eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• کنارش نشستم و به صدایش گوشِ جان فرا دادم. به راستی جای مادرم را برایم پر کرده بود. مدت‌ ها بود که از مادرم بی‌ خبر بودم و کامران گفته بود که حتی از آن محل هم کوچ کرده بودند و من این را خوب می‌ فهمیدم که این نیز کار سیروان بود و ترس اینکه مبادا پدرم به سراغش برود و رنج تمام سال‌ های بیچارگی مرا بر سرش فریاد زند، مجبور به نقل مکان شده بود. قرائت مادرجان که تمام شد، سرم را در آغوش گرفت و همین کافی بود برای گریستنم. دست روزگار، تقدیرم را عجیب نوشته بود. همه شهادت کمیل را فریاد می‌ زدند اما این دل وامانده‌ ام باور نمی‌ کرد. چند روزی بود که پدر و آقاجان راهی ماموریت برون مرزی شده بودند و استرس سفرشان سنگینی دلم را تشدید کرده بود. کف دست مادرجان میان دو کتفم نشست و آرام و نوازشگر به حرکت در آمد. _بر‌میگرده! سر بلند کردم و نگاه به اشک‌ نشسته‌ ام را به چشمان غمزده‌ اش دوختم. _ دیشب یاسرم اومده بود. می‌ گفت همین‌ روزا ست که کمیل بر گرده. صبر داشته باشید که خدا اجر صبرتونو میده! صبر این زن مثال زدنی بود... اما من پریوش بودم! دخترک کم طاقتی که با وجود این‌ حجم از غصه عجیب بود که تا آن لحظه زنده بود و نفس می‌ کشید. نگاهی به قاب عکس یاسر که به دیوار نصب شده بود انداختم. صدای اذان ظهر از مسجد محل برخاست. گره‌ ی شل شده‌ ی روسری‌ ام را محکم‌ تر کردم. ‌ خواستم بروم وضو بگیرم که زنگ آیفون به صدا در آمد. راهم را به سمت راست سالن کج کردم و وارد راهرو شدم. +کیه؟ _باز می‌ کنید؟ گوشی از دستم رها شد و با ضرب به دیوار اصابت کرد. در مانیتور کوچک چه می‌ دیدم؟ اشک در چشمانم حلقه زد خودش بود. کمیلم بازگشته بود و خدا چه زیبا جواب دعاهایم را داده بود. تکه‌ های قلبم را جمع کردم و به سمت حیاط دویدم. داد می‌ زدم؛ +مامااان ... رعنا... بیاید ... کمیل برگشته! اشک می‌ ریختم و می‌ دویدم. حتی پایم به نرده گیر کرد و نمی‌ دانم آن چند پله را با پا آمدم یا با سر!؟ دستم روی قفل در نشست و زبانه رها شد و دیدم... هیجانم ترمز بریده بود و صدای تالاپ تولوپ قلبم گوش‌ هایم را کر کرده بود. خودش بود! کمیلم! با ریشی که به تاراج رفته بود و لباس‌های اسپرت! کاسه‌ ی چشمانم پر از آب شد و به استقبالِ او زمین را شست. گویی لال شده بودم و توان حرف زدن نداشتم. اوهم مرا متعجب نگاه می‌ کرد. زور زدم و دو کلمه گفتم؛ +پس... بالاخره... اومدی! خواستم خودم را در آغوشش پرتاب کنم که خودش را کنار کشید و دو دستش به حالت تسلیم بالا آمد! _من... من.. خب... صدای مادرجان از پشت سرم بلند شد. _سلام پسرم! خوش اومدی! بیاتو مادر! و من متحیر با نگاهی به اشک نشسته نگاه می‌ کردم سردی رفتارش را. سر به زیر از کنارم گذشت... _باید توضیح بدم براتون... من... تکیه‌ ام را به در دادم و روی زمین سر خوردم... باورم نمی‌شد! این واکنش‌ها یعنی چه؟ _ خیلی خوش‌حالم که به هوش اومدید. منو به خاطر میارید؟ سبحانم. یا همون شهرام مرموز... او کمیلم نبود؟ آه خدایا! +کُم... کمیل! آه از نهادم برخاست و همانجا بی‌ حال افتادم. چشم که باز کردم، روی تشک دراز کشیده بودم و رعنا هم کنارم نشسته بود. آرام لب زد؛ _خوبی؟ به نشانه‌ ی مثبت مژه بر مژه ساییدم. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•