.
🌸°•| حنانه خلفی
نابغه قرآنی و اعجوبه حفظ قرآن
#مسیحپولینژاد
#قرآن #اربعین
•|🖤 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💔•°👆
خشتـــ بهشتـــ
|•🍂 •|🌸 گـرچہ دوریم بہ یاد تو سخن مےگوییم [ #پروفایل 🍂] [ #دخترونہاربعین 🖤] |•🏴 @shohadae_
|•🍂
•|🌸 گـرچہ دوریم بہ یاد تو سخن مےگوییم
[ #پروفایل 🍂]
[ #پسرونہاربعین 🖤]
|•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💔•°👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺امانتی مردم!!!
🎥وقتی حاج قاسم به وسط محاصره داعش رفت!
#مکتب_حاج_قاسم❤️
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻
36.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
#نماهنگ_فراق
هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق
بیش ازین طاقت ندارم گفتهام صد بار بیش
_
#نماهنگ_فراق
به مناسبت اربعین حسینی با نوای حاج سید مجید بنی فاطمه
_
#ریحانة_الحسین_سلام_الله_علیها
#حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه
#نماهنگ_فراق
@shohadae_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_مهدوی
💠استاد #رائفی_پور
📝 بلند ترین ارتفاع نگاه شماست یا صاحب الزمان💚
باید مواظب بود از نگاه شما نیفتاد
🔺شیطان فقط با شیعیان کار دارد
#وظایف_منتظران
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻
🔴 نابغه محجبه و بایکوت رسانه ای ❗️
🔹 #حنانه خلفی دختر محجبه و #نابغه ایرانی ، حافظ کل #قرآن کریم در هفت سالگی بوده و در سن ۱۳ سالگی مدرک کارشناسی گرفته و در کارشناسی ارشد هم قبول شده ، اما چرا مورد توجه رسانه ها قرار نگرفته؟!!!!
❌ دلیلش مشخص است :
رسانه های #مذهبی و انقلابی که دچار #اختلال فرماندهی بوده و هر کدام بسمتی بی هدف حرکت می کنند و حواسشان به حاشیه ها و پوست موزهایی است که زیر پایشان گذاشته شده!!!
رسانه های #غربگرا و اصلاح طلب هم نمیخواهند چهره یک دختر محجبه نابغه را بزرگ کنند. چون در فرهنگ #غرب ، #زن نابغه باید #برهنه و لارج باشد ، زن #نابغه باید آستین کوتاه پوشیده و با #آرایش غلیظ نماد یک زن غربی را بنمایش بگذارد!!!!
❌ دختران محجبه در جمهوری اسلامی هم مظلومند.
#حجاب
#ما_ملت_امام_حسینیم
#پویش_حجاب_فاطمے
#رزق_معنوے🍃🕊
#حدیثروز✨🌤
•|🌹🍃 پیامبر مهربانے ص|🌙 می فرمایند:
•|√ آنڪہ مي خواهد غمش از
بین برود ،
گره از کارگرفتاری باز کند!....🍃💚
🌹🍃نهج الفصاحھ ، حدیث ۲۹۶۱🍃🌹
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻
🔺#آقا_سلام
🌿 ببخش ما را
با گناهانم راه ظهورت را بستم،قبول...
اما خدا را چه دیدی آقا
شاید قرار است حُر تو باشم...
(یادمون نره حر نسبت به امام زمانش ادب داشت)
🌷#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @shohadae_sho
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت دویست و نود و یکم
یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: «لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق میگیره! لعیا هم میدونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!» عبدالله نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد: «بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!» تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایهاش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمیآمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانیاش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: «حالا تو میخوای چی کار کنی؟» محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر میآمد، پاسخ داد: «نمیدونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار میکنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!» حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه میخواستند زندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند! حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانهای دیگر آواره میشدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن میدادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت دویست و نود و دوم
همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن میکردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام میکرد. با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بیرحمانه اسرئیلیها به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و میآمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر میفهمیدم که وقتی میگفت مهمترین منفعت جولان تروریستهای تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلیها با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (صلی الله علی و آله) در دریای خون دست و پا میزدند و اینها همه غیر از جنایتهای پراکندهای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ میداد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد. حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی میآورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه میخندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم میخواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمیماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانهمان با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمیزدم تا عزیز دلم برگردد و روزهمان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمیکرد و در مسجد کار سادهتری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمیگشت، صورتش به شدت گل انداخته و لبهایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و میدانستم به احترام عزای امام علی (علیهالسلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت دویست و نود و سوم
رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان خدیجه حلوا اُورده؟» و من همانطور که هسته خرما را در میآوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم: «انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.» و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمهای پیچید، با مهربانی بینظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.» لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شبها قائل بودم، ولی بیآنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگیمان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بیاعتقاد نبودم، اما دلم نمیخواست دوباره در فضای روضه و عزای این شبها قرار بگیرم و ترجیح میدادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.» نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقاً الان که داشتم از مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!» و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بیروح باشم که خودم ناراحتتر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرفهای افطاری را از آشپزخانه میشنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقابها بود که پرسیدم: «من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: «نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!» به چهارچوبِ در تکیه زدم و دلم میخواست با همسرم دردِ دل کنم که زیر لب شکایت کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همانطور که نگاهم میکرد، با لحنی قاطعانه پرسید: «فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟»
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت دویست و نود و چهارم
برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟» سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگیمون رفع شه!» و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» تکیهاش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداریام داد: «قربونت بشم الهه جان! به خدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...» و طنین تپشهای قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفسهای نازنینش زمزمه کرد: «الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز میتونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!» ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیهالسلام) میبریم، هیچ جای دیگه نمیبریم!» سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقیاش را به رخم کشید: «اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیهالسلام) و براش گریه میکنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!» از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست میگوید، ولی دست خودم نبود که معنای اینهمه دلدادگی را نمیفهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیهالسلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهیاش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینبسادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم میتوانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام مشغول عبادت شدم.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت دویست و نود و پنجم
گاهی قرآن میخواندم، گاهی نماز قضا به جا میآوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم میکردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (علیهالسلام)، چشمانم در دریای اشک دست و پا میزد و دلم بیپروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال میکشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریههای خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید میپذیرفتم که امام زمان (علیهالسلام) اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دلها همه مست شده و جانها به تلاطم افتاده بود! هر چه بود، حسرت بارش بیدریغ اشکهای آن شب به دلم مانده و چقدر دلم میخواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه میکردم نمیشد! میترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و میترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندریام را سر کردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دل سنگ که به هیچ ذکری نرم نمیشد، تلختر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از درِ بزرگ حیاط بیرون رفتم. میدانستم در چنین شبهایی خیابانها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد میرفتم. دلم نمیخواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم! مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور و ماشینهای پارک شده بود. نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود. ظاهراً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که میخواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرفهای آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی (علیهالسلام) سخن میگفت.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
|•🍂
•|🌸 گـرچہ دوریم بہ یاد تو سخن مےگوییم
[ #پروفایل 🍂]
[ #پسرونہاربعین 🖤]
|•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💔•°👆
|•🍂
•|🌸 گـرچہ دوریم بہ یاد تو سخن مےگوییم
[ #پروفایل 🍂]
[ #پسرونہاربعین 🖤]
|•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💔•°👆
#شعار_عوام_فریب_تساوی_زن_و_مرد
این شعار تساوی زن و مرد که غربی ها از اون دم می زنند فقط در وظایف و تکالیفه!
یعنی اینکه هر کاری مرد می کنه، زن هم باید بکنه. همونطور که مرد عهده دار مخارج خانواده است، زن هم باید باشه. کارْ سنگین و سبک نداره، کارگر هم مرد و زن نداره. اون وقته که زن ها توی میدون رقابتِ نابرابر باید پا به پای مردها کار کنند و به هر کاری هم تن بِدَن، حتی خشن ترین کارها.
حالا انصاف بدید در این تساوی مرد بیشتر ضرر می کنه یا زن؟!
به برکت آزادی زن، مرد امکان هر نوع لذت و سوء استفاده جنسی رو داره و به اسم تساوی زن و مرد، هیچ وظیفه ای هم نسبت به اون نداره.
📕 دختران آفتاب، ص ١٢٧
#پویش_حجاب_فاطمے
#رزق_معنوے🍃🕊
#حدیثروز✨🌤
•|🌹🍃 امام علی ع|🌙 می فرمایند:
•|√ نظام دین دو چیز است:
□منصف بودن
□و کمک مالی کردن به برادران!....🍃💚
🌹🍃غرر الحڪم ، حدیث ۹۹۸۳🍃🌹
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻
•|🍂
بےتوآوارهامودرخویشفروریختہام
اۍهمہسقفوستونوهمہآبادےمݧ
•|🌼 #شهیدصدرزاده
•|🌸 #شهیدقاسمسلیمانے
°•|🌺 #بایادشانصلوات
°•|🖤 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💔•°👆
🔺 کلامی از علما
⭕️ حاج اسماعیل دولابی
⁉️خدا چگونه با ما رفتار میکند؟
#کلام_علما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_مهدوی
"او حواسش به ما هست"
👤 آیتالله #بهجت
🔺 ماجرای شخصی که برای مشکلات اقتصادی به امام زمان متوسل شد!
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻
ایده ے ڪارفرهنگے براے روز #اربعین
ویژه ے یڪ مجموعه ے بزرگِ فرهنگے
.
.
.
ویژه ی فعالان انقلابی 😍👇👇
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت دویست و نود و ششم
سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل اینکه سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشقبازیهای آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست: «آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (علیهالسلام) فقط پدر یتیمهای کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمیگم، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شهادت داده که علی (علیهالسلام) پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمودن: "من و علی (علیهالسلام) پدران این امت هستیم!" پس پیامبر و حضرت علی (صلیاللهعلیهماوآلهما) پدر من و تو هم هستن!» لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: «پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه!» و چرا باید او برای ما طلب آمرزش میکرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمیکرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: «بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!» همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال میکردم تا ببینم به کجا میرسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ میگشت: «اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل میکنه که یه روز حضرت علی (علیهالسلام) از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میخواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بلند میشن، دو رکعت نماز میخونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند میکنن، اینجوری دعا میکنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی (علیهالسلام) در پیشگاه تو دارد، علی (علیهالسلام) رو ببخش!" حضرت علی (علیهالسلام) میپرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟" پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) جواب میدن: "مگه گرامیتر از علی (علیهالسلام) کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خدا رو به حق علی (علیهالسلام) قسم داد تا علی (علیهالسلام) رو ببخشه! یعنی این قسم رَدخور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی (علیهالسلام) قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمیکنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نقل میکنه! یعنی پیغمبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میخواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی (علیهالسلام) بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟» و ناله مردم آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻