هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_هفده
حس تهوع بود که به زور لای چشمانم را باز کرد. تمام وقایعی که ساعتی قبل برایم اتفاق افتاده بود را از نظر گذراندم. ترس براندامم چیره گشته بود و فرصت فکر کردن را از من دریغ می کرد اما فقط یک چیز را خوب می دانستم... اگر فرار نمی کردم، کشته می شدم!
خونابهی تجمع یافته در دهانم را به گوشه ای پرتاب کردم و اطراف را نگریستم. انباری بزرگ و پر از علوفه با دیوارهایی بلند و بدون پنجره. تنها راه به بیرون، همان هواکشی بود که در گوشه ترین، بلندای دیوار قرار داشت و راه یابی به آنبرایم غیر ممکن به نظر می رسید اما می دانی که در یک آن طبل جنون در درونم کوفته می شود و این بار برایم انگیزه را به ارمغان آورد.
خواستم بایستم که نگاهم روی طناب دور پاهایم قفل شد..
ساق پایم به پایه های صندلی آهنین و دستانم هم از پشت به میله ها چفت شده بود.
گریه... گریه... گریه، آسان ترین راه برای نشان دادن ضعف های یک دختر!
در تقلای رهایی خود را به این سو و آن سو کشاندم و همانطور متصل به صندلی با پهلو بر زمین افتادم. صدای اصابت صندلی با زمین در فضا پیچید و تلاش بیثمرم برای رهایی خط بطلان بر انگیزه ام کشید. در آهنین و بزرگ با ضرب باز شد. مرد درشت اندام و سیه چرده باهمان پوزخند احمقانه اش به طرفم آمد و با یک حرکت صندلی را بلند کرد و اصلا هم برایش مهم نبود که دستانم در مرز شکستگی قرار دارند و فریاد هایم هم ناشی از درد است.
_زر نزن دخترهی ....! دهنتو ببند! اینجا هیچشکی صداتو نمیشنوه... تاالآنم دیگه باید فهمیده باشی راه فراری وجود نداره.
درد طاقتم را طاق کرده بود و ضعف بدنی ام نیز گویی سوزش زخم پایم را تشدید می کرد گویی هنوز تکه شیشه ای در پایم نشسته و من هم برای بیرون راندنش کاری از پیش نمی بردم.
_باید صبر کرد تا رئیس بیاد.
به وضوح لرزش سرم را احساس می کردم. حالم از صدایش به هم می خورد و م یترسیدم عکسالعملم عرصه را بر من تنگتر کند اما تحمل شنیدن و نگفتن سخت تر بود.
+آشغال!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•