eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش فقط خدا می‌ داند که از نجات یافتن سروان احمدی تا چه حد ذوق کردم. از اولش هم دلم روشن بود. +از کامران خبر دارید؟ _بله. کوتاه پاسخ می‌ داد و دلم را می‌ فشرد. باید اعتراف می‌ کردم که من هنوز هم دوستش داشتم... عاشقش بودم... اصلا نفسم به نگاهش بند بود! والسلام!!! با فکری که به ذهنم رسیده بود، غم عالم در دلم نشست. +میگم... یک لحظه با همان اخم سوالی نگاهم کرد و بند دلم را پاره کرد. +رسیدیم... تهران...(نفسم را تکه تکه خارج کردم)... منو تحویل میدی؟ همانطور که نگاهش به جاده‌ ی پیش رویش بود، یک تای ابرویش را بالا داد. _تحویل کی؟ ناخون‌ هایم را در گوشت دستم فرو کردم. +چه میدونم... پلیس، سپاه، اطلاعات.. هرجا که مربوط به شغل تو میشه! و زیر لب زمزمه کردم، +آخرش نفهمیدم تو چکاره‌ ای! لبخندی کنج لبش نشاند. _نه تو مجرم نیستی و فعلا نیازی نیست! صدای بیسیمش از محفظ کنار در بلند شد؛ _مقداد مقداد سلمان!؟ مقداد مقداد... _سلمان‌ جان به گوشم! _مقداد جان خسته نباشی باند متلاشی شد... هیک‌من تو روسیه گیر افتاده و گروهکی هم با ون انتهاری نزدیک به آزمایشگاه دکتر محرابی توسط نیروها دستگیر شد. _تلفات داشتیم؟ +آرژان..!؟ نگرانش بودم که مبادا در درگیری‌ها کشته شده باشد. کمیل از گوشه‌ ی چشم تیز نگاهم کرد و بار دیگر مشغول صحبت با سلمانِ پشت بیسیم شد. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•