خشتـــ بهشتـــ
#شهید_محمد_حسین_محمدخانی💔 #حاج_عمار #شفاعت_شهدا_روزیمون😔 ╔ ▪️◾️▪️ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════
#خاطرات_شهدا💔
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهراء_(س)
هنوز چند روزی مانده بود به ایام فاطمیه.
بی قرار بودم و پریشان…😔
با خود گفتم کاش کسی پیدا میشد و آرامم میکرد.
کاش کسی بود و راه نشانم میداد.
و کاش ...
متوسل شدم و فاتحه ای برای #شهید_محمد_خانی💔
خواندم.
خیلی زود صدایم را شنید.…
خوابش را دیدم.😔
عازم سفر بود
و من به همراه چند نفر رفته بودیم بدرقه اش.
انگار میدانستم این بار که برود دیگر به آرزویش که شهادت است خواهد رسید.
کنار کشیدمش. ازش پرسیدم:
"چه توشه ای داری با خودت میبری؟!!! "
چه داری برای گذر از این مسیر سخت.…؟؟
دست کرد داخل جیبش
و بطری کوچکی در آورد.
گفتم:
این دیگر چیست؟
گفت: " این #اشکی است که در #روضه های مادرم #حضرت_زهرا (س) ریخته ام "
این را دارم با خودم میبرم💔😢
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#اشک_روضه_مادر😭😭
#عمار_حلب💔
╔ ▪️◾️▪️ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ▪️◾️▪️ ╝
💞☀️💞
💞 #خیلی_قشنگه حتما بخونید 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از #کتاب_یادت_باشد
🔸گاهی مزارش که میروم اتفاقهای عجیبی میافتد که #زنده_بودنش را حس میکنم، یک شب🌙 نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:《#خانومم خیلی دلم برات تنگ شده💔 پاشو بیا مزار》
🔹معمولا #عصرها سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار🌷 شدم از نزدیکترین مغازه به #مزارش چندشاخه گل نرگس🌸 و یک جعبه خرما خریدم، میدانستم این شکلی راضیتر است👌
🔸همیشه روی رعایت #حق_همسایگی تاکید داشت، سر مزار که میرم سعی میکنم از نزدیکترین مغازه به مزارش که #همسایه_گلزار شهداست🌷 خرید کنم.
🔹همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم #دختری آمد و با گریه😭 من را بغل کرد، هق هق گریههایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که #آرام_شد
🔸گفت: عکس #شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم که من شنیدم شماها برای پول💰 رفتید، حق نیستید❌ باهات یه #قراری میزارم
🔹 فردا #صبح میام سره مزارت، اگه همسرت💞 را دیدم میفهمم که اشتباه کردم📛 #تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشون میدی، برایش #خوابی را که دیده بودم تعریف کردم
🔹گفتم: من معمولاً غروبها میام اینجا، ولی دیشب #خودحمید خواست که من اول صبح بیام سرمزارش🌷، از آن به بعد با اون خانوم دوست شدم☺️، خیلی رویه زندگیاش عوض شد، تازه فهمیدم که دست #حمید برای نشان دادن راه خیلی بازه👌
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
╭❀❁❀─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────❁❀❁ ╯
#خاطرات_شهدا
در نجف تصمیم گرفت که سه روز آب و غذا کمتر بخوره یا اصلاً نخوره تا حال آقا #اباعبدالله_الحسین علیه السلام رو در روز عاشورا درک کنه.روز سوم وقتی خواست از خانه بیرون بیاد که چشماش سیاهی رفت.
می گفت : مثل ارباب همه جا را مثل دود می دیدم. اینقدر حال من بد شد که نمی توانستم روی پای خودم بایستم.
از آن روز بیشتر از قبل مفهوم #کربلا و #تشنگی و #امام_حسین علیه السلام را فهمید.
#شهیدمحمدهادی_ذوالفقاری🌷
╭━━━⊰◾️⊱━━━╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰━━━⊰◾️⊱━━━╯
#خاطرات_شهدا
نخل ها ایستاده می میرند🌹
💠شرح عکس؛
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد,
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود.
لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را که لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهید دراز کش مجروح شده بوده است.
خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند.
اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...
#پدری_سرپسررابه_دامن_گرفته_است.🌷
#شهیدسیدابراهیم_اسماعیل_زاده موسوی پدر
#شهیدسیدحسین_اسماعیل_زاده پسر است
💠اهل روستای باقر تنگه بابلسر.
#خاطرات_شهدا (🌸🍃)
گوشے هندلے ( 🍀 از خاطرات #شهید_محمودرادمهر 🍀 )
در لشگر ڪربلا مداحے مے ڪنم، هر بار مرا مے دید مےگفت: تو آهنگران ما هستے.👌
نام من را هم در تلفن اش آهنگران ثبت ڪرده بود و هر وقت تماس می گرفتم با نام حقیقے ام مرا به جا نمی آورد،
تا صدایم را مے شنید مےگفت: خب از همان اول بگو ڪه آهنگرانے برادر! یا گاهے هم مے گفت:
داداش ما گوشے مان از این هندلۍ هاست و خیلے دفترچه تلفنم ظرفیت ندارد.
همیشه مشغول مطالعه و فڪر و انجام ڪار شناسایے بود. باور دارم ڪه محمود خستگے را شڴست داده بود.
راوے : همرزم #شهید
#رسانه_شهدایی_معرفت 🌿
||•🇮🇷 @marefat_ir
.
#خاطرات_شهدا
#شهید_مهدی_زین_الدین🌹
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
#شادی_روح_شهداصلوات 🌹
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_معزغلامی🌹
حسین یک عموی شهید دارد که پدر همیشه از خاطراتش برای او گفتهاست. اینکه علاوه بر برادر، رفیق خوبی برای پدر بود و این جمله حسین را تشویق میکرد که کاش بتواند جای عمو را برای پدرش پُر کند:« از بچگی دوست داشت کارهای سخت و سنگین انجام دهد. مثلا از بلند کردن بارهای سنگین خوشش میآمد. همه سعی اش را می کرد که بلندش کند. برای همین وقتی از خاطراتم با سرداران جنگ و رفاقتم با برادر شهیدم میگفتم، باعلاقه گوش میداد. یادم میآید یکبار به من گفت: بابا من سعی میکنم مثل عمو برایت رفیق خوبی باشم. این اواخرازمن پرسید: بابا من مثل برادرت شدهام؟ گفتم حالا خیلی مانده. اما توانسته بود. من و حسین حتی در خانه باهم کشتی میگرفتیم.»
#شادی_روح_شهداصلوات 🌹
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
#خاطرات_شهدا
#شهید_مهدی_خندان 🌹
دوست داشت ایستاده شهید شود...
چهره خاصی داشت، و من علّتش رو بعدها فهمیدم، قد بلندی داشت و چهارشانه بود، با محاسن بلندی که داشت خیلی به دل می نشست، همیشه آخرای نماز برای بچهها شور می خوند و ما سینه می زدیم...
#مهدی با یک شور خاصی می خوند: "شهِ با وفا ابوالفضل"
خیلی قشنگ می خوند، و ما رو دیوونه می کرد که من بعدها فهمیدم چون چهره او شباهت خاصی به حضرت ابوالفضل داشت به خاطر همین شباهتش وقتی برای ما می خوند ما رو بیشتر به شور میآورد، توی عملیاتها هم وقتی به چهره او نگاه می کردیم روحیه ما چند برابر می شد این اواخر مهدی با همان پای قطع شده باز هم به جبهه می اومد، همیشه می گفت: آدم نباید در مقابل این دشمن خوابیده شهید بشه دوست داشت ایستاده شهید بشه، بعدها هم شنیدم وقتی که ترکش خورده بود خودش رو گیر داده بود به سیم خاردارهای ارتفاعات کانی مانگا، می دونست که قراره شهید بشه، شنیدم که دستاشو پیچیده بود دورسیم خاردارها تا نیافته، و ایستاده شهید شد...
#شادی_روح_شهداصلوات 🌹
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
#خاطرات_شهدا
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌹
همسر شهید صدرزاده:از صحبت هایی که در جلسه خواستگاری از سمت شهید صدرزاده مطرح شده بود می گوید؛
صحبتهای ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد، او بارها گفت که یک همسنگر میخواهد. شاید کسی که به خواستگاری می رود بگوید همسر و همدم میخواهد اما مصطفی گفت که همسنگر میخواهد.
بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام میدهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند».
#شادی_روح_شهداصلوات 🌹
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
#خاطرات_شهدا
#شهید_مهدی_باکری🌹
توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه . همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد . آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش . هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند وصورتش را می بوسید. بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد . یکی از بچه ها برش داشت. بعد پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»
#شادی_روح_شهداصلوات🌹
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
#خاطرات_شهدا 🌿••
#شهید_ابراهیم_همت🌹
زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم. باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود. همهی میوه های فصل توی یخچال بود؛ توی ظرفهای ملامین چیده بودشان.
کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود ،بایک نامه.
وقتی می آمد خانه، خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض می کرد. شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباسها را می شست، پهن میکرد، خشک می کرد و جمع می کرد.
آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم «درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم میکرد و میگفت «تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
#شادی_روح_شهداصلوات 🌹
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌹
در گلزار شهدای اصفهان قدم میزدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه میکردم. به مقابل کتابفروشی رسیدم. شلوغی اطراف قبر یک شهید توجهم را جلب کرد.
افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان می آمدند و مشغول قرائت فاتحه می شدند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم.
«یا زهراء(س)» اولین جمله ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه میشد به نورانیت درونی او پی برد.
دوباره به سنگ مزار او خیره شدم: فرمانده دلیر گردان یا زهراء (س) از لشگر امام حسین(ع)؛ شهید محمد رضا تورجی زاده
نمیدانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم.
چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت می کردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.
بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهراء (س) بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!! با آنها صحبت کردم. بچه های مسجد اباالفضل(ع) محله نورباران بودند.
یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاریها و مشکلاتشان به سراغ ایشان می آیند. خدا را به حق این شهید قسم میدهند و برای او نذر می کنند. قرآن می خوانند. خیرات می دهند.
بعد به طرز عجیبی مشکلاتشان حل می شود! مخصوصاً اگر مشکل ازدواج باشد! این را خیلی از جوانهای اصفهانی می دانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند.بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند.
رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار او آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق میکرد. اصلاً نمی توانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی درونی عجیبی مرا به آنجا می کشاند.
دقایقی بعد جوانی آمد. با دیگر دوستانش صحبت میکرد. از صحبتها فهمیدم از بستگان این شهید است. جلو رفتم و سلام کردم. فهمیدم پسر عموی شهید تورجی است.
بی مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد. پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: اگر بخواهیم خاطرات او را جمع کنیم کاری انجام دهیم همکاری می کنید.
ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهراء(س) بیشتر خاطرات خانواده او را جمع کردم.
#شادی_روح_شهداصلوات 🌹
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
#خاطرات_شهدا
#شهید_سعید_علیزاده🌹💔
آزادی یک کانال، پیش از آغاز عملیات نبل و الزهرا لازم بود. سعید علیزاده نخستین شهید این عملیات بود که حین آزادی کانال به شهادت رسید. آشنایی من و سعید به حدود ۴۰ روز پیش از آغاز عملیات بازمیگشت. وی اهل دامغان بود و در این عملیات مسئولیت اطلاعات و عملیات را بر عهده داشت. به خاطر دارم که در جلسه فرماندهان که حدود ۱۲ نفر حضور داشتند، یک فرمانده لبنانی با نام جهادی ذوالفقار خطاب به سعید گفت که تو نخستین شهید عملیات خواهی بود. سعید که شخصیت شوخی داشت، پاسخ داد: اگر شهید نشوم، پس از عملیات به سراغ شما میآیم. آن وقت من میدانم و شما.
ذوالفقار چندین مرتبه این موضوع را مطرح کرد و گفت که سعید علیزاده (کمیل) تو به شهادت خواهی رسید. از ۱۲ فرد حاضر در آن جلسه، شش نفر به شهادت رسید.
یکی از فرماندهان با لهجه شیرین شیرازی خطاب به ذوالفقار گفت: «شاید سعید دوست نداشته باشد شهید شود شما چرا اصرار میکنید.» سعید پاسخ داد: «من آرزوی شهادت دارم.»
#ادامه_دارد
#شادی_روح_شهداصلوات 🌹
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_شهدا #شهید_سعید_علیزاده🌹💔 آزادی یک کانال، پیش از آغاز عملیات نبل و الزهرا لازم بود. سعید ع
#خاطرات_شهدا
#شهید_سعید_علیزاده 🌹💔
پیش از آغاز عملیات که از سعید و ذوالفقار جدا میشدم، بار دیگر سر این موضوع شوخی کردند و خندیدند. گروهها نیمه شب وارد کانال شدند. سعید که به منطقه آشنایی داشت پیش از همه نیروها میرفت که مجروح شد.
من و فرمانده با تاخیر وارد عملیات شدیم. پس از نماز صبح به دستور فرمانده حدود دو کیلومتر را زیر آتش دشمن دویدیم تا به کانال رسیدیم. در این حین شهید نوید صفری را دیدم که در حال برنامه ریزی بود تا پیکر مجروح سعید را به عقب بیاورد. زمانی که به سمت سعید رفتند، دشمن سعید و اطرافش را به رگبار بست.
زمانی که پیکر سعید را به عقب کشیدند، به شهادت رسیده بود. نیروها دور سعید جمع شدند و پیشانیاش را میبوسیدند. نیروها با شهادت سعید روحیهشان را از دست دادند. من و نوید که تا به آن لحظه هیچ آشنایی با هم نداشتیم، شروع به شوخی کردیم تا روحیه تضعیف شده بچهها بازگردد.
#پایان
#شادی_روح_شهداصلوات 🌹
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
#خاطرات_شهدا
#شهید_جاویدالاثر_علی_قوچانی🌹
شهید که شد جنازش موند تو منطقه، حاجحسین خرازی منو فرستاد تا دنبالش بگردم رفتم منطقه، همه جارو آب گرفته بود، هرچی گشتم اثری از علی نبود، خبرش رو که به حاجی دادم، باورش نشد، خودش اومد باز گشتیم، فایده نداشت، جنازش موند که موند، علی دو سال قبل توی بقیع متوسل شده بود به بانوی مدینه خواسته بود شهید که شد، بیمزار بمونه شبیه بی بی، حاجتش رو گرفت، همونطور که میخواست، گمنام باقی موند و بدون مزار.
#شادی_روح_شهداصلوات 🌹
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
🔸🔹🔸لیلای خانه
همیشه هوای روزهای رفتن علیاصغر گرفته و ابری بود😢 و این حال و هوای خانه را برای آمنه دلگیرتر میکرد.😭 درگیریهای #پاوه تازه اوج گرفته بود و مطمئن بود علیاصغر حتما خودش را جزو اعزامیها قرار میدهد.😔
داخل حیاط روی تخت زیر سایه درخت انگور نشسته بودند که زنگ خانه به صدا درآمد.🔔 همرزمان علی اصغر بودند. صدای بسته شدن در را شنید و علی اصغر شروع به صحبت کرد: «آمنه جان باید بروم☺️، ببخش که تا حالا همسر خوبی برایت نبودم😔 اما قول میدم اگر برگردم جبران کنم😍.»
دوست داشت بیشتر صحبت کند، بیشتر از آینده لیلایشان بگوید اینکه چطور نبودن او را تاب بیاورند😟
زمان رفتن تکتک اقوام را سرکشی میکرد، خوب به یاد دارم وقتی که فهمید مادر محمد شب گذشته شام برای بچهها نداشته تا صبح خوابش نبرد.😰
بعد از رفتن علیاصغر، لیلایی که ۴ماهه باردار بود، تنها همدم روزهای تنهایی آمنه شده بود.😥 هروقت احساس تنهایی میکرد با لیلا صحبت میکرد: «لیلاجان پدرت قول داده برگرده،😥 سرش بره قولش نمیره،😇 پدرت به خاطر حفظ خاکمان رفت، پدرت… » دیگر تاب نیاورد گریه امانش را برید.😭
فردا قرار بود خبر از اعزامیهای پاوه بیاورند. مطمئن بود که اگر سرش برود قولش نمیرود.😌
تقدیم به شهدای پاوه سال ۱۳۵۸
✍به قلم؛ #م_حیدری
#خاطرات_شهدا
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#خاطرات_شهدا📚
هرچه تقویم را زیر و رو کردم تولد تا شهادتش در مُحرم خلاصه می شود. قرار بی قرار را ورق زدم فهمیدم مادرش ، او را نذر حضرت عباس«ع» کرده بود.حسرت هایش برای نبودن در کربلا ، کار دستش داد .بی قراری اش با چهارشنبه های نذر علمدار و روضه هیئت بیشتر شد ،پرنده قلبش خانه به خانه پرید تا در طواف حرم عمه سادات آرام گرفت.
عشق به شهید ابراهیم هادی در دلش جوانه زد و سبب شد تا نام جهادی سید ابراهیم را انتخاب کند .شاید هم ابراهیم شد تا اسماعیل نفسش را قربانی کند . گذشت از دنیا و تعلقاتش حتی از همسر و فرزندانش.
دلش در سوریه گرفتار شده بود . اما گاهی ترکش های پا و پهلویش او را مجبور به برگشت می کرد.
در مجروحیت هم آرام و قرار نداشت. سرزدن به خانواده شهدا و یاد کردن دوستان شهیدش مرهم دل تنگی هایش بود.مردانه پای قولش می ماند. با ابوعلی عهد کرد هرکس زودتر شهید شد سفارش دیگری را پیش ارباب کند .
با شهادتش شفاعت رفیق جامانده را کرد و ابوعلی هم به کاروان عشاق پیوست.
#مصطفی در صدر قلب ها بود چه
در سوریه که سردار دلها از محبتش به او گفت و چه در شهریار که با کارهای فرهنگی اش نوجوان و جوان خاطر خواهش بودند.او مرد ماندن نبود. از سفره پاسداری از حرم، شهادت می خواست .در روز تاسوعا شهید شد ،
روز چهارشنبه که نذر سقای کربلا بود برگشت و چه هیئتی برگزار کرد آن روزبا آمدنش . تقویم را ورق می زنم.امسال هم تولدش چهارشنبه است.
سید ابراهیم تو را قسم به چهارشنبه های ابوالفضلی ات نگاهی کن به ما اسیران بلاتکلیف.
✍نویسنده : طاهره بنایی منتظر
به مناسبت سالروز ولادت🗓
#شهیدمصطفیصدرزاده🌿
@shohadae_sho
#شهدایی_شُو 👆
🌺•| #خاطرات_شهدا
+بهش گفتم : بابک من بخاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم
- گفت: توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود
یکی گفت خانوادم
یکی گفت کارم
یکی گفت زندگیم
اینطوری شد که امام حسین ع تنها موند😔
و من واقعاجوابی نداشتم برایحرفش
#راوی : دوست شهید 🍂
#شهیدبابکنوری 🥀
#صلوات ☘
•|💛 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🌸••
خشتـــ بهشتـــ
#شهید_مصطفی_صدرزاده❤️
#خاطرات_شهدا🖇
گویا به پرستار ها اعلام کردند که سردار سلیمانی برای دیدار مصطفی آمد ...
یکی از پرستار ها آمد پیش مصطفی وگفت:
من میدونم تو شخصیت مهمی هستی!!
مصطفی هم با بی تفاوتی جواب داد
منو تو مثل همیم و هیچ فرقی با بقیه نداریم ...
پرستار گفت:
ولی میدونم که سردار سلیمانی به دیدنت اومده ...!
مصطفی هم جواب داد:
ایشونم یکیه مثل من و تو :))
همیشه همینطور بود
نه فقط آن موقع، قبل از آن هم برایش مهم نبود
که آدم شناخته شده ای باشد یا نه ...؟!
اگر کاری انجام می داد
اسم و رسم برایش مهم نبود🙃🍃
نام شهید: مصطفی صدرزاده
تاریخ تولد: 1365.6.19
محل شهادت: حومه حلب
تاریخ شهادت: 1394.8.1
#شهیدمصطفیصدرزاده🌹
#سالروز_شهادت🕊
#کتابقراربیقرار📚
#شادیروحاماموشهداصلوات
@shohadae_sho
#شهدایی_شُو ♥️•••👆|🕊🌸
#خاطرات_شهدا 📖
#مــا_در_حـال_جنگــیم 💢
صبحانہ ای ڪه بہ خلبانها میدادم ،
ڪره ، مربا و پنیر بود .
یك روز شهید ڪشوری مرا صدا زد و گفت :
فلانی ! گفتم : بله .
گفت : شما در یك منطقهی جنگی
در مهمانسرا ڪار میڪنید .
پس باید بدانید
مملڪت ما در حال جنگ است
و در تحریم اقتصادی بہ سر میبرد .
شما نباید ڪره ، مربا و پنیر را
با هم به ما بدهید
درست است ڪه ما باید
با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم
ولی این دلیل نمیشود
ما این گونه غذا بخوریم .
شما باید یك روز به ما ڪره ،
روز دیگر پنیر و روز سوم بہ ما مربا بدهید .
در سہ روز باید از اینها استفاده ڪنیم
وگرنه این اسراف است .
من از شما خواهش میڪنم
ڪه این ڪار را نڪنید .
من گفتم : چشم .
✍ شهید خلبان #شهید_احمد_کشوری
🌹 مزار شهید : گلزار شهدای تهران ، قطعہ ۲۴ ، ردیف ۸۲ ، شماره ۵
┏━ ✨ 🌹 ✨ 🌸 ✨ ━┓
💐 @shohadae_sho 💐
┗━ ✨ 🌸 ✨ 🌹 ✨ ━┛
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣