هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
#پارت_دویست_بیست_هفت
اشکم را پاک کردم و نگاه متعجبم را به کمیل دوختم.
_ سلمان جان پس نتیجه می گیریم آرژان لنین یا هر اسم دیگری، ربطی به پلیس روس نداره. وگرنه حتما روسیه ما رو در جریان قرار می داد! احتمالا اون با پدرش حساب شخصی داشته.
_یعنی فکر میکنی راست گفته که پسرشه؟
_بله. گفتی فقط اون فرار کرده؟
_ بله.
_زرنگ تر از چیزیه که فکرشو می کردم.
_بالاخره خون هیک من تو رگ هاشه!
اخمهایم را در هم کشیدم.
+ولی اون مثل پدرش نیست!
بیسیم را کنار گذاشت و به سمتم براق شد.
_زیادی هواشو داری!
تیز شدم.
+حسودیت میشه؟
نگاهش، نگاه ببر زخمی بود.
_بهش می گند غیرت!
+رو کی غیرتی شدی؟ اصلا تو چکاره ی...
میان حرفم پرید...
_شوهرت!
با این حرفش آمپر چسباندم و ترمز بریدم.
+هه شوهرم؟ منو چی فرض کردی جناب سرگرد...
وسط حرفم پرید...
_من کمیلم!
تن صدایم بالاتر رفت...
+نه اشتباه نکن... تو هنور برام همون سرگرد والا مقامی! همونی که با احساساتم بازی کرد... همونی که به خاطر این پرونده ی لعنتی، مجبور شد منو به عقد خودش در بیاره... همونی که از روز اول پای خودش و خواهر و پدرش با نقشه تو رندگیم باز شد...
صدای بلندش مرا میخکوب کرد!
_من دوست دارم!
تحیر نگاهم را که دید، نفسی عمیق کشید و با دو انگشت شقیقهاش را ماساژ داد.
_بفهم اینو... بفهم!!!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•