هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_بیست_سه
به قدری جسم و روحم مورد فشار قرار گرفته بود که دیگر چیزی از آن پریوش قوی بنیه باقی نمانده بود. البته تا همینجا هم خوب بود که جان سالم به در برده بودم.
یک روز کامل را در بیمارستان ماندم. تبم پایین آمده بود و درد پایم هم تا حد قابل توجهی کاهش یافته بود.
با احساس گرمای دستی روی دستم چشمانم را باز کردم و در شوک غلیظی فرو رفتم. این سرگرد بود که بر من لبخند میزد و دستم را آرام می فشرد؟
گریم و ریش و موی مصنوعی مقداد را برداشته بود. قیافه ی واقعی خودش بود.
لبهایش را به هم زد ؛
_ببخشید... نمی خواستم درگیر این ماجرا بشی!
از او دلخور بودم. بابت احساسات و قلبی که از من به تاراج رفته بود!
بابت عشقی که خرجش کرده بودم و او تمام این مدت بر حسب وظیفه مرا بازی داده بود.
_کاش اون شب فرار نمی کردی! شاید اگر نمی رفتی، تو تا این حد درگیر این ماجرا نمی شدی... هرچند که اطلاعاتت همیشه سر بزنگاه به دادمون رسید.
سوالی در ذهنم چرخ می خورد که چرا با وجود آرژان که پلیسِ روسیه بود بازهم پلیس ایران به همکاری من احتیاج داشت؟ گلویم می سوخت اما با هر زحمتی که بود لب زدم...
+آرژان...؟
دستش روی دستم تکانی خورد و اخم هایش درهم کشیده شد.
چنان میخ نگاهم می کرد که ترسیدم کلمه ای دیگر بر زبان جاری سازم.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•