هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_بیست_چهار
در باز شد و پرستار وارد شد.
_آقا لطفاً بفرمایید بیرون خانمتون باید استراحت کنند.
یکّه خوردم. پس خودش را به عنوان همسرم معرفی کرده بود.
از جا برخاست و عقب گرد کرد به قصد خروج.
_دیگه اسمشو نبر... هیچ وقت!
رفت و من ماندم با دنیایی از علامت سوال و تعجب در سرم!
همیشه یک جایی از ماجرا باید لنگ
بزند. مطمئن بودم که حرفهای ارژان را شنیده... همان روز که شنود در جیبم فشرده شده بود و آرژان قصد داشت مرا راضی به فرار و رفتن به ترکیه کند و...
عصر که مرخص شدم، به قصد بازگشت به تهران سوار ماشین سرگرد شدم.
دل در دلم نبود، برای دیدن کامران!
از رعنا دلخور بودم اما با تمام نامردی ای که این خانواده در حقم کرده بودند، بازهم دلتنگشان بودم و این مسئله دست خودم نبود.
نگاهی به سرگرد که با اخم رانندگی می کرد، انداختم.
+بابام... خوبه؟
هنوز هم سرسنگین بود.
_خوبند.
سایان گفته بود که در میان دور و بری های پدرم یک نفر آمارش را به آن ها می داده.
+نفوذی چی شد؟
_پیدا کردیم.
+کی بود؟
_یکی تو اداره!
+جنازه ی سرواناحمدیو پیدا کردید؟ اونا گفتند خوراک درّنده ها شد...
و قلبم در سینه فشرده شد.
_دروغ گفتند.
+چرا باید دروغ بگند؟
_که از سرشون باز کنند.
+واضح توضیخ بده منم بفهمم.
_سروانو بچه ها نجات داده بودند.
+خب؟
_اون گروهی که فرستادند دنبالش، نتونستند پیداش کنند.
+خب؟
_به خاطر همین بهونه آوردند.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•