز هم در وجودم مانده بود. تلفن همراهم را پاسخ دادم.
+بله؟
_سلام دلاور. سلام اسطوره. سلام قهرمان.
+کامی تویی؟
_خواب بودی؟ساعتو دیدی؟
نگاهی به ساعت انداختم. دو ظهر بود.
+نه.
_از صدای گرفتت معلومه.
صدای خنده اش در گوشم پیچید.
_دختر غوغا کردی. جون حاجی کیلیپت کل فضای مجازیو ترکونده!
+عه توهم دیدی؟
_بگو کی ندیده؟!
+حالا فکرای دیگه ای دارم.
_نه جون حاجی بسه دیگه. لاکردار شوخی بردار نیست.
+صبر کن فعلاً. این قصه سر دراز دارد.
صدایش نصیحت وار شد.
_تا همینجاش کافیه. میدونی اگر گیر بیوفتی چی میشه؟
این سوالی بود که دیشب بارها و بارها از خود پرسیده بودم.
+فعلاً که نقشهای ندارم، تا ببینم چی پیش میاد. بیخیالش.
_مطمئنی مهمونی آخر هفته رو میخوای بریم؟
+آو! راستی یادم نبود، آره میریم.
_دلشوره گرفتم پریوش.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•