#زندگینامه_شهدا 🌸
#معرفی_شهید 🌹
#قسمت_پنجم 🌿
مسئول بسیج دانشآموزی مسجدصاحبالزمان(عج) به خاطرهای که از شهید دارد اشاره میکند و میگوید: «تابستان آن سال بهعنوان برنامه اختتامیه فعالیت بسیج دانشآموزی بچهها را برای اردو به بهشت زهرا بردیم.
محمدحسین برخلاف بقیه دوستانش با محیط بهشت زهرا(س) و قطعه شهدا به خوبی آشنا بود. وقتی بر مزار شهدا حاضر میشدیم محمدحسین زندگینامه آن شهید را برایمان تعریف میکرد.
این کودک ۱۲ساله برخلاف بسیاری از افراد به خوبی با شهدا آشنا بود.
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی 🌟
#بایادش_صلوات ❣
#ادامه_دارد... ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💚👆
#زندگینامه_شهدا 🌸
#معرفی_شهید 🌹
#قسمت_ششم 🌿
حضور در کنار پدری رزمنده و ایثارگر باعث شده بود تا شهید محمدخانی به خوبی با مضمون جهاد و ایثار آشنایی داشته باشد. کارگر با اشاره به این موضوع میگوید: «وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم تعجب نکردم.
او همیشه آرزوی شهادت داشت.
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی 🌟
#بایادش_صلوات ❣
#ادامه_دارد... ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💚👆
#زندگینامه_شهدا 🌸
#معرفی_شهید 🌹
#قسمت_آخر 🌿
هروقت من را میدید، دستم را در دستش میگرفت و میگفت حاجی حلالم کن.
تو مسجد آمدن را به من یاد دادی.» مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) درباره آخرین خاطرهای که از شهید دارد میگوید: «مدتها بود که محمدحسین را ندیده بودم. ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود.
با من تماس گرفت و گفت حاجی من در مسجد هستم و میخواهم ببینمت.
گفتم کمی دیر میرسم.
در پاسخم گفت حاجی برایم دعا کن که شهید شوم. وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر محمدحسین عاشق شهادت بود.
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی 🌟
#بایادش_صلوات ❣
#ادامه_دارد... ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💚👆
#قسمت_اول1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
🔸°| در تاریخ 24 دی 1362 در روستای پلک سلفی شهرستان آمل به دنیا آمد
پوتینهای سنگین دوران سربازی را پوشید و چند میله آهنی بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و در جیبهایش سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی را جاسازی کرد تا وزنش را به وزن ایدهآل سپاه برساند.
سرویس جهاد و مقاومت مشرق - قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرنهاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... «اصلاً حرم ناموس ما شیعههاست «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات رهبری معظم انقلاب است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد. همسر شهید صحرایی امروز گذری کوتاه از زندگی مشترکش با شهید را برای ما بیان کردهاند.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
#قسمت_دوم 2⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
°|🔹 شهید روح اله صحرایی در تاریخ ۶۲/۱۰/۲۴ در روستای پلک سفلی از توابع شهرستان آمل متولد شدند. دو تا برادر بودند که روح اله فرزند دوم خانواده بود. در دوران کودکی پر جنب و جوش بودند و در نبود پدر که در جبهههای جنگ تحمیلی بودند، در خانه پدربزرگ زندگی می کردند.
دوران ابتدایی را در مدرسه دوازده فروردین و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید بزرگی، سپری کردند و از اول راهنمایی شروع به نماز و روزه کردند و دوره متوسطه را در دبیرستان لسانی گذراندند و از همان زمان فعالیت خود را در مهدیه آمل شروع کردند و با علاقه در مراسمات مذهبی شرکت میکردند.
بعد از گرفتن دیپلم تجربی، با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی معاف بودند ولی با علاقه به سربازی رفتند و در ارتش خدمت کردند، چون اعتقاد داشتند که با تحمل سختیها باید مرد شد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
#قسمت_سوم3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
بعد از پایان سربازی به دنبال کار در چند جا مشغول شدند، اما هیچ کدام از این موقعیتها نتوانست رضایتمندی ایشان را برآورده کند و دلش جای دیگری بود، هفتهای دو بار به سپاه آمل میرفتند و میپرسیدند: سپاه نیرو نمی گیرد، تا بالاخره پیگیریهایشان جواب داد و نام نویسی کردند و با سماجت و علاقه زیاد، چند ماهی طول کشید تا در سال ۸۶ وارد سپاه شدند.
ایشان همزمان با شروع خدمت در سپاه به تحصیل خود ادامه دادند و فوق دیپلم تربیت بدنی را از دانشگاه شمال و لیسانس حقوق را از دانشگاه فرهنگ و هنر آمل دریافت کردند. بعد از یکسال و نیم دوندگی برای پیدا کردن همسر مورد علاقه اش، بالاخره به آرزویش رسید و با دختری محجبه با خانوادهای متدین و فرهنگی، با معرفی یکی از همکاران در تاریخ ۸۹/۴/۳۱ مصادف با سالروز ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام، عقد کرد و تقریبا نه ماه بعد عروسی گرفت و حاصل این پیوند آسمانی، دو پسر دسته گل بود که محمد رسول در تاریخ ۹۱/۴/۱۴ مصادف با نیمه شعبان بدنیا آمد و محمد جواد در تاریخ ۹۵/۳/۷ در حالی که شش ماه از شهادت بابا میگذشت، به دنیا آمد، در حالی که بابا در تاریخ ۹۴/۹/۱۶ آسمانی شد و با ذکر یا رسول الله دعوت حق را لبیک گفت و اسمش را با لقب مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها تا ابد جاودانه کرد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
#قسمت_چهارم 4⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
همسر شهید روزهای شیرین زندگی با روح الله را روایت میکند: من از دوران راهنمایی، بعد از نمازهایم که دعا میکردم، از خدا میخواستم یک همسری قسمت من بکند که به کمک هم بتوانیم هر چه بیشتر به خدا نزدیک شویم و با هم بتوانیم به کمال برسیم، وقتی گفتن خواستگارت پاسدار هست، تا حدودی خیالم راحت شد، چون میدانستم هر کسی لیاقت ندارد وارد سپاه شود و بعد از صحبتهایش در جلسه خواستگاری گفتم: این پسر همانی هست که همیشه از خدا میخواستم، در خواستگاری از شغلش گفت و از سختی هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من راضی و راز دار باشد، اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی نباید بفهمد و اگر برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه شکر گذار... بعد از صحبتهایش فهمیدم که معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا میخواستم. مهریه ام ۱۱۴ سکه و یک جلد قرآن کریم بود.
پنج سال و نیم با هم زندگی کردیم، ولی از اول عقدمان ایشان در ماموریت بود. و به این ماموریت رفتن ها و سختی ها عشق میورزید، در دوران نامزدیمان یک سال مرز زاهدان بود، بعد از عروسی دو سال مرز کرمانشاه و ۶ ماه، پیرانشهر بود و یکماه سوریه، که به شهادت ختم شد.
روح الله خوش اخلاق و شوخ طبع بودند، دائم الوضو و دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه میخواندند و صبح ها دعای عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی میدادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.
روح الله مخلص بود، دوست داشت کارهایش طوری باشد که فقط خدا ازش راضی باشد و نظر عرف جامعه برایش مهم نبود.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
#قسمت_چهارم 4⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
یکی از چیزهایی که خیلی بدش میآمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنتهای غلط حساس بود، اگر مهمانی میرفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت میشد و میگفتند: با یک نوع غذا هم سیر میشدیم. وقتی چیزی میخرید توجه میکرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشنده بیحجاب خرید نمیکرد، هر چند ارزانتر هم میفروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت و حسابی باز کرده بود و پولهایی که خمس به آنها تعلق نمیگرفت را به آن حساب واریز میکرد، در تاریخ خمسی به انبار میرفت و خمس برنج و مایحتاج سالیانه ای که اضافه کرده بود را حساب می کرد. وقتی به کسی قرض میداد سعی میکرد کسی متوجه نشود، حتی من.
زندگی نامه شهدا را میخواند و دوست داشت خودش و زندگیش را شبیه شهدا بکند، هر وقت شهیدی می آوردند، دوست داشت باهم و همراه محمد رسول در مراسمات شرکت کنیم، و به شوخی میگفتند: دفعه بعدی دیگه نوبت من هست که بروم. با اینکه زیاد در کنار هم نبودیم ولی زندگیمان پر از خاطرههای شیرین بود، به مسافرت اهمیت زیادی میدادند و سالی دو بار به پابوسی امام رضا (ع) میرفتیم و شاید اولین باری که دو تایی،۲ ماه بعد از عقدمان به مشهد رفتیم، جزء شیرین ترین خاطرات زندگی ام باشد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
#قسمت_پنجم 5⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
.
به همه ائمه ارادت داشتند، ولی اکثر شهدا به حضرت زهرا (س) ارادت خاصی دارند و به حضرت رسول(ص) هم ارادت زیادی داشتند و بخاطر همین اسم محمد رسول را برای پسرمان گذاشتند و به نقل از دوستانش در لحظه جان دادن یا رسول الله گفتند و عروج کردند.
عاشق و مطیع محض رهبری بودند، در وصیت نامه شان سفارش میکنند که دست از ولایت فقیه برندارید، می گفتند: هر وقت آقا اشاره ای بکنند برای جهاد حتی منتظر اجازه شما نمیشینم و میروم. اگر همه مردم یک طرف رفتن و آقا یک طرف، به سمتی برو که حضرت آقا رفته است. یکبار وسط سخنرانی آقا که از تلویزیون پخش می شد، حضرت آقا سرفه ای کردن و آقا روح الله به زبان محلی خودمان گفتند: جان ته کلشه دا. یعنی: جان، فدای سرفه ات شوم.
وقتی می خواست وارد سپاه شود ۹ ماه طول کشید. و وزنشان نسبت به وزن ایده آل سپاه کم بود و ایشان چند وقتی شروع به خوردن زیاد غذا کردند، ولی باز وزنش آنقدر بالا نرفت و در روزی که باید برای تست وزن میرفت، چاره ای اندیشید؟ !
پوتین های سنگین دوران سربازی ارتش را پوشید و چند میله آهنی بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و لباس زیاد پوشید و توی جیبهایش سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی را جاسازی کرد، تا وزنش را به وزن ایده آل سپاه برساند و بالاخره با زحمت زیاد در سپاه قبول شد.
روح الله هر کاری که میخواست انجام بدهد با پدرش مشورت میکرد، موقع تولد محمد رسول پدر شوهرم گفت: اسم بچه را محمد جواد بگذارید و روح الله هم که اسم محمد رسول را از قبل برای محمد رسول انتخاب کرده بود و به حضرت رسول هم خیلی ارادت داشتند. به شوخی به پدرشان گفتند: بابا اسم پسر دومم را شما انتخاب بکنید و همین طور هم شد و محمد جواد که شش ماه بعد از شهادت باباش به دنیا آمد، پدر شوهرم اسمش را محمد جواد گذاشتند.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
4_5947466649014634238.mp3
10.36M
#تنبلی_و_بی_حوصلگی1⃣
#استاد_شجاعی
بعضیا بی حوصله و تنبلند...
اما فقط در امور دنیایی!.
بعضیا فقط در امور آخرتی!
بعضیا هم در هر دو ‼
شما جزو کدوم دسته اید؟... چرا؟
#ادامه_دارد...
4_5951857617419633701.mp3
10.09M
#تنبلی_و_بی_حوصلگی2⃣
هرچه محیطی، دارای شرایط پیچیده تر، کامل تر و زیباتر، باشه؛ ورودِ بهش مجوّز سخت تری میخواد!
🔅استفاده از شرایط زیستیِ پیچیده آخرتی ؛ منوط به کسب مجوزِ شما در این دنیاست!
#ادامه_دارد...
#زندگینامه_شهدا ♥️
#قسمت_اول 1⃣
#شهیدمیلادبدری 🕊
🌹••| روحانی شهید مدافع حرم #میلاد_بدری به عنوان جوان ترین شهید مدافع حرم استان #خوزستان، در تاریخ ششم فروردین ماه سال ۱۳۷۴ در خانواده ای از طبقه متوسط جامعه در شهرستان #امیدیه چشم به هستی گشود.
این شهید مدافع حرم، مربی حلقه های صالحین #بسیج شهرستان امیدیه بود
و همیشه صحبت هایش سرشار از عشق به اهل بیت (ع) بود.
نکته جالبی که در کودکی این شهید به چشم می خورد آن است که مادر بزرگوارشان مقید بودند که با #وضو به کودک خود #شیر دهند.
در سنین #جوانی به جهت علاقه شدید به #روحانیت وارد عرصه تبلیغ مسائل دینی شد.
با شروع جنگ در #سوریه و درک عمیق از نقشه شوم آمریکا-صهیونیستی دشمن، شعله عشق به جهاد در قلب میلاد شعله ور شد.
پس از هجوم تکفیری ها به کشورهای #اسلامی #شهیدبدری در روز ۲۲ آبان سال ۹۴ از تیپ امام حسن مجتبی (ع) #بهبهان، جهت دفاع از حرم اهل بیت عصمت و طهارت (ع) عازم #سوریه شد.
#شهیدمیلادبدری 🕊💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#زندگینامه_شهدا 🌿🕊
#شهید_میلاد_بدری 💔••
#قسمت_دوم 2⃣
#شهادت بدون رضایت #مادر مورد قبول واقع نمی شود
مادر شهید بدری میگوید:
یک روز میلاد آمد پیش من و گفت: مادر دارم میروم رزمایش لباس نظامی بگیرم که من متوجه شدم رفتنش جدی است و خودش برگشت به من گفت: مادر چند جا ثبت نام کردهام اسمم درنیامده است
و باید تو برایم دعا کنی که این دفعه مقدمات سفرم فراهم شود.
خیلی خونش برای رفتن میجوشید. میلاد دید که من با رفتن او خیلی بیتابی میکنم، گفت: مادر شهادت هم بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمیشود و از تو میخواهم برای رفتنم رضایت کامل داشته باشی.
📌•| نحوه شهادت
نوبت دوست میلاد بود که برود پست بدهد، اما اذان صبح را گفتند.
میلاد رفت تا نماز اول وقتش را بخواند و متاسفانه از دسته جا ماند.
بعد از نماز خواست که دنبال دوستانش برود، اما نه راه را بلد بود و نه بیسیم یا وسیله ارتباطی داشت.
برگشت داخل خانهای که مستقر بودند. همشهریهای امیدیهای که آنجا بودند، به میلاد گفتند پیش ما بیا، میلاد رفت و برعکس شب و روزهای دیگر شاد و خندان بود که همه از این رفتار میلاد تعجب کرده بودند.
صبح فرمانده میلاد از دستش گله مند بود که چرا از دسته جا مانده است و گفت: باید بیایی همان جا و پست بدهی. میلاد هم حرفی نزد و همراهشان رفت. باید بر روی تپه الوار سنگ درست می کردند برای کسانی که می خواستند شب پست بدهند.
نزدیک ظهر بود که بی سیم فرمانده به صدا درآمد که خودتان را سریع برسانید. ماشینی را با یک موشک زده بودند. حاج رضا ملایی و سروان مجتبی زکوی زاده همان جا شهید شدند و میلاد مجروح شد که یک روز بعد یعنی اربعین سال ۹۴ به شهادت رسید.
#بایادشصلوات 🌸••
#ادامه_دارد ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_اول 1⃣
شهید ابوالفضل راه چمنی متولد ۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۴ در شهر ورامین استان تهران است، دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی و متوسطه ابوالفضل در محله پارچین تهران سپری شد، هوش و استعداد ابوالفضل از همان دوران #کودکی او را در زمره #نخبگان قرار داده بود و این امر علاوه بر فعالیت های گسترده #فرهنگی و #مذهبی در تمام دوران تحصیلی او نیز مشهود بود
با این وجود شهید راه چمنی پس از اخذ مدرک دیپلم به #سپاه پاسداران ملحق شد تا در لباس مقدس این نهاد به کشورش خدمت کند
شهید مدافع حرم، ابوالفضل راه چمنی پس از ۸ بار اعزام به جبهه ها و در ۱۶ فرودین ماه ۱۳۹۵ بر اثر ترکش خمپاره در #العیس جنوب غرب حلب به فیض #شهادت نائل آمد.
پیکر پاک شهید پس از تشییع با شکوه در گلزار شهدای روستای «ارمبویه» از توابع شهر پاکدشت به خاک سپرده شد.
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#گاندو 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_دوم 2⃣
گذری کوتاه از زندگے شهید #راهچمتی به روایت همسرش •🌱•
مهناز ابویسانی هستم. متولد سال 74 همسر شهید آقا ابوالفضل راهچمنی متولد سال 64 شهرستان پاکدشت. من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم.
خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوانها شدم. مثلاً میدیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. ه
مین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.» به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا میکردم که خدا کمک کند.
حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف میکردم، میگفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمیآمدم!»
آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش میگفت: «از دوران دانشجوییاش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانوادهشان پیشنهاد میدهند و به خواستگاری من آمدند.
خرداد سال 90، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاریات آمدهاند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم.
شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من میدانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «14 تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانوادهام قبول کنند.» به خانوادهام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح میدانید» که همان 14 تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#گاندو 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_سوم 3⃣
روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانوادههایمان رفتیم یک امامزاده زیارت و بعد هم بیرون امامزاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمیشنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه میگفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمیشود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت میشد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد.
فردای روز عقدمان هم به همراه خانواده با ماشین به مشهد رفتیم. شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قران را حفظ میکرد. برای قرآن حفظ کردن برنامه ریزی میکرد. اگر یک روز وقتش به بطالت میگذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه میخورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است.
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_چهارم 4⃣
اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می گویم 75 روز ولی خودش میگفت 65 روز. خجالت می کشیدم جلو خانوادهام با تلفن صحبت کنم. میآمدم بیرون در حیاط صحبت میکردم، با این که زمستان بود و هوا به شدت سرد بود.
هر شب گریه میکردم، ولی اصلاً نمیگفتم چرا رفتی یا کاش نمیگذاشتم بروی. آقا ابوالفضل هم پشت تلفن مدام ابراز محبت میکرد و دلداریام می داد تا آرام بشوم. چون می دانستم کجا رفته و از رفتنش شوکه نشدم. همیشه از شهادت میگفت: «دعا کن شهید بشوم.» ولی آن مأموریت اولی خیلی به من سخت گذشت. وقتی برگشت از حال و هوای سوریه برایم گفت که چقدر زیارت حضرت زینب برایش شیرین بوده. برای همین به اتفاق هم سوریه به زیارت رفتیم.
آقا ابوالفضل خیلی مراقب حال من بود و تمام سعیاش را می کرد تا کاری کند که شرایطی فراهم کند که من راحتتر باشم. مثلاً قبل از ازدواج موتور داشت. چند ماه بعد از عقدمان یک پراید خرید که رنگش هم به سلیقه من بود. گفت: «ماشین را فقط بخاطر تو خریدم چون دیدم وقتی جایی میرویم با موتور سختت هست...
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_پنجم 5⃣
10روز بعد از مراسم عروسی از سر کار آمد و گفت: «اسمت را قم دوره بصیرت نوشتم. بیا برو شرکت کن.» گفتم: «چند روزه؟» گفت: «فکر کنم دو روز!» من خیلی برایم سخت بود، ولی به خاطر آقا ابوالفضل رفتم. آنجا فهمیدم چهار روز است! شبها میرفتم در بالکن و گریه میکردم. زنگ زدم به آقا ابوالفضل و گفتم: «چرا گفتی دو روز؟ اینجا که میگویند چهار روز!» گفت: «من نمیدانستم.»
آقا ابوالفضل خیلی دوست داشت آن رشتههایی که خودش تجربه کرده بود، من هم تجربه کنم مثل کوهنوردی. برایم کفش مخصوص خریده بود، باهم دربند میرفتیم. خودش "راپل" کار میکرد. یک روز خانه پدرشوهرم بنایی بود. آقا ابوالفضل به من گفت: «بیا بریم بالا پشت بام.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «توبیا.» با هم رفتیم بالا. دیدم یک طناب از آن جا وصل کرده و به من یاد داد تا با طناب پایین بیام. خودش، غریق نجات، شنا، راپل، صخره نوردی، چتر بازی، جودو... ولی از بین اینها، شنا را به من توصیه میکرد. حتی در خانه روی فرش به من مراحل شنا را یاد داد که بعداً همه تعجب میکردند که من چطور یاد گرفتم.
6 ماه بعد از عروسیمان سوریه رفت. بعد از آن چندین بار دیگر هم رفت. یعنی تقریباً سالی چند بار میرفت و 45 روز یا 2 ماه آنجا میماند. در هفتمین مأموریتش در شهریور ۹۴ گفت: «بعد از بازگشت از این ماموریت احتمال اینکه دوباره به زودی بروم هست.» وقتی از آن مأموریت برگشت مدتی گذشت وخبری از ماموریت بعدی نشد. خیلی ناراحت بود. دلش پیش حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. تا اینکه ۱۸ بهمن سفری به مشهد مقدس داشتیم. قرار گذاشتیم که در این سفر از امام رضا(ع) بخواهیم که انشاءالله حضرت زینب، آقا ابوالفضل را دعوت کنند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم در صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل وقتی داشتم به سمت ضریح میرفتم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره من را صدا کرد و دعا کردن را یادآوری کرد و حتی از من پرسید که متن دعات چیست؟ چه میخواهی به امام رضا (ع) بگوی؟ منم همان خواستهای را که داشت گفتم. گفتم: «دعا می کنم انشاالله امام رضا (ع) واسطه بشوند و حضرت زینب(س) بهزودی تو را بطلبند.»
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#زندگینامه_شهدا •💛•
#قسمت_ششم 6⃣
هنوز یک هفته بیشتر از برگشت از مشهد نگذشته بود که یک روز وقتی آقا ابوالفضل خانه بود، گوشیاش زنگ خورد. از صحبت کردن آقا ابوالفضل فهمیدم که برای رفتن به سوریه با او تماس گرفتند. کنارش بودم متوجه شدم که دارند سئوال میکنند آیا آقا ابوالفضل آمادگی رفتن دارد یا نه؟ ما هم که چند وقتی بود منتظر چنین روزی بودیم با اشاره دست به او گفتم که بگوید میآیم، ولی آقا ابوالفضل گفت: «خبر میدهد.» بعد از قطع تلفن تا چند لحظهای بین ما سکوت عجیبی بود. من که از دلشوره حالم بد بود و بغض کرده بودم، نگاهی به آقا ابوالفضل کردم، دیدم آن هم فکرش مشغول هست. به من نگاه کرد. نم نم اشک میریختم. به من گفت :«مگر خودت نگفتی برو؟ پس چرا گریه میکنی؟» گفتم: «نمیدانم. دلم شور میزند.» این اولین باری بود که دلم برای رفتنش شور میزد. به من گفت: «نمیدانم چرا دل خودم هم شور میزند.» گفت: «اگر تا ساعت ۱۲ ظهر زنگ نزنند، یعنی کسی به جای من میرود و مأموریت من کنسل است.» اینطور میگفت که من خوشحال بشوم. من مخالفتی نداشتم، ولی حالم هم دست خودم نبود. وسطهای حرف زدن گوشی آقا ابوالفضل زنگ خورد. با حالت شوخی گفت وای خودشه! پرسید چی جواب بدهم؟ گفتم: «بگو میام!» از دلش خبر داشتم. بیقرار حرم بود. دلش اینجا نبود. مخالفت من فقط غمش را زیادتر میکرد. نمیخواستم ناراحتیش را ببینم!
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#زندگینامه_شهدا •💛•
#قسمت_هفتم7⃣
سه شنبه ۶ اسفند سبزوار خانه مادرم رفتیم. من را رساند و خودش برگردد. در قطار یک فیلم دیدیم از کانال مدافعان حرم، یک فیلم از یک شهید که چند نفر از نیروهای نظامی ایرانی که برای جنگ به سوریه رفته بودند را نشان داد که یکی داشت ده بیست سی چهل میکرد که ببیند چهکسی اول شهید میشود. یک نفر که سرش به زانویش بود انتخاب شد و بعد از چند روز شهید شده بود. وقتی آن فیلم را دیدم خیلی برایم جالب بود. به آقا ابوالفضل نشان دادم و با خنده به او گفتم: «اگر در جمع شما هم چنین اتفاقی افتاد نایستیها! سریع مکان را ترک کن!» به حرفم خندید. گفت: «باشه!» قرار بود ۷ اسفند برگردد پاکدشت که ۸ اسفند عازم بشود، ولی اینطور نشد. مدام زنگ میزد و میپرسید و به او میگفتند: «تاریخ حرکت معلوم نیست.» از خانه مادرم تا مشهد راه زیادی نبود. وقتی ماموریت به تأخیر افتاد. تصمیم گرفتیم که به زیارت امام رضا علیهالسلام برویم. در مشهد هم قرار شد که دعا کنیم تا حضرت زینب(س) آقا ابوالفضل را بطلبد.
از سفر یک روزه مشهد که برگشتیم، شب همان روز تماس گرفتند و گفتند که زمان حرکت ۱۱ اسفند است. موقع رفتنش گریه نکردم. نمیخواستم اشکم دلش را بلرزاند. 10 اسفند به سمت پاکدشت حرکت کرد. قرار بود سه شنبه ۱۱ اسفند عازم شود. بعد از ظهر به سمت فرودگاه حرکت کرده بود. مدام زنگ میزدم و از احوالش با خبر میشدم. آخر خودش زنگ زد و گفت: «خانم الان میخواهیم پرواز کنیم!» منم گفتم: «برو به سلامت!» گفتم: «رسیدی حتماً زنگ بزن نگران هستم.»
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#زندگینامه_شهدا •💛•
#قسمت_هشتم 8⃣
معمولاً هر روز از سوریه زنگ میزد. بعضی وقتها روزی دوبار! در هر بار هم حدود 20 دقیقه صحبت میکردیم. تماسها هر ۱۰ دقیقه قطع میشد. دوباره تماس میگرفت. در ایام تعطیلی سال نو که به عید دیدنی میرفتم، یک دفعه آقا ابوالفضل زنگ زد ازش پرسیدم: «شما هم به عید دیدنی رفتید؟» گفت: «بله رفتیم! کلی هم از داعشیها پذیرایی کردیم.» دفعه اولی بود که اسم داعش را پشت گوشی گفت، تعجب کردم. همیشه خیلی مراعات میکرد. اگر من میگفتم: «از داعشیها چه خبر؟» میگفت: «دایی کی؟» وقتی اینطوری میگفت متوجه میشدم که باید حرفی نزنم. من خیلی دلتنگ شده بودم، گفتم: «من دلم برایت تنگ شده.» با مهربانی گفت: «خانم تو قدم هایی که من بر میدارم شریک هستی.» گفتم: «نمیشود بهجای ۴۵ روز، ۴۰ روزه بیای؟ من خیلی دلم تنگ شده»، دلداریم داد و گفت نمیشود، خیلی کار دارم.»
همیشه با او شوخی میکردم و میگفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمیشود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمیشوم، بقیه شهید میشوند.»
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#زندگینامه_شهدا •💔•
#قسمت_نهم 9⃣
«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمیشناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوالپرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.» دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»
با تعجب ازش پرسیدم حالا بین این دو تا چه ارتباطی هست؟ گفت اینکه پول را خرج خانم خوبم کنم! وقتی دید من از حرفش خوشم آمده، سریع گفت: «پس حالا میشه یک ماه دیگر هم بمانم؟» منم با خنده گفتم: «دو ماه دیگر هم بمان.» در آخرین تماسش که دوشنبه بود، به من گفت: «شاید تا یک هفته نتوانم تماس بگیرم.» برای همین وقتی سه شنبه تماس نگرفت زیاد نگران نشدم. وقتی سهشنبه شب میخواستم بخوابم خیلی از نظر روحی آرام بودم. چهارشنبه برخلاف همیشه که در تلگرام بودم، اصلاً به گوشی نگاه نکردم. دوستانم مدام زنگ میزدند و از حالم میپرسیدند. تعجب کرده بودم. گوشی آقا ابوالفضل هم دست من بود، خیلی از دوستان ایشان هم زنگ میزدند. من جواب نمیدادم، ولی تعجب کردم. با خودم گفتم اینها که میدانند آقا ابوالفضل مأموریت است، پس چرا زنگ میزنند؟
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
بسم رب الشهداء و الصدیقین🙂
😌قصه ناگفته پدر
😍گفتگو با دختر شهید حسن تهرانی مقدم
انیس یاسین😘😘
برای شروع گفتگو، از سن و سال و مقطع تحصیلیاش میپرسم. «کلاس هفتمم».
تند چرتکه میاندازم و سیستم آموزشی زمان خودم را با او مقایسه میکنم تا بفهمم به زبان من، کلاس چندمی است.
میگوید : «هنوز به سال انتخاب رشته نرسیدهام» و از رشتهی مورد علاقهاش که میپرسم، میگوید : «احتمالاً تجربی را انتخاب میکنم».
😍«زهرا جان بیست جزء قرآن کریم را هم حفظ کرده». خانم حیدری است که گوشهی حسینیه، روی صندلی سادهای نشسته و گفتگویمان را دنبال میکند.
😊سعی میکنم از حضور فعالش در مصاحبه استفاده کنم.
او هم هرجا خاطرات در ذهن زهرا پس و پیش شدهاند، به کمک میآید.
😃زهرا برایم توضیح میدهد: «ما قرآن را از آخر به اول حفظ میکنیم، برای همین راحتتر است. به مدرسهی قرآنی میروم. کنار درسهایمان، قرآن را هم حفظ میکنم».
میپرسم: «کدام سوره را بیشتر دوست داری؟» که بلافاصله میگوید:
😍«یاسین»😍. عروس قرآن.
☺️لبخند میزنم،
😔اما ته دل به این فکر میکنم چند بار این سورهی آشنا را برای پدرش خوانده و دلتنگیهایش را با آیهآیهی آن تسکین داده.
‼️حرف را از خودش به پدر میکشم. میخواهم ذهنش را به خاطرات دور ببرد؛
به اولین چیزهایی که از پدرش به خاطر میآورد؛ به پررنگترین بهیادماندهها.
اینطور میشود که زهرا طهرانی مقدم برایم از پدر میگوید، از پدر موشکی ایران.
#ادامه_دارد 😍
#سیره_شهدا | #سبک_زندگی
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
#محرم | #امام_حسین | #واکسن
🌸•• @shohadae_sho
_______________________
بسم رب الشهداء و الصدیقین🙂
😌قصه ناگفته پدر
😍ادامه گفتگو با دختر شهیدحسن تهرانیمقدم
🌙•| شبهامعمولاً دیربهخانه میآمد و من هم پابهپای ساعت بیدار میماندم تا از راه برسد.
🌟•| گاه ساعتازنیمهشب میگذشتکه میرسید.
از صبح سرکار بود، اماوقتی میآمد، انگار همهی خستگیها و دغدغههای کار را پشت در میگذاشت.
من همیشه فکر میکردم پدرم دو شخصیت و دو جلد دارد؛ کسی که سر کار میرود و کسی که با تمام انرژی و قوا به خانه میآید.
🌸•| سر کار که بود، خسته و گرسنه میشد. بیشتر وقتها پیتزا میخرید که بخورد، اماهیچوقت دلش نمیآمد که به آن دست بزند.
همانطور سالم و دستنخورده، میآوردش خانه و با ما غذای خانگی میخورد. پیتزا هم روزی خواهرم میشد برای فردای مدرسه.
🌺•|از همان لحظهای که میآمد، بازی ما شروع میشد. حتی لباسهایش را عوض نمیکرد. تا در را باز میکرد، در خانه چشم میگرداند دنبال من که به رسم همیشه، با او قایم موشک بازی میکردم. جاهای خیلی سختی هم قایم میشدم و بازیمان، یک بازی واقعی بود که باید واقعاً دنبالم میگشت.
🌼•| همیشه در همهچیز، من برایش اول بودم. همیشه میگفت: «اول زهرا، بعد بقیه».
موقع گفتن این جملات، آن درخشش دلنشین چشمهایش، عمیقتر میشود. میخندم و میگویم: «تهتغاری بودهای برای خودت ها!» او هم با خندهای نرم تأیید میکند: «به معنی واقعی کلمه.
🌻•| مسافرت که میرفتیم، مادر و خواهرم با هم برای خرید میرفتند و من و پدر با هم..
#ادامه_دارد ✅
#شهیدحسنتهرانیمقدم
#سیره_شهدا | #سبک_زندگی
#محرم | #امام_حسین | #واکسن
🌸• @shohadae_sho
______________________
••👑••
همیشه به خودم میگفتم چه خوب که او پدرم است و باباهای دیگر پدرم نیستند. دوست داشتم همیشه وقتی مدرسه میروم دنبالم بیاید تا او را به دوستانم نشان دهم، همیشه آرزویم بود.
وقتی به ایشان میگفتم: همیشه همه پدرها دنبال بچههایشان میآیند، چرا شما نمیآیید؟ برایم توضیح میداد که شرایط کاری طوری است که نمیتواند و وقت نمیکند.
شاید الآن ایشان شهید شده باشد و ظاهراً سه سال است که نیست اما این احساس انتظار که دلم میخواست پیشم باشد و هیچوقت نبود از بچگی هنوز در دلم هست.
در کودکی برایش بالای نقاشی نوشتم: بابای خوبم، تقدیم به تو که هیچوقت نیستی، نیستی، نیستی 💔
عادت داشتیم برای بابا نامه مینوشتیم. چون معمولا فرصت حرف زدن کم پیش میآمد این عادت نامه نگاری بین ما ایجاد شده بود. پدرم همه نامههای ما را نگه میداشت. یک نقاشی برای پدرم کشیده بودم وقتی آن را چند وقت پیش دیدم به گذشتهها رفتم. در نامهای به ایشان نوشتهام: "بابای خوبم، تقدیم به تو، همیشه منتظرت هستم که بیایی، اما تو هیچوقت نیستی، نیستی، نیستی. "آنقدر توی این نامه احساس هست که هروقت میخوانم احساساتی میشوم که یک بچه مثلاً اول دوم دبستان تمام عشق بچگیاش را نوشته است اما همهاش با "نیستی" و اینکه "چرا کار داری؟" آن را ابراز کرده".
#ادامه_دارد ✅
#زندگینامه | #معرفی_شهید 🌺
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم 🥀
🌸•• @shohadae_sho
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ