فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹رهبرمعظم انقلاب: امروز دشمن قادر نیست حادثهای مثل صلح امام حسن را تحمیل کند؛ اگر خیلی فشار بیاورد، حادثه کربلا اتفاق خواهد افتاد.
#کلام_رهبری
rafiei-Ahdafe emam bad az zohoor(MontazerClip.ir).mp3
7.86M
اهداف امام زمان (عج) بعد از ظهور
دکتر رفیعی
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
🌺•| #خاطرات_شهدا
+بهش گفتم : بابک من بخاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم
- گفت: توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود
یکی گفت خانوادم
یکی گفت کارم
یکی گفت زندگیم
اینطوری شد که امام حسین ع تنها موند😔
و من واقعاجوابی نداشتم برایحرفش
#راوی : دوست شهید 🍂
#شهیدبابکنوری 🥀
#صلوات ☘
•|💛 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🌸••
خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_پنجم آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم
🍁•••
📖 #رمان_هبا
🌾 #قسمت_ششم
اخمهایم در هم کشیده شد و نگاهم او را نشانه رفت.
+ درباره ی؟
بازی با انگشتان دستش خبر از استرسش میداد.
_آخه.. بهتر از زهرا سادات پیدا نمیکنی!
چرا این بحث تمام نمیشد؟
+فائزه تو دیگه شروع نکن. اون دختر خوبیه... درست.. منم که دارم میگم لیاقتشو ندارم! پس تمومش کنید!
پر بغض نگاهم کرد...
_ولی این فقط یه بهونه ست.. خودتم خوب میدونی که زهرا...
کنترل صدایم را از دست دادم.
+موضوع یه عمر زندگیه.. ما باهم جور نیستیم! میگم بس کن فائزه...
ترسید! اشکهایش را که دیدم تازه فهمیدم چه بر سر روح لطیف خواهرم آورده ام. او طاقت شنیدن صدای بلند نداشت! بی هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد. من ماندم و پشیمانی!
بعد از یک هفته کلنجار رفتن و گریه و زاری مادر، بالاخره خبر از طرف سمیه خانم به خانوادهی موسوی رسید.
بماند که چقدر از سمیه خانم گلگی شنیدم که باعث آبروریزیاش جلوی عروس و خانوادهی عروسش شدهام...
تنها چیزی که برایم مهم بود خلاصیام از شر انتخاب نا به جایم بود.
حس زندانیای را داشتم که بعد از چند سال آزاد شده بود؛ حتی اگر این آزادی به قیمت رنجش خانواده و آشناها به دست آمده بود!
حتی اگر بهای آزادیام شکستن دل دخترک معصوم آقای موسوی بود!
ولی این احساس زیاد به طول نیانجامید.
بعد از چند روز که اس ام اس زهرا سادات را دیدم، دلم... لرزید!؟
_سلام آقای سرلک. برای فسخ صیغه محرمیت لطفا باقی مانده ی مدت رو به من ببخشید تا این رابطه به پایان برسه. انشاءالله در دادگاه عدل الهی سربلند باشیم.
تمام تنم یخ کرده بود و لرزش دستم مرا در تایپ کردن حروف به سختی انداخته بود.
+مهرتون؟
گویی فراموش کرده بودم که همان لحظهی خواندن صیغه شاخهی کوچک نرگس را که مهریهاش بود، پرداخت کرده بودم...
گویی فقط به دنبال ادامهی بحث با او بودم...
منتظر ماندم اما جوابی نیامد.
عصر همان روز آقای موسوی آمد و تمام هدایایی که برای دخترش برده بودیم را پس فرستاد. شاید اگر من جای آقای موسوی بودم به یک اخم ساده بسنده نمیکردم.
او رفت و من ماندم و مادر و فائزه با گوشهای از هال که حکم سلاخخانهام را داشت!
مادر به وسایل کنج دیوار نگاه میکرد و با گوشهی روسریاش اشکهای پیدر پیاش را از چشمانش میگرفت.
غم در نگاه فائزه نشسته بود و بدتر از همه... حال من بود!
دیدن تک تک کادوها خون به دلم میکرد. آن روسری یاسی رنگ که بعد از صیغه باهم خریدیم! آن چادر عروس و انگشتر! و...
چند هفته گذشت، تقریباً زندگی برای همه به روال قبل بازگشته بود... الا من!
عذاب وجدان داشتم... هفتهی پیش قرار بود خواستگاری برای فائزه بیاید که کنسلش کردند... با چشمان خودم دیدم که فائزه شکست... دلم میخواست گردن پسرک به ظاهر خواستگار را خورد کنم اما یادآوری بلایی که بر سر غرور دختر آقای موسوی آوردم، مرا به خاموشی واداشت. اوهم دختر بود و لطیف... درست مثل فائزه!
حماقت کرده بودم و مطمئن بودم که چوبش را هم میخورم.
اصلاً نمیدانم چه شد که به اینجا رسیدم!؟
آخرین پلان دونفرهای که در ذهنم ضبط شده بود، صحنهی تماس تصویریمان بود که او چادر به سر کشیده بود و من مسخرهاش میکردم که چادر برای چه!؟
و او حلالی ملیح کنج لبهایش مینشاند و شمرده شمرده استدلال میآورد که فضای مجازی امن نیست...
حتی اگر فضای مجازی امن هم بود، حق داشت که رو بگیرد... من از هر نامحرمی نامحرمتر بودم..
چه احمقانه در ذهنم او را با گندم مقایسه میکردم و نا داورانه گندم را برتر میدیدم...
خام لوندی و چربزبانی های گندم شده بودم.
آنقدر خام که کم کم قرار های دونفرهمان در پارک و کافیشاپ و سینما شروع شد..
گندم شور و شوق جوانی داشت و برای خوش سپری کردن لحظاتش هرکاری میکرد...
حتی یکبار لباس پسرانهی برادرش را پوشیده بود و با موتورش سر قرار حاضر شده بود. وقتی تحیر را در نگاهم دید، خندید و موهایم را به هم ریخت. میگفت موهای به هم ریخته بیشتر به حالت خمار چشمانم میآید. ادعا داشت که از همان اول مست چشمان خمارم شده و...
✍#هیثم
کپیفقطباذکرنامنویسنده
🔴امام خامنه ای:
♦️«صبر» و «تقوا» موجب میشود دشمنان عنود با همهی کیدی که آماده کردهاند، در برابر شما هیچ غلطی نتوانند
♦️اگر آن صبر و این تقوا را شما #جوانان_عزیز و #مسئولان نظام و آحاد #مردم به کار ببندند، دشمن هیچ آزاری نمیتواند به شما برساند. ۹۷/۴/۹
#کلام_رهبری
#رزق_معنوے🍃🕊
#حدیثروز✨🌤
•📿 امام علی ع|🌙 می فرمایند:
•|√ هیچ ڪس بھ غیر
خدا امید نبست مگر آنکھ نا امید بازگشت !..🍃
غررالحڪم ، ۲۵۱۱ 🍃🌻
•|🌸 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💛••
🌿بسم اللّٰه القاصم الجبارین 🌿
در تمام جهان مردم به سربازان وطن ، احترام میگذارند !. 👩🏻✈️
با دین و آیین و فرهنگ های مختلف !
آنوقت ، جمعیتی مسلمان ، آن هم در یک کشور اسلامی ،
ایران ❤️ !!!
که ماباشیم ،،،
ارزنی ارزش برای فدائی آب و خاکمان قائل نیستیم !!.
هشتگ [نه به اعدام] میزنیم برای قاتلان و دشمنان سرزمینمان !!.
برای همان هایی که به ناحق خون جوانان وطن مان را ریختند !!.
برای آنهایی که ثروت کشورمان را غارت کردند !!.
برای همانانی که ...!!.
💢 حواسمان هست از چه کسی حمایت میکنیم ¿¡
💢 سنگ چه کسی را به سینه میزنیم ¿¡
آنهایی که جانشان را دادند تا خاکمان نرود ،،، امثال #ابراهیم_هادی بودند !¡ 💔
آنقدر غریب ،، که پیکرشان هم دستمان نرسید 😭
آن کسی که حتی جرئت شلیک یک موشک را از اسرائیل گرفت ،،، #حسن_طهرانی_مقدم بود !¡ 💔
آنهایی که رفتند و مقابل داعشی ها و تکویری ها ایستادند ،،
#محسن_حججی ها بودند که سر از تنشان جدا شد !! 💔 و بدنشان ...😭
#عباس_دانشگر ها بودند که با مورد انهدام قرار گرفتن خودرو ، مانند مادر شهیدشان !. 🍂
بین در و دیوار پر کشیدند !¡ 💔😭
#جواد_اللّه_کرم ها بودند که فرزندان معصومشان در کودکی بی پدر شدند !¡ 😭💔
و.... (:💔
🔹چرا موقع اعدام ارازل و قاتل ها که میرسد ، #نه_به_اعدام میشویم ؟
🔹چرا تنها این ارازل #مادر و #خواهر و #فرزند و #همسر دارند ؟؟؟
آن دختری که وقتی طرز شهادت پدرش را شنید ، از غصه #دق کرد ،!!!
گناه نداشت ؟؟ 💔😭
آن همسری که مجبور شد ، برای کودکان خردسالش هم #پدر باشد و هم #مادر ،،
گناه نداشت ؟؟ 💔😭
آن دختری که از سه سالگی از #آغوش_پدر محروم شد ،،
گناه نداشت ؟؟ 💔😭
آن پسری که از #هفت_سالگی باید سرپرست خانواده شد و هوای خواهرش را حفظ کرد و تمام عواطف کودکانه اش را سر برید ،،
گناه نداشت ؟؟ 💔😭
|[ مراقب باشیم !!
این دل هایی که میشکنیم ، روز محشر به پایمان نروند ....
اما از دل سوختهٔ بچه یتیم !💔
بدانیم ،،
آخرتی هم هست ! 🚨 ]|
#فدائیان_امر_به_معروف 🍃
#سربازان_واقعی_حضرت_صاحب💚
#امنیت_اتفاقی_نیست ❗️
#غیور_مرد 🤞
#بی_تفاوت_نباشیم 😶
🕊°•.
مآ ڪشٺۂ عݜقیمـ ❤️
و
جہـاݩ مسݪخ مآسٺ ⛓
#شہـادٺ_رآهے_ݕۍ_ݒايآݩ_اسٺ ✨
•|🌸 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💛••
خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_ششم اخمهایم در هم کشیده شد و نگاهم او را نشانه رفت. + درباره ی؟ بازی با ا
🍁•••
📖 #رمان_هبا
🌾 #قسمت_پایانی
دست دادن و تماس با او برایم امری کاملاً عادی شده بود. اوایل عذاب وجدان داشتم اما نرم نرمک پارچهای ضخیم خونمردهرنگ بر قلبم کشیده شد و آن احساس گناه هم از بین رفت.
در ذهنم اصرار داشتم که اینها گناه نیست چرا که قصد من و گندم آشنایی بیشتر برای ازدواج است.
درگیریهای فکریام زیادتر شده بود. این ماجرا برایم چون باتلاقی عمیق بود که هرچه دست و پا میزدم بیشتر گرفتار میشدم، تا جایی که سردرد امانم را برید.
گندم نگران حال و روزم بود. اصرار داشت که به پدر پزشکش مراجعه کنم. اما من به شدت امتناع میکردم. هنوز امادگی رویارویی با پدرش را نداشتم.
تا اینکه بالاخره در یکی از قرارهایمان که در کافیشاپ صورت گرفته بود، پودری در فنجان قهوهام حل کرد و به دستم داد...
+این چیه!؟
_آرام بخش. بخور ضرر نداره. گیاهیه.
نگاهی به کف قهوه انداختم و دو دل فنجان را سر کشیدم.
به ثانیه نکشید که سر دردم آرام شد.
پس از آن ملاقات شوم هر روز با گندم قرار میگذاشتم و مقداری پودر گیاهی از او میگرفتم. عادت کرده بودم!
رفته رفته پرخاشگر و عصبی شدم... تا جایی که یکبار بیدلیل فائزه را کتک زدم. از صدای گریه و نالهی فائزه مادر به آشپزخانه دوید.. اگر لحظهای دیر به سراغمان آمده بود، مشخص نبود که من با آن چاقوی گوشتبری چکار میکردم!؟
تابلوهای نقاشیام سیاههای بیش نبود. دو هفته که گذشت، احساس کردم آن مقدار پودر گیاهی دیگر جوابگوی استرس و سردردم نیست...
با گندم تماس گرفتم و برای عصر قرار گذاشتم.
زودتر از موعود روی نیمکت پارک نشسته بودم و مضطرب پایم را تکان میدادم. از دور دیدمش که دست در دست پسرک قد بلند و باریکاندامی به طرفم میآمد. طاقت نیاوردم و باقی راه را دویدم.
+کو!؟
پوزخندی زد وچون همیشه در قبال مبلغ چشمگیری بستهای پودر کف دستم گذاشت.
_سری بعد خواستی، دوبرابر این پولو باید بیاری!
نفهمیدم چه گفت نگاهم میخ چشمان وحشی پسرککنار دستش بود.
+دا... داداشته؟
پشتش را به من کرد.. دست پسرک را گرفت و همانطور که میرفت جوابم را داد...
_رِلمه!
زانوانم سست شدند و لرزشی عمیق سرتا پایم را در آغوش گرفت..
آسمان غرید و ابرها بر سرم هوار شدند..
چه بلایی برسرم آمده بود!؟
من با خودم چهکردم!؟
نابود شدم!
زیر لب نام دختر آقای موسوی را زمرمه کردم...
با پشت دست محکم بر دهانم کوفتم.. طعم شور خون در دهانم پیچید..
من حق نداشتم نام او را بیاورم.
خودم دیدم که ماهِ پیش سمیهخانم با مادر پچپچ میکرد. خبر ازدواج دختر آقای موسوی را آورده بود!
دو جمله تعریف و تمجید از نامحرم چنان هوش و حواس از سرم برده بود که دام شیطان را ندیدم!
به قول باباطاهر؛
{ ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد }
#____________________________________
اختلاط و گفتگو مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد، و دلها را منحرف میسازد•••
#آقاأمیرالمؤمنینعلی(علیه السلام)🍃
پایان•
✍#هیثم
کپیفقطباذکرنامنویسنده
May 11
•|🌙
عـزیز ہم زبان در ڪدام ڪہکشاݧ نشستہاے ؟!
#شبتون_شهدایی 💚••
#اللهمعجللولیکالفرج 💛•°
#امامزمانے ♥️•|
•|🌟 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💛••
•|🍂
آنان ڪہ خاڪ را بہ نظر ڪیمیا کنند
آیا بود ڪہ گوشهۍ چشمے بہما ڪنند؟
#حافظ 🍃|
#شهید_مشلب ♥️••
#شهداراهروشن 💛•°
•|🌸 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 👆💛••