هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
#پارت_دویست_بیست_هشت
یک قطره... دو قطره... سه قطره... قطرات اشک پشت سر هم می چکید و من و او هرکدام بی هیچ حرفی جاده ی رو به رو را می نگریستیم.
ماشین به راه افتاد و دقایقی همانطور به سکوت گذشت!
_ دوست دارم. نمیدونم از کی این اتفاق افتاد... یهو چشم باز کردم و دیدم ذهنم پر شده از دختری به اسم پریوش!
زلزله ای درونم بر پا شد.
به راستی این همان سرگرد والامقام بود یا خواب می دیدم؟
آخرین چیزی که به یاد دارم،
ماشین شاسی بلندی بود که با سرعت به ماشینمان اصابت کرد و دیگر هیچ نفهمیدم!
صداها برایم گنگ بود،
_پری... صدامو می شنوی؟... ولش کن لجن... دست بهش نزن... ولم کن...
صدای خنده ای زمخت...
نمی دانم چقدر گذشت... چند دقیقه... چند ساعت... و یا چند روز!؟
باز هم گوشم صدا ها را می شنید و چشمم نمی دید...
_دکتر مشکوک به خونریزی مغزیه.
_علائم حیاتیش!
_نبض ضعیفه. خدا میدونه از کی نیمه جون گوشه ی جاده رها شده!
_اتاق عملو آماده کنید... سریع!
_پدرش اومده!
پدرم آمده بود و من در برابرش حتی توان پلک زدن هم نداشتم!
_فرمو بدید امضا کنه! عجله کنید وقت نداریم...
تمام توانم را جمع کردم تا حداقل پلکم را تکانی دهم اما نتوانستم.
بازهم صداها قطع شد و بازهم من در تباهی و خاموشی مطلق فرو رفتم.
گویی در دورترین نقطه از کهکشان!
دور از خورشید و نور و هر چیز دیگر!
دلم می خواست فریاد بزنم و نام خدا را صدا بزنم! مگر نمی گفتند خدا توابین را دوست دارد؟
خدایااا ببین من چند صباحی ست که توبه کرده ام!
خدایا... می دانم که دفتر عمرم به پایان رسیده!
خدایا می دانم که بندگی ات را نکردم اما فقط یک فرصت دیگر...
تو را به جانِ منجی!
یاغیاثالمستغیثین!!!
من تازه وارد این خط شده ام!
یک فرصت دیگر! می خواهم آدم باشم!
صدای افتادن دانه های تسبیح در فضای تاریک پیچید و پشت بندش، استغفار گفتن مادر بزرگم! بغض کرده بودم. خیسی چشمم را احساس می کردم.
فریاد زدم که " بی بیجان !منم پریوش کوچکت. تو برایم دعا کن!"
گویی از آسمانِ تاریک و سیاه سقوط کردم و به یکباره با جسمی سخت اصابت کردم!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•