eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• یک ماهی گذشت و با همین یک‌ ماه، سرجمع نُه ماه بود که من در بیمارستان بستری بودم. هر روزِ این یک‌ ماه نگاهم به در بود تا شاید بیاید و خط بطلانی بر تمام شنیده‌ هایم بکشد! بعد از آن تصادف وحشتناک توسط باقی‌ مانده‌ های گروهک تروریستی AIG جسم نیمه‌ جانِ من در همان جاده رها شد و آن‌ ها کمیلم را بردند. هر روز یک فیلم جدید از شکنجه‌ هایش برای آقاجان و پدرم می‌ فرستادند تا بالاخره یک روز عکس جسم غرق در خونش را فرستادند و دیگر هیچ! و تمام این مدت من در کما به سر برده بودم و خبر از روزگار سیاه اطرافم نداشتم. پدر می‌ گفت شک ندارد که کمیل زنده‌ است و آقاجان هم تایید می‌ کرد. اما نمی‌ دانم چرا موهای سفیدشان سفیدتر شده بود؟ چرا مادرجان از درون تهی شده بود و چرا نگاه رعنا غمزده بود!؟ من از این دنیا فقط کمیلم را می‌ خواستم! زندگی بدون او برایم معنایی نداشت. کاش مرده بودم و این روز را نمی‌ دیدم. اشک در چشمانم جمع شد و آرام آرام راه خودش را پیش گرفت. رعنا از پنجره رو گرفت و با دیدن اشک‌ هایم، پایین چادرش را جمع کرد و روی صندلی کنار تختم نشست. _قربونت برم. انقدر فشار نیار به خودت. کاش انقدر زود همه چیزو نمی‌ فهمیدی! اگر سروان احمدی برای تشکر و عیادت به دیدنم نمی‌ آمد و شهادت همسرم را تسلیت نمی‌ گفت، شاید من هنوز هم متوجه این مهم نمی‌ شدم. _گریه نکن پری! دوست نداشتم رعنا مرا پری صدا بزند... پری صدا زدنم خاص کمیلم بود و صدایش! لحن حرف زدنش با همه فرق می‌ کرد! +بر میگرده! دستم را گرفت و آرام فشرد. یک قطره... دو قطره... خیره‌ ی چشمانش شده بودم و قطرات اشکش را می‌ شمردم. _آره. بر میگرده! +خودش بهم گفت دوستم داره.. پس نباید...نباید تنهام بذاره! هق هقم بلند شده بود. رعنا مرا در آغوش کشید و پا به پای من اشک ریخت و هق زد. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•