eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 آخ آخ!! کی بود میگفت غربی ها چشم و دل سیرن؟ مثل چوب خشک به هم نگاه میکنن؟! با دیدن بدن زن ها، برعکس مسلمون ها و ایرانی ها هیچی شون نمیشه!! پس چرا حتی برای پر و پاچه دو تا پیرزن غش میکنن؟! 😐 #پویش_حجاب_فاطمے
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل می‌کردم که البته این بار سخت‌تر از دفعه قبل بر قلبم می‌گذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغ‌های حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر می‌کرد. به خانه‌هایی که همگی چراغ‌هایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه می‌کردم و می‌توانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته‌اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش می‌کشیدم و به یاد شب‌های حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش می‌کردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا الهه جان؟» کیف پول دستی‌ام را نشانش دادم و گفتم: «دارم میرم سوپر خرید کنم.» خندید و گفت: «آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!» و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: «خُب منم باهات میام!» از لحن مردانه‌اش خنده‌ام گرفت و گفتم: «تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.» به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: «خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت می‌کنیم!» پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!» خندیدم و با شیطنت گفتم: «خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!» از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: «تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!» که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند. یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه‌اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: «اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!» نمی‌دانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راه‌مان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه‌ها عبور می‌کردیم که پرسید: «الهه! زندگی با مجید چطوره؟» از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و او دوباره پرسید: «می‌خوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟» و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: «از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی می‌کنی!» و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی می‌کردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: «الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟» و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من می‌خواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمی‌کرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم می‌داد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: «پس یه وقتایی بحث می‌کنید!» از هوشمندی‌اش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: «تو شروع می‌کنی یا مجید؟» نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: «داری بازجویی می‌کنی؟» لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: «نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع می‌کنی!» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا می‌کنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمی‌مونه و بلاخره خودتم یه کاری می‌کنی!» نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: «من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!» و عبدالله پرسید: «خُب اون چی میگه؟» ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: «اون می‌خواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمی‌خواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم می‌خواد کمکش کنم...» سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم :«عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! می‌خوام کمکش کنم! باهاش بحث می‌کنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگی‌مون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟» از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: «الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!» سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: «عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم می‌خواد بهتر شه!» سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال مدعیانه‌ام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!» و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرف‌هایش توجه نکنم که می‌گفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز می‌گشت، نقشه‌ای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب می‌خوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!» از شتابزدگی‌ام خنده‌اش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه می‌کشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه!» قدم‌هایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشه‌ای نکشیدم! می‌خوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب می‌مونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسان‌تر می‌کرد. با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار می‌شدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه‌های نازک گل رز را به میهمانی‌اش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بی‌قراری‌ام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگی‌اش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی‌اش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که می‌بایست به قول عبدالله پیام‌آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق می‌شد، همان کسی که هر گاه بخواهد دل‌ها را برای هدایت آماده می‌کند و اگر اراده می‌کرد، همین امروز مجید از اهل تسنن می‌شد! بعد از نماز سری به گل‌های رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریع‌تر دست به کار می‌شدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام می‌کردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می‌چرخید و خیالم به امید معجزه‌ای که می‌خواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو می‌رفت و همزمان حرف‌هایم را هم آماده می‌کردم. ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره‌ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه می‌داد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره‌مان با ورود ظرف پایه‌دار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
[__♥️بسمِ ربِّ الحسین♥️__]
✨🍃 امام صــادق ع|♥️ فرمودند : ←🌷آنکہ مالِکـ خَشــمِ/😡/ خودنَباشَــد... مالِکـ عَقــل خود نیست...🌻🙃 ‌‌ تحف العقول ، صفحہ ۳۷۱🦋🍃 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
خشتـــ بهشتـــ
☆بسم رب الزهرا☆ . ! ❤ 🍃واژه ایی که این روز ها، آدمیان به سادگی از آن بهره برده و کم اَرج، نشانش می دهند. این حس، است و  کنون، به بازیچه گرفته شده ... .😪 میدانی  چرا میگویم پاک؟ چون ویژگی هایش، ارمغانی است برای تشنه ی ما. 🙂 مثلا انسان عاشق، است چرا که عشق، آرامش می دهد و آدمی را مهربان می کند.🙂 عشق، آدمی را می کند. و این ویژگی هایش، می ماند برایت تا اخر عمر. چرا که  عشق، است ... البته نه از نوع زمینی اش چرا که آدمیان، اند وآمال دنیایی نافرجام ... . این جاست که باید عاشق یک چیز والا و جاوید شوی و چه چیزی متعالی تر از   ... 😍 .  🍃یکی از این ویژگی های این عشق این است که این انسان عاشق پیشه، که در کنار عشقش به همه چیز رسیده است، به جای پرداختن به   دیگران، تنها  غرق در لذت بردن از  معشوقش به حسن او می اندیشد و دوری از او باعث بی حوصلگی اش میشود.😁 . 🍃اگر عاشق خدا شوی، هرگز از او دور نخواهی شد. برای همین همیشه با نشاط و انرژی هستی، اما اگر این را برای عاشقی کردن انتخاب کنی، اشتباه بزرگی مرتکب شده ای، چرا که بشر، بالاخره روزی می رود و عاشق هم می ماند با یک عالم کمبود.😔 . 🍃حال، چگونه می شود شد؟ می دانی، هر چیزی آدابی دارد وبدون  مقدمات، نمی شود یک شبه عاشق خدا شوی. . 🍃راه عشق این است عزیز من، اول «عَظُمَ الْخالِقُ فى اَنْفُسِهِمْ»، بعد «فَصَغُرَ ما دُونَهُ فى اَعْیُنِهِمْ»،و بعد، عشق می‌آید. که نزدمان بالا رفت، اندک اندک، هم می‌شود.😉 حال، چه‌کنیم تا عظمت خدا در دل‌مان بالا برود؟ هر که می‌خواهد خدا در دلش عظمت پیدا کند، بایستی را انجام دهد. با اطاعت، خدا در دل عظمت پیدا می‌کند. بعد عشق می‌آید، خوشی می‌آید. خیلی ساده! 😎 . 🍃گویی از همین رو است که پسرکی که هنوز، می نمایاند، پایش باز میشود به . شاید او راه تقرب به خدا را بهتر از من و تو آموخته. شاید او عاشقی کردن را زیباتر از من و تو بلد است. شاید او با آن سن کمش، بصیرتی پیدا کرده از ... . . 🍃خلاصه بخواهم بگویم، می شود عاشق باش اما نه عاشق هر کسی ... . عاشق کسی باش که ارزشش را داشته باشد و  تا آخرین لحظات این عمر، در قلبت جاودانه ... . . 🍃عاشق خدا باش، چرا که عشق رازیست که تنها به باید گفت.😍 . ❤ . پ.ن : گذری بر سخنان حاج اقا پناهیان . ✍نویسنده : . به مناسبت سالروز تولد . 📅تاریخ تولد : ۲۳ تیر ۱۳۴۸ . 📅تاریخ شهادت : ۲۹ بهمن ۱۳۶۱فکه . . 🥀مزار شهید : امامزاده محمد . •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
°⏳ •| °🌱 عملِ‌ایݩ‌هفته‌اٺ‌جورے‌بودڪه ‌امام‌زمانٺ‌(😍)ببینه‌‌؛خجالت‌نکشے ؟! یا‌بازم‌باگناهاٺ‌سیلے‌زدۍ‌‌توصورٺِ پسرفاطمه؟! (😔) . ❤️🍃 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @shohadae_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مقام معظم رهبری: 🔹ان‌شاالله عربستان در دوران نه چندان دوری به دست مجاهدان اسلامی خواهد افتاد. تکبیــــــــــــــــــــــــــــر✊✌️ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
مداحی آنلاین - به تو سلام می کنم - سیب سرخی.mp3
4.18M
احساسی 🍃به تو سلام می کنم😔 🍃به طلاکوب روی علامتا🌷 🎤 ⚜ 👌فوق زیبا 🔴بهترین مداحی ها🌷
سلام وقت شما بزرگواران بخیر 🌹 🔸ان شاءالله قصد داریم هر روز بخشی از وصیت نامه ی « » رو تقدیمتون کنیم🥀😭 ان شاءالله ما هم از کسایی باشیم که راه اون خوبان خدا رو ادامه بدیم و رضایتشونو کسب کنیم...🤲💖
خشتـــ بهشتـــ
سلام وقت شما بزرگواران بخیر 🌹 🔸ان شاءالله قصد داریم هر روز بخشی از وصیت نامه ی « #شهید_سردار_حاج_
🗒‌‌‌ آسمانی ‌ سلیمانی 💖‌« ‌‌ » "بسم الله الرحمن الرحیم" 🌷 شهادت می‌دهم به اصول دین؛ اشهد أن لا اله الّا الله و اشهد أنّ محمداً رسول الله و اشهد أنّ امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنی عشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله. 💢شهادت می‌دهم که «قیامت» حق است، قرآن حق است... «بهشت و جهنّم» حق است... «سوال و جواب» حق است «معاد، عدل، امامت، نبوّت» حق است...!! ▪️خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمت‌هایت🤲 ▫️خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجسته‌ترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت، خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم.🌹 ❤️ 💙 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
خشتـــ بهشتـــ
ای ... 🍃در خاکریز‌های ، خدا را شناختی، برایش مناجات کردی، ناله سردادی و شدی. هنوز سوز صدا و مداحی‌‌هایت در گوش هم‌رزمانت به یادگار مانده است. . 🍃برایمان بخوان. مدتی است محرومیم از دعای پنجشنبه شب‌های . 🍃با سوز دلت بخوان، مدتی است خودمان را گم کرده‌ایم. . 🍃 نادما منکسرا را برایمان کن که شاید از این خواب ناز غفلت بیدار شویم. . 🍃هرکس از تو حرفی زد، از عشقت به حضرت مادر گفت. روضه بخوان. . 🍃برایمان از بگو شاید از آتشی که برای خودمان ساخته‌ایم خلاصی یابیم. . 🍃بگو چه گذشت بین در و دیوار، شاید دلمان لرزید و اشکمان جاری شد. از میخ در هم بگو. شاید در به رویمان باز شد. . 🍃از وصیت مادر به دختر و بگو، شاید کبوتر دلمان پرکشید سوی . اما از بازوی کبود نگو، میدانی که ختم می‌شود به گریه‌های علی. صبرِ چاه را نداریم که در مقابل دل داغدار و اشک‌های تاب بیاوریم. . 🍃نمی دانم در جبهه، چگونه عاشق شدید که شهادتتان همچون اهل بیت بود، یکی بی سر، یکی با دست‌های قلم شده، یکی و یکی با پهلوی شکسته و همچون خودت . . 🍃 در سنگرِ مناجاتت، روضه‌ی مادر را می‌خواندی که خمپاره، بازویت را کبود کرد و پهلویت را شکافت و تو بازهم به اقتدا کردی. . 🍃این پایان ندارد.... سنگ مزارت و ذکر یا زهرایی که روی آن حک شده، نشانه‌ای است برای هر که دلش گره بخورد به حضرت مادر. فاتحه‌ای برای تو بخواند و حاجت بگیرد. راستی شنیده‌ام جوانان به واسطه تو می‌شوند. شاید هم اولین قدم برای ، خوشبختی است. سفارشمان را به مادر پهلو شکسته بکن... . 🌺تولدت مبارک فرمانده.. . به مناسب سالروز تولد . ✍️نویسنده: . 📆تاریخ تولد : ۲۳ تیر ۱۳۴۳ . 📅تاریخ شهادت : ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶. بانه. 🥀مزار : اصفهان . •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
⛔️قابل توجه⛔️ 🌺خواهرم و برادرم🌺 ❌مراقب باش که جلوی چشمان نامحرم، حتی با محارمت شوخی نکنی... نگذار نمک درونت را کسی بجزمحارمت ببینند... تو شوخی شوخی نمک میپاشی و جدی جدی دلی میلرزد‼️😔 #پویش_حجاب_فاطمے
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه‌های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیک‌تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیت‌الکرسی می‌خواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم‌هایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی‌آمد و سنگینی گام‌هایش به وضوح احساس می‌شد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی‌ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال می‌کشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفش‌هایش را در می‌آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه جشن دو نفره‌اس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم می‌غلطید، صورتش به خنده‌ای تصنعی باز شد و با گام‌هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه می‌کردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بی‌نظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر می‌دهد و صورتش را به خنده‌ای باز می‌کند، اما هر چه بیشتر انتظار می‌کشیدم، غم صورتش عمیق‌تر می‌شد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری می‌پرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و با لبخندی که می‌خواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم می‌کنی؟» ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بی‌ریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...» و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا می‌داد... خونه رو سیاه پوش می‌کرد و روضه می‌گرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسی‌بن‌جعفرِ(علیه‌السلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...» نگاهم به دهانش بود که چه می‌گوید و قلبم هر لحظه کُندتر می‌زد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض می‌گذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب من نمی‌دونستم...» از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی‌ام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گله‌ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی بی‌انصافی!» ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم و مثل پاره‌های آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای اتاق را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، نگاهم می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و شنیدن گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که می‌دونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتی‌اش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی می‌داد، شکایت کردم: «من نمی‌دونستم امروز چه روزیه، اگه می‌دونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمی‌گرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر می‌کنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر می‌کنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟» چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: « الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود...» مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر می‌کنی من برای بچه‌های پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) احترام قائل نیستم؟ فکر می‌کنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطره‌ای را به زبان آورد: «برای من ارزش داره!» این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می‌فشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!» از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، می‌توانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقی‌ام شکسته و نمی‌خواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه می‌توانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شده بود! می‌خواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بی‌آنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت! ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: «ممنون!» کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بی‌توجه به جستجویی که در کیفش می‌کرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو پیچ شده‌ای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی‌رنگ، سپاسگزاری‌ام را نشان دادم و او بی‌درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!» آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز می‌کردم، گفتم: «ممنونم!» درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: «نمی‌دونستم از چه بویی خوشِت میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد تو افتادم!» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خنده‌ای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!» در برابر ابراز احساسات رؤیایی‌اش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: «الهه! منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می‌آمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!» از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی‌آورد که در عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو ببخش!» از خط چشمانش می‌خواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت می‌کند، مجالی برای پذیرش حرف‌های من نمی‌گذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی‌توانستم دوری‌اش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمه‌ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در می‌کوبید، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🕌وقت اذان درهای آسمان باز است 🙌دست دعا و عجز و نیاز بالا ببریم 🙏جهت تعجیل در ظهور امام غریبمان مهدی زهرا سلام الله علیهم 🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀 🦋 💚 http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••
•| بســــــم الله الرحمن الرحیم...🌸🍃
✨ امام علے ع|🍂 فرمودند : دلـــ♡ هاے خود را از کینہ پـاک کنید..... زیرا کینہ مرضے مُسرے است...🌼🌹 ←°غرر الحکـــم ، حدیث ۶۰۱۷🦋🍃 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
خشتـــ بهشتـــ
🗒‌‌‌ #وصیت_نامه آسمانی ‌#شهید_حاج_‌قاسم_ سلیمانی 💖‌« ‌‌#قسمت_اول‌‌ » "بسم الله الرحمن الرحیم" 🌷
🗒 ‌‌‌‌ آسمانی 🥀 💖‌«‌‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 💠اگر توفیق صحابه رسول اعظمت، محمد مصطفی را نداشتم و اگر بی بهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آن‌ها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.✨ ▪️خداوندا! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنه‌ای عزیز که جانم فدایِ جان او باد قرار دادی..... 🌸پروردگارا! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بوسه بر گونه‌های بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را یعنی مجاهدین و شهدای این راه به من ارزانی داشتی🤲🌿 💖خداوندا!‌ ای قادر عزیز و ‌ای رحمان رزّاق، پیشانی شُکر شرم بر آستانت می‌سایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع عطر حقیقی اسلام قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی بن ابیطالب و فاطمه اطهر بهره‌مند نمودی؛😭 🌸 🌺 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
لبخند های صمیمی رفاقت های خالصانه‌تان آرزویی شده است برای ما قحطی زدگان معرفت ...🌱😞 🌹^^ @shohadae_sho ♥️•••👆|🕊🌸