هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_بیست_نه
بر اثر سقوطیکه کردم، درد در کمر و پهلوهایم پیچیده بود.
صدای "بیب بیب" در گوشم می پیچید. گویی سرم سنگین بود و چیزی در دهان و بینی ام فرو رفته بود. تمام زورم را جمع کردم تا پلکم را باز کنم اما چیزی مانعش می شد.
نمی دانم چقدر گذشت و چقدر تلاش کردم اما کاملا بی فایده بود.
صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید.
_سلام خانوم. امروز حالت چطوره؟ خانوادت که روز به روز بی تاب تر میشند. واقعاً این مدلشو تا به حال ندیده بودم. بعد از گذشت چندماه؟!
بار دیگر تمام زورم را متمرکز کردم بر بند انگشتم.
صدای تق تق پاشنه ی کفش و دویدنش در فضا پیچید و پشت بندش هم باز و بسته شدن در.
لحظه ای بعد شخصی چیزی شببه به چسب از روی چشمانم کند و با چراغ قوه بالای سرم قرار گرفت. سر در گم ماتِ ماتیِ رو به رو بودم و توان عکس العمل نداشتم.
_تقریباً میشه گفت معجزه شده.
_دکتر برگشته؟
بازهم چشمانم بسته شد و من ماندم و یک دنیا سوال.
من کجام؟
اصلاً من که هستم؟
به کجا برگشته ام؟
گلویم می سوخت و بدنم کرخت بود.
_سر در نمیارم. زنگ بزنید دکتر شفیعی بیاد.
همهمه ای شده بود.
گویی کسی به شیشه و در می زد.
_آقا کی به شما اجازه داد بیاید تو؟
_خواهرم... چی... شده؟
صدا برایم آشنا بود.
_بیرون!
_زنده ...زنده ست؟
عجز در کلامش قلبم را به درد آورد و...
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•