eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣6⃣ 🌿 توسلات از روی عادت هیئت نمی رفت. به قول یکی از شهدا که در خواب به سردار شهید علی چیت سازیان گفته بود: راهکار رسیدن به خدا شهادت «اشک» می‌باشد، سید هم از این راه کار می خواست به شهدا برسد. تو روضه ها اشک امانش نمی داد، عاشق مناجات و روضه بود. گاهی اوقات حتی آهنگ زنگ موبایلش هم صدای حاج منصور و روضه حضرت رقیه (ع) بود. من در تمام عمرم کسی رو به اندازه سید عاشق اهل بیت (ع) ندیدم. خودم چندین مرتبه دیده بودم که در عزاداری بی هوش شد، چند بارش رو من براش روضه خوندم. رفتیم اروندکنار، اونجا آب رو که می‌دیدیم، گلهامون هوای روضه می‌کرد. اون هم روضه مادر. سید گفت: شیخ بریم یه گوشه برای من روضه حضرت زهرا (س) بخون، این را عملیات با رمز مقدس یا فاطمه زهرا (س) بوده. بریم به عشق این شهدا توسل داشته باشیم. رفتیم گوشه ای نشستیم. آب بود و غربت اروند. هنوز هم باشه دارو به راحتی می‌شد از این فضای معنوی حس کرد. بسم الله گفتم و روضه رو شروع کردم... روزه به اوج خودش که رسید سید از خود بی‌خود شد. حال خیلی منقلبی داشت. مثل عادت همیشگی که من دیده بودم، تو روضه دستشو گذاشت روی قلبش. آنجا هم داد می‌زد و می‌گفت: آخ مادر جان... خیلی جانسوز ناله می‌زد. مثل مار گزیده ها به دور خودش می پیچید. کم کم بی حال شد و افتاد! من روضه را قطع کردم. سرشو گذاشتم روی زانوهام مقداری از آب اروند روی صورتش پاشیدم تا کمی حالش بهتر شد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣6⃣ 🌿 دیگه رمقی برای سید نمونده بود. به حال خوشی که داشت همیشه غبطه خوردم. همین زمزمه‌ها اشک های خالص سید برای اهل بیت (ع) بود که خدا صداش رو شنید، شعر معروف که می‌گه اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت ساز باز است آه سید از جنس نیاز بود و همین سید را معراجی کرد. روزهای آخر راهیان نور بود. روزها شب های زیادی بود که در اردوگاه شهید درویشی خادم الشهدا بودیم. قلب هامون رقیق شده بود. نفس شهدا روی ما هم تاثیر کرده بود. همراه با خادمین برای زیارت به منطقه طلائیه رفتیم. غروب بود که رسیدیم. هیچ کس نبود، طلائیه خیلی غریب بود. درست بوی کربلا می‌داد. غربت کربلا در طلائیه به مشام می خورد. بی اختیار یاد حرم آقا قمر بنی هاشم (ع) افتادم. طلائیه مقر آقا قمر بنی هاشم (ع) بود. شنیده بودیم که در این مکان اولین باری که برای تفحص مشغول شدن شهید پیدا نمی‌شد، متوسل با قمر بنی هاشم (ع) می شوند. سپس بلند می‌شوند خاکها را زیر و رو می کنند. یک پیکر را زیر خاک پیدا می کنند. شهید عباس امیری اولین شهید تفحص شده بود. دومین شهید کسی است که دست راستش مصنوعی بود. مشخص بود که در عملیات های قبل جانباز شده را هم بیرون آوردند. اسمش ابوالفضل بود. آنجا فهمیدن اینجا خیمه گاه آقا قمر بنی هاشم (ع) است. سید تا پاش به خاک طلائیه خورد منقلب شد. حالت عجیبی پیدا کرد. گریه امانش را بریده بود. تا این حالت را از سید دیدم رها کردم تا تو حال خودش باشه. سید خرامان خرامان رفت طرف ضریح شهدای گمنام. اونجا دیگه گریه هاش به ضجه تبدیل شد. نمیدونم سید این همه حال و گریه را از کجا آورده بود!! ما انگار مسخ شده بودیم، خیلی هنر میکردیم یه توسل کوچک و چند قطره اشک و تمام! اما سید... گوشه ای نشسته بودم و تو حال خودم بودم، دوباره متوجه سید شدم. دیدم اینقدر گریه کرده داره از دست می ره؛ رفتن نزدیکش دستش روی قلبش گذاشت و گفت: شیخ قلبم داره از جا کنده می شه، سید رابردم گوشه‌ای دراز کشید. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣6⃣ 🌿 گفتم خدایا سید کجا مونده؟! چشمم افتاد به سوله بچه های قزوین. دیدم که یه گوشه ای چراغ اون سوله روشنه! تعجب کردم جلوتر رفتم صحنه‌های دیدم که از خجالت آب شدم، اما از طرفی هم به داشتن دوستی مثل رسید به خودم مباهات کردم. قریب به ۸۰ نفر از زائرین قزوینی تو اون وقت صبح بیدار بودند و پروانه بالگرد شمع وجودی سید میلاد حلقه زده بودند و سراپا غرق در صحبت های گرم و دلنشین سید بودند. خنده و اشک بچه ها با هم قاطی شده بود. سید برای آنها هم خاطرات طنز میگفت، هم خاطرات و نکته های اخلاقی. تا من رو دید سرش رو تکون داد. اشاره کردم نمیایی نماز شب؟! سید با اشاره گفت: از نماز شب واجب تر از تو برو... تا اذان صبح حرف های سید ادامه داشت. صدای موذن که بلند شد سید بچه‌ها را مهیای نماز صبح کرد. اومد به طرف من گفت: کیش جات خالی الحمدلله به برکت شهدا عجب مجلسی بود. توی این جمع آدم بی نماز تا دلت بخواد زیاد بود، حتی چندتاشون گفتند که اهل مشروب خواری هم بودند، اما الان اومدن با شهدا رفیق شوند خداروشکر که شهدا هنوز هم هدایتگری می‌کنند. اون مجلس قشنگ، شد مجلس آشت کنان خیلی ها با خدا و شهدا، خوشحال بودم که من را هم به این بنده های خوبش قرارداده. یادمون حدیث قدسی افتادم که خدای متعال میفرماید: اگر بنده گناهکار من بدون من چقدر مشتاق بازگشتن به طرفم هست، هر لحظه قبض روح می شد... هنر سید میلاد این بود که خیلی‌ها را از خواب غفلت بیدار کنه و دوباره با خدا آشتی بده. بعد از این که نماز صبح رو خوندیم. طبق روال صبحانه زائرین را هم دادیم و بچه های کاروان آماده رفتن شدند، من دیدم که خیلی از جوان ها داشتن گریه میکردن. بعضی از بچه ها شماره سید رو گرفتند و سید با آنها ارتباط داشت. من متعجب بودم که شاهد چیزی زبان سید گذاشته بودم واسه یک شب چی به بچه ها گفته بود که اینقدر متحول شدند. و این داستان هنوز هم ادامه دارد. سید و تمامی شهدا هنوز هم مشغول هدایت جوان های پاک سیرتی هستند که با غفلت از مسیر دور شدند. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣6⃣ 🌿 کمک به فقرا امام کاظم (ع) چه زیبا فرمودند: همانا مهر قبول اعمال شما، برآوردن نیازهای برادرانتان و و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الا (اگر چنین نکنید)، هیچ عملی از شما پذیرفته نمی شود. بحار الانوار، ج۷۵، ص۳۷۹. گاهی اوقات شب‌های قدر به من زنگ میزد میگفت: شیخ بیا بریم و وسایل رو بین فقرا تقسیم کنیم. سید زمان اینقدر دست و دلباز بود که من به یکی از ثروتمندان شهر برای فقیری ۱۰۰ هزار تومن کمک خواستم اما نداد، گفت من پول برای این جور آدم ها ندارم و..‌. یکی از بزرگان میگفت اگر اینجا غذا میخوری، برای آخرتت هم غذا ذخیره کن. اگر برای دنیا لباس می پوشی، برای آخرتت هم لباس بدوز. یعنی از فقرا دستگیری کن غذا و لباس براشون ببر و... تو اردوگاه �ید درویشی هم سید از بچه ها پول جمع می کرد گوسفند می کشتیم بین فقرای اون منطقه تقسیم می‌کردیم. گاهی اوقات غذا هایی هم که اضافه بود می رفتیم بین فقرای منطقه پخش می کردیم. اون مناطق خیلی فقر وجود داشت. سید عمق دید وسیعی داشت. با این کار دید اون مردم را نسبت به نیروهای انقلابی کاملاً عوض کرد. یه بار مرغ بردیم پخش کنیم خیلی کم بود سید افسوس می خورد می گفت حیف که بیشتر از این از دست مون بر نمیاد، آخه چرا مردم فقرا رو فراموش کردند. تو این شهر خیلی‌ها نمی‌دانند چطور پول هاشون رو خرج کند و یک عده برای لقمه نون شرمنده زن و بچه شون شدند. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣6⃣ 🌿 رفتم خونه یکی از این فقرا خانم خونه جورابش پاره بود! بچه شون صورت لاغر و زردی داشت. انگار چند روز هیچی نخورده بود. این ها رو که می دید آتیش می گرفت، خدایا این دیگه چه دنیایی است!! یک بار نظر کرده بود که تو یکی از معامله هاش هر چقدر سود کرد سودش رو به فقرا بده. چند روز بعد داشتم از یکی از محله های تقریبا فقیر نشین شهر رد می شدم که از دور سید میلاد رو دیدم. از در خونه ای بیرون اومد و راهش رو گرفت و خیلی سریع رفت!؟ من تعجب کردم!! خدایا سید اینجا چی کار می کنه؟! سریع رفتم در اون خونه، دیدم که یه پیرزنی ایستاده و زیر لب داره دعا می کنه. می گفت: جوان انشاالله خیر از جوانی ات ببینی. پرسیدم مادر این جوان کی بود؟! اینجا چی کار می کرد؟! گفت والله نمیشناسمش هر چند مدت یه بارب می آد کمکم می کنه، قبض گاز و برق رو پرداخت می کنه، الان هم اومده بود قبض ها رو به من بده. یه جعبه شیرینی با این پول ها رو برام آورده بود. نمیدونم کیه اما هر کسی که هست خدا انشاالله عاقبت به خیرش کنه... تا این حرف ها رو شنیدم تمام بدنم خیس عرق شد. احساس شمع و خجالت از وجودم می بارید ما کجائیم و سید کجا؟! اینجا بود که راز عاقبت به خیری جوان‌هایی مثل سید رو تازه فهمیدم... بهش می گفتم: سیدخیلی خسیسی، چرا نثر از ساختمان میایی برامون ناهار نمی یاری؟ گفت شماها وضعتون خوبه، دستگیری از نیازمند و مهمتر از اینکه ولخرجی کنم. پول برای من بی ارزش اما اون رو باید به جاش خرج کنم. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣6⃣ 🌿 ابراهیم هادی سید یکی از ارادتمندان شهید ابراهیم هادی بود بسیار به این شهید علاقه‌مند بود گاهی دور هم که می نشستیم کتاب سلام بر ابراهیم و دیگر شهدا را می آورد می‌داد به دست بچه ها می گفت بچه ها نیت کنید صفحه از کتاب رو باز کنید و بخونید. هر خاطره ای که می اومد می خوندیم، سید هم خیلی مسلط بود و اون خاطرات رو توضیح می داد. همیشه می‌گفت یعنی میشه ما هم مثل داشت ابرام بشیم؟! یه سر رسیدی داشت که بالای هر برگه اش وصیت یا داستانی از شهید بود. بچه ها نوبتی به اون سر رسید تفأل می زدند و حالت استخاره باز می کردند. برای هرکس یک شهیدی حواله می شد با وصیت نامه ای که انگار برای ما نوشته شده. با این جور کارها اخوت و برادری و اون محبت شهدا رو در دل بچه ها زنده می کرد و بچه ها با شهدا احساس نزدیکی و غرابت می کردند... تو منطقه باهم خادم الشهدا بودیم. سید کتاب سلام بر ابراهیم خاطرات شهید ابراهیم هادی تو دستش بود. رو کرد به من و گفت: علی جان این کتاب رو بخون دیونه‌ات می کنه، یکی از بهترین کتاب هایی که تو عمرم خوندم این کتابه؛ کتاب رو باز کرد آخرین داستانش رو که مربوط به نام گذاری اسم کتاب بود رو برام خوند. خیلی برام جالب بود نویسنده بعد از اتمام کتاب برای انتخاب اسم هرچقدر فکر می کنه چیزی به ذهنش نمی آد، قرآن رو بر می داره و تفالی به قرآن می زنه، آیه سلام علی ابراهیم (آیه ۱۰۹ سوره مبارکه صافات) اومده بود. گفت علی جان تا حالا که با داش ابرام رفیق بودی؟ برو این کتاب رو با دقت بخون و به رفاقت بده بخونند. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
•💜• 1⃣ شهید ابوالفضل راه چمنی متولد ۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۴ در شهر ورامین استان تهران است، دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی و متوسطه ابوالفضل در محله پارچین تهران سپری شد، هوش و استعداد ابوالفضل از همان دوران او را در زمره قرار داده بود و این امر علاوه بر فعالیت های گسترده و در تمام دوران تحصیلی او نیز مشهود بود با این وجود شهید راه چمنی پس از اخذ مدرک دیپلم به پاسداران ملحق شد تا در لباس مقدس این نهاد به کشورش خدمت کند شهید مدافع حرم، ابوالفضل راه چمنی پس از ۸ بار اعزام به جبهه ها و در ۱۶ فرودین ماه ۱۳۹۵ بر اثر ترکش خمپاره در جنوب غرب حلب به فیض نائل آمد. پیکر پاک شهید پس از تشییع با شکوه در گلزار شهدای روستای «ارمبویه» از توابع شهر پاکدشت به خاک سپرده شد. 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
⃣6⃣ 🌿 استاد پناهیان در خصوص شهید ابراهیم هادی می‌گوید: « در بین ۲۵۰ هزار شهیدی که در طول دفاع مقدس تقدیم کرده‌ایم، ایشان یک شهید برجسته است. به مردم و جوان هایی که این کتاب را نخوانده اند، توصیه می کنم که حتماً به مطالعه این کتاب بپردازند و مطمئن باشند که نگاه و رفتارشان، قبل از خواندن این کتاب، و بعد از آن متفاوت خواهد شد. و حتی می توانند تاریخ زندگی خود را دو قسمت کنند: یکی قبل از خواندن این کتاب و یکی بعد از خواندن این کتاب! بنده مبالغه نمی‌کنم. مطمئن هستم هرکسی این کتاب را بخواند و با این شخصیت آشنا شود، صحبت بنده را تایید خواهد کرد. حضرت آیت الله العظمی بهجت (ره) می فرمود: مطالعه زندگی خوبان، به منزله کلاس اخلاق است. و شما با مطالعه این کتاب، اثر معنوی آن را در وجود خودتان لمس خواهید کرد.» اردو که میرفتیم سید می آمد با بچه ها گرم می گرفت. بهشون کتاب شهدا از جمله سلام بر ابراهیم و خاک های نرک کوشک رو می داد که حتی برخی از این بچه‌ها بعد از شهادتش این کتابها رو آوردند و از تاثیرات عجیبی که این کتاب‌ها بر زندگانی آنها داشته می‌گفتند. یکبار بانک سفرم سفر تفریحی به شمال بود اما سید باز به این سفر رنگ و بوی شهدا رو میداد، نه اینکه خوشگل مقدس باشه، شوخی هاش به جا بود، اما کارهای فرهنگی اش را هم انجام می داد. داستان ابراهیم هادی که برای فرار از گناه موهاشو کچل کرده و لباس مندرسی پوشیده بود رو خیلی تعریف می کرد. میگفت: ببینید اینها دیگه کی بوده و به کجاها رسیدند؟! اوج جوانی که انسان دوست داره همیشه دو چشم باشه و همه نگاه کنند و به به کنند، ابراهیم برخلاف همه این کارها را می کرده و همین مرام ابراهیم بود که اینقدر به اوج رسوندش. کلاً خیلی از مرام و شخصیت ابراهیم‌هادی خوشش می اومد، چون ابراهیم ورزشکار و آدم دست به خیری بود، دوست داشتم همون منش داشته باشه که همین طور هم شد. کتاب های شهدا رو خیلی پیگیری می‌کرد. داستان های شهید شاهرخ ضرغام رو خیلی تعریف می کرد. اکثر کتابهای گروه شهید ابراهیم هادی رو خونده بود. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣7⃣ 🌿 یه عکس بزرگ از ابراهیم هادی را چاپ کرد و تو اتاقش نصب کرده بود. عکس ابراهیم هادی را نگاه می کرد و با شور و حرارت خاصی از ابراهیم یاد می کرد. با همان لهجه محلی می گفت: داش ابرام خیلی کیشه (مرد) بوده. مشهد رفته مزار شهدا از جمله شهیدان کاوه و برونسی، سید سر مزار این شهدای اینقدر بی تاب بود و گریه می‌کرد که اطرافیان را هم تحت تاثیر قرار می‌داد. یه پیرمردی از اونجا رد میشد اومد سراغ ما گفت این جوان چش شده؟! چرا اینقدر بی تابه؟! گفتیم چه چیز نیست نگران نباشید. دوستمون گفت سعید بلند شو بسه دیگه، انگشت نما مون کردی!! هیدرو با سختی از مزار شهدا جدا کردیم. مزار شهدای مشهد فاصله زیادی تا حرم داره، اما سید جز برنامه های سفرش بود. همه شهر ها که میرفت این رسم را داشت. سید هر شهری که وارد می شد شهدای شاخص خونش رو میزبان خودش میدونست. تو هر شهری هم حداقل تعدادی از شهدای شاخص را می‌شناخت و ارادت داشت. مثلاً قزوین میرفتم گفتم همان شهید عباس بابایی هستم. تور مشهد مهمان شهید برونسی، شمال میرفت شهید شیرودی، تهران ابراهیم هادی و شاهرخ، اصفهان شهید خرازی و تورجی زاده را میزبان می دونست. تو جمع های فامیلی میخواست دعا کنه می گفت انشاالله شهید بشی. گاهی بعضی ها ناراحت می شدند. سید می گفت: من از خودم کسی این دعا رو برای من بکنه، کاش شما ناراحت نشو ایشالله من به جای تو شهید بشم! بعد از چاپ کتاب شهید ابراهیم هادی، منطقه فکه و مخصوصاً کانال کمیل خیلی سر زبان ها افتاد. کانال کمیل کانالی است که در منطقه فکه در سال ۶۱ حماسه ماندگاری توسط شیر بچه های رزمنده در آنجا رقم خورد. نیروهای گردان پس از پنج روز محاصره و مقاومت در مقابل دشمن، مصدومان در آنجا به شهادت رسیدند. کانال کمیل همان مکانی است که ملائکه الهی به نظاره سربازان آخرالزمانی رسول الله (ص) به امیرالمومنین (ع) نشستند. این کانال محل اتصال زمین به آسمان است. و در روز ۲۲ بهمن سال ۶۱ حماسه کانال کمیل، پس از پنج روز محاصره با شهادت چند صد نفر از بهترین های امت به پایان رسید. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣7⃣ 🌿 همراه با سید و چند از خادمهای شهید درویشی رفتیم فکه، خاک فکه بوی کربلا میداد. غربت عجیبی داشت. عطش، رمل، گرمای سوزان بیابان، عجیب فکه رو شبیه کربلا کرده بود. چشم دلت رو باز میکردی، خودت رو در کربلا میدیدی. خیلی از شهدا در این منطقه با زبان تشنه به شهادت رسیدند. بسیاری از این عزیزان با داشتن زخم های سطحی به خاطر نبود آب و امکانات ذره ذره آب شدند و شهید شدند. در حالات سیدمیلاد مشهود بود که قدم در وادی مقدس گذاشته. پاهای برهنه به چشمان اشکبار گواه مدعای من بود. با سختی رسیدیم پشت کانال کمیل، سیم های خاردار مانع عبور به کانال شده بود. بی اختیار زانوهامون شد و دیگه اشکم امان نداد. تنها چیزی که مرحم زخمای دلمون بود، روضه های حضرت زهرا (س) بود. بعد از این که یک دل سیر گریه کردیم. سید بلند شد رفت سراغ خادم هایی که جلوی نرده ایستاده بودند گفت خواهش می کنم بزارید بریم داخل کانال من می خوام خاک این مکان مقدس را ببوسم. آنها گفتند به هیچ وجه نمیشه، اجازه نداریم. سید باز کرده و با گریه از آنها خواهش می‌کرد که اجازه بدهند ما داخل کانال بشیم، سید راضی نمی‌شوند، گفتم اگه لایق باشه مثل شما خادم الشهدا هستیم. بالاخره اونها رو راضی کرد و درب را باز کردند. گفت بچه‌ها وارد کانال شدید یه سجده کنید و از شهدا حاجت بخواهید بیایید بیرون. تا مسیر کانال باز شد انگار درب بهشت به روی ما باز شده، بوی عطر عجیبی به مشام مون می رسید!! سید رفته بود سجده و ضجه می زد. این خاک ها رو بر می داشت و به سر و صورتش تبرک می کرد. اعتقاد داشت اگر استخوان شهدا رو از اینجا بردند اما پوست و گوشت شهدا با این خاک قاطی شده. این ها رو به سر و صورتش می زد و تبرک می کرد. وقت ما تمام شده بود، اما کسب نمی توانست بچه ها رو از این خاک مقدس جدا کنه، با هر زحمتی بچه ها رو بیرون آوردیم، اما سید هنوز توی سجده تو حال و هوای خودش بود. با هر زحمتی سید رو از کانال بیرون آوردیم. سوار ماشین هم که شدیم تا خود اردوگاه بچه ها گریه می کردند. حال سید خوب نبود، دیگه نتونست رانندگی کنه، اومد عقب نشست و تو حال خودش بود... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣7⃣ 🌿 سرباز بی نماز موتور اردوگاه سربازی داشتم که هیچ چیزی را قبول نداشت. نماز نمی خواند. راهیان نور رو حرکت بی مورد می دونست. اصلا اعتقادی به ولایت نداشت. به شدت از خادمها هم دوری می‌کرد. هیچ کدوم از بچه ها داره دماغ نشستن و شنیدن صحبت های بی مورد این سرباز را نداشتند. دائم نق می زد و طعنه، من حتی چند بار خواستم نصیحتش کنم بی فایده بود. با سید موضوع را مطرح کردم. سعید گفت حواسم هست. اون رو به سفارش به شهدا. انشالله که تحولی پیش بیاد. با روش خاص خودش با اون سرباز رفیق شد. چند روزی به حساب با هم عیاق شدند. سید و می‌دیدم که دائم باهاش همنشین بود و صحبت می کرد. یک شلوار کردی می پوشید با یک تیشرت هیئتی. با همدیگه می رفتم تا روستاهای اطراف اردوگاه می‌گشتند. حتی زمانی که غذا می کشیدیم بازهم می رفت کنار آن سرباز و هم غذا می شد. گذشت تا اینکه یک شب به اردوگاه بیخوابی به سرم زد. رفتم داخل شاد و تنها باشم. در کمال نا باوری صحنه عجیبی دیدم!! اون سرباز داشت نماز می خواند؟! تعجب کردم خوده چی شده نصف شب داره نماز میخونه. وایستادم تا نمازش تموم بشه، رفتم سراغش و گفتم: جوان دیوونه شدی؟! تو نماز واجبت رو نمی خوندی، به ولایت توهین می کردی؟! حالا چت شده نصف شب بلند شدی نماز میخوانی؟! گفت: جان من چیزی نپرس، حال حرف زدن ندارم. دیدم حال حوصله نداره بلند شدم رفتم بیرون، نماز صبح که شد رفتم پیش سید گفتم: سیدجان به فلانی چی گفتی؟! دیشب نیمه های شب دیدم که داشت نماز می خواند! ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣7⃣ 🌿 برق شادی رو تو چشمان سید دیدم. گفت احسان جان قارداش (برادر) الحمدالله باز هم شاهد آن عنایت کردند و یک نفر را به تعداد رفیقاشون اضافه کردند. من کوچیک تمام شهدای بامرام هستم. با انگشتان دستم حساب کردم در کمتر از نه روز سید میلاد کار خودش رو کرده بود. اون شخص به کلی متحول شد. حتی با اینکه قبلا صورتش رو با تیغ می زد، اما الان محاسن زیبایی گذاشته بود و چهره اش رو هم شبیه شهدا کرده بود. بهش گفتم چرا ریش گذاشتی؟! گفت داش احسان، سید گفته تیغ زدن حرومه! دیگه قول دادم که منم با شهدا رفیق باشم. می خوام مثل اون ها زندگی کنم‌. بارها دیده بودم که تو اتاق نگهبانی اش مشغول نماز می شد. اوایل خجالت می کشید بیاد تو نماز جماعت شرکت کنه، اما کم کم نمازهای اول وقت و جماعتش ترک نشد. سید خیلی برای این بچه ها وقت گذاشت. کم می خوابید، زحمت می کشید. بارها بلند می شدم می دیدم که سید تو رختخوابش نیست. می رفتم بیرون می دیدم با بچه ها مشغول صحبت و نصیحته. حتی یک سال من رفتم اهواز خادم شدم. اونجا طوری بود که ما ارتباطی با زائرین نداشتیم. فقط تو آشپزخانه کمک می کردیم. سید خیلی به من زنگ زد و گفت: بیا اینجا هم کار خدماتی انجام بدیم هم کار فرهنگی. اما نگذاشتند بروم و توفیق همراهی سید رو از دست دادم... تو اردوگاه سربازها بر خلاف خادمین خیلی دل به کار نمی دادند اما جذبه سید کاری می کرد که سربازها هم با جان و دل می اومدند به خادم ها کمک می کردند. سخنرانی های تاثیر گذار بزرگان رو می گذاشت و با سربازها گوش می کردند. هر جا سربازها بودند سید هم می رفت تو جمع سربازها باهاشون خیلی گرم می گرفت. شوخی و خنده هاشون هم به راه بود. حتی هر وقت مسابقه فوتبال می‌گذاشتیم سید می‌رفت با سربازها تو یک تیم قرار می گرفت. همیشه اعتقاد داشت باید با این جور افراد رفیق شد و اون ها رو با شهدا آشنا کرد. به بچه های هیئتی می‌گفت: اگر می بینی خیلی تحویلتون نمیگیرم میدونم که شماها الحمدالله با شهدا رفیق هستید. می خوام وقتم رو با اون های بگذرونم که خیلی با شهدا رفیق نیستند. یک بار با یک نفر دوست شده بود. طرف به قول ما خیلی سوسول بود. تو همون ایام سید رو دو خیابون دیدم و از تعجب چشمام گرد شد!! ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣7⃣ 🌿 خرید شلوار لی و لباس آستین کوتاه پوشیده بود!؟ رفتم سراغ سلام دادم و گفتم: سید این دیگه چه قیافه است؟! از تو بعیده!! خندید و گفت: دیگه ما هم از راه به در شدیم!! گفتم: وحید جان من تورو از همه بهتر می شناسمت راستش رو بگو چه فکری تو کله ات هستش!؟ گفت راست شیعه بنده خدایی هست خیلی تو وادی نماز و دوری از نامحرم نیست، می خوام چند روزی رو باهاش باشم بلکه انشالله بتونم روش تاثیر بزارم، البته اگه خدا بخواد و شهدا مدد کنند. به من می‌گفت: شاید آبروی من پیش بعضی از رفقا بره و پشت سر من حرف هایی بزنند، اما من مطمئن هستم که آبروم پیش خدا حفظ می شه. همین برام بسه. فقط شما دعا کن من بتونم تکلیفم رو انجام بدم. از حرفهای سید حسابی شرمنده شدم. جالبه تو همون دوران، بعضی از بچه هیئتی ها می آمدند پیش من می گفتند: شما اگه میتونی یه مقدار سید را نصیحت کن. مثلاً خادم الشهدا و بچه هیئتی است. چرا با هر کسی رفت و آمد می کنه؟! من هم بچه ها رو توجیه می کردم. کارهای سید بعد از مدت ها جوابش رو میداد و همون اشخاص متحول می شدند. من که این صحنه ها رو می گیرم می گفتم: سید جان دمت گرم. الحمدالله زحماتت نتیجه داد. سید سرش رو پایین می‌انداخت و می‌گفت: بابا ما چه کاره ایم؟فقط عنایت خدا و ائمه و شهداست و بس... یه شب ماه مبارک رمضان بود اومدم سر مزار سید میلاد. دیدم چند تا جوان که خیلی چهره هاشون نشون نمی داد اهل مسجد و هیئت باشند اونجا نشسته بودند. باب صحبت رو با اون ها باز کردم‌. گفتند:« ما همه مون مدیون سید هستیم. هر کدوم شون نوع رفاقت شون با سید رو مطرح کردند و اینکه سید دست اون ها رو گرفت. یکی شون گفت: من نماز خوندنم رو مدیون سید هستم. بی نماز بودم و... سید دستم رو گرفت اهل نماز و جماعتم کرد. اول با ما رفیق می شد، محبتش تو دلمون می نشست و هرچی صید می گفت شرابا گوش می کردیم. یکی دیگه شون گفت: رفقای علی دورو برم رو گرفته بودند. من هم کم کم داشتم همرنگ اون ها می شدم. نمیدونم چیکار کرده بودم که خدا لطف بزرگی به من کرد که سید رو تو راهم قرار داد. به هر سختی بود من رو از اون فضای آلوده جدا کرد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
•💜• 2⃣ گذری کوتاه از زندگے شهید به روایت همسرش •🌱• مهناز ابویسانی هستم. متولد سال  74 همسر شهید آقا ابوالفضل راه‌چمنی متولد سال 64 شهرستان پاکدشت. من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوان‌ها ‌شدم. مثلاً می‌دیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. ه مین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.»  به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا می‌کردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف می‌کردم، می‌گفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمی‌آمدم!»  آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش می‌گفت: «از دوران دانشجویی‌اش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانواده‌شان پیشنهاد می‌دهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال 90، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاری‌ات آمده‌اند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من می‌دانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «14 تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانواده‌ام قبول کنند.» به خانواده‌ام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح می‌دانید» که همان 14 تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
•💜• 3⃣ روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانواده‌های‌مان رفتیم یک ‌امام‌زاده زیارت و بعد هم بیرون امام‌زاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمی‌شنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه می‌گفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمی‌شود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت می‌شد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد.  فردای روز عقدمان هم به همراه خانواده با ماشین به مشهد رفتیم. شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قران را حفظ می‌کرد. برای قرآن حفظ کردن برنامه ریزی می‌کرد. اگر یک روز وقتش به بطالت می‌گذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه می‌خورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است. 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
⃣7⃣ 🌿 بیماری مادر اوایل دهه دهه نود بود. شوک بزرگی به خانواده سید وارد شد. مادر دچار بیماری سختی شد. کار خانواده شده بود از این دکتر به اون دکتر رفتن. اما روز به روز حال مادر بدتر شد. دکترهای تهران هم کار خاصی نتوانستند انجام دهند. یه بار خیلی پکر بود. بیماری مادرش خیلی اذیتش می‌کرد. زنگ زدم گفتم: کجائی؟ گفت: اومدم شلمچه. داشتم تو شهر می ترکیدم. اومدم اینجا خالی بشم. دورانی که مادرش مریض بود نذر کرده بود که با مادرش کربلا بره که قسمت نشد. چند بار پیگیر شد که با هواپیما بروند که نشد. زمانی که مریضی مادر خیلی سخت شد، سید دلش نمی اومد خونه بره. هر وقت می‌رفت چهره نحیف مادر رو که می دید بهم می ریخت. خیلی زود می اومد بیرون. خیلی مادرش رو دوست داشت. سید عاشق سینه سوخته امام حسین (ع) بود، محرم سال ۹۳ پیراهن مشکی نپوشید!! می‌گفت: مادرم من رو با این وضع ببینه ناراحت میشه. یه روز سید میلاد اومد پیشم. دیدم تاب و قرار نداره. هی می شینه پا میشه، راه می ره، بعد رنگ و روش سفید شد. گفتم سید جان چی شده؟ تا این رو گفتم زد زیر گریه. گفت خودت می دونی که مادرم رو عمل کردیم. دکتر گفت هفته بعد باید بیاد شیمی درمانی. بعد دکتر گفت وقتی که می یارید باید موهای سرش رو اصلاح کنید. سید می گفت و گریه می کرد، گفتم: کیشه (مرد)! منم بابام شیمی درمانی شده. منم این مسائل رو می دونم. به خاطر اینکه بعد از شیمی درمانی موهاش می ریزه از اون نظر گفتند. سید گفت: تو خونه جمع شدیم. گفتم خواهرم یا داداشم یا بابام موهاشو اصلاح می کنه، هر کی ماشین اصلاح رو برداشت زد زیر گریه و گذاشت زمین. نتونست موهای مادرم رو اصلاح کنه. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣7⃣ 🌿 بعد من به خودم گفتم: حضرت زینب (س) این همه مصیبت را تحمل کرد. من یعنی نتونم یه اصلاح بکنم؟! بعد برداشتم اصلاح کردم و گریه می کردم. سید میلاد برگشت بهم گفت: قدر مادرت رو بدون، خدایی نکرده بعدها حسرت این روزا رو نخوری. گفت: تا میتونی با مادرت مهربان باش. گفتم: کیشه چشم، تو که میدونی من غلام مادرمم. گفت: دمت گرم بیشتر از این بهش محبت کن، نکنه یه روز پشیمون بشی. بعد از من خداحافظی کرد و رفت سر مزار شهید مهدی ربانی. از کربلا پرچمی آورده بودم که به همه اماکن متبرک کرده بودم. آخر شب، دیدم گوشی ام زنگ خورد. اسم سیدمیلاد روش بود. گفت مهدی جان میای جلوی در؛ رفتم در رو باز کردم. چهره سید خیلی به هم ریخته بود. گفتم پرچم را می تونی امانت بدی ببرم برای مادرم، انشاالله به برکت این پرچم شفا پیدا کنه. گفتم نوکرتم سید جان، پرچم را که بهش دادم گذاشت رو صورتش و گریه کرد و گفت یا فاطمه الزهرا (س) نظری به مادرم کن. دیگه طاقت مریضیش رو ندارم. چند هفته بعد خبر فوت مادرش رو شنیدم. بعد از فوت مادرش سید پرچم را آورد و گفت مهدی جان همین پرچم مامان را شفا داد. خیلی داشت اذیت می‌شد، بالاخره مریضی مامان هم حکمتی داشت. زمان مراسم تدفین مادرش فقط ذکر اهل بیت (ع) رو میگفت از ته دلش میگفت حسین جان بی اختیار یاد روایت ریان ابن شبیب افتادم از قول حضرت علی بن موسی الرضا (ع) فرمودند: اگر برای چیزی گریه ات گرفت برای حسین بن علی (ع) گریه کن چرا که او را سر بریدند همانگونه که گوسفند را ذبح میکنند و همراه او ۱۸ نفر از اهل بیتش که در زمین مانندی نداشتند، کشته شدند... ای پسر شبیب، اگر برای حسین (ع) گریه کردی آنقدر که اشک هایت بر گونه ات جاری شد، خداوند تمام گناهانی که مرتکب شده ای، کوچک یا بزرگ، کمی زیاد را می آمرزد... سید بیشترین عنصری که در خانواده داشت با مادرش بود. خیلی با مادرش درد دل میکرد. بعد از فوت مادر، سید میلاد خیلی تنها شد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⃣7⃣ 🌿 شهدای گمنام بسیار به شهدای گمنام علاقه داشت. هر جا تو مسیر می‌دید مزار شهید گمنام ای هست، مسیرش عوض می کرد می رفت زیارت. قبل از اینکه از پادگان همدان به سمت تهران اعزام بشیم برای سوریه، داخل پادگان مزار چند شهید گمنام بود. وی به پیشنهاد دوستان رفتیم کنار مزار شهدا توسلی داشته باشیم. به پیشنهاد بچه ها از جمله سید، شروع به خواندن کردم. ناخودآگاه مسیر روضه من عوض شد، روضه حضرت رقیه (س) رو خوندم. بچه حالت عجیبی داشتند. شور و شوق عجیبی بین بچه ها بود. سید تو اون جمع حالت عجیب تری داشت. خیلی گریه کرد. صدای ضجه هاش رو می‌شنیدم. روضه تموم شد، سید هنوز تو حال و هوای خودش بود. با همون چشمان اشکبار اومد سراغ منو گفت: شیخ دیگه دوست ندارم شهید بشم؟! آخه من کجا این شهدا کجا؟! انشاءالله گمنام از همه چیزشون حتی اسم و رسمشون گذشتن و شهید شدند. اما حالا کسی مثل من آرزو کن که شهید بشه و اسم شهدا رو بد نام کنه؟! کلمه شهادت مقدسه، حیفه اسم شهید بیاد دنبال اسم من. سید صحبت میکرد منم بعد از نگاه زیبا‌ی سید به شهادت بودم. گفتم سعید جان تو که بارها پیش خودم آرزوی شهادت کردی، من سال‌ها می شناسمت؛ در به در تو راهیان نور و... دنبال شهدا هستی و آرزو می کنی بهشون برسی، اما حالا؟! بیات داستان شهید علی قاریان پور افتادم که وصیت کرد بود به روی سنگ قبر اسمم را ننویسید، می خواهم همچون دهها شهید دیگر گمنام باقی بمانم. اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید: مشتی خال تقدیم به پیشگاه خداوند متعال... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
•💜• 4⃣ اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می گویم 75 روز ولی خودش می‌گفت 65 روز. خجالت می کشیدم جلو خانواده‌ام با تلفن صحبت کنم. می‌آمدم بیرون در حیاط صحبت می‌کردم، با این که زمستان بود و  هوا به شدت سرد بود.  هر شب گریه می‌کردم، ولی اصلاً نمی‌گفتم چرا رفتی یا کاش نمی‌گذاشتم بروی. آقا ابوالفضل هم پشت تلفن مدام ابراز محبت می‌کرد و دلداری‌ام می داد تا آرام بشوم. چون می دانستم کجا رفته و از رفتنش شوکه نشدم. همیشه از شهادت می‌گفت: «دعا کن شهید بشوم.» ولی آن مأموریت اولی خیلی به من سخت گذشت. وقتی برگشت از حال و هوای سوریه برایم گفت که چقدر زیارت حضرت زینب برایش شیرین بوده. برای همین به اتفاق هم سوریه به زیارت رفتیم.  آقا ابوالفضل خیلی مراقب حال من بود و تمام سعی‌اش را می کرد تا کاری کند که شرایطی فراهم کند که من راحت‌تر باشم. مثلاً قبل از ازدواج موتور داشت. چند ماه بعد از عقدمان یک پراید خرید که رنگش هم به سلیقه من بود. گفت: «ماشین را فقط بخاطر تو خریدم چون دیدم وقتی جایی می‌رویم با موتور سختت هست... 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
•💜• 5⃣ 10روز بعد از مراسم عروسی از سر کار آمد و گفت: «اسمت را قم دوره بصیرت نوشتم. بیا برو شرکت کن.» گفتم: «چند روزه؟» گفت: «فکر کنم دو روز!» من خیلی برایم سخت بود، ولی به خاطر آقا ابوالفضل رفتم. آنجا فهمیدم چهار روز است! شبها می‌رفتم در بالکن و گریه می‌کردم. زنگ زدم به آقا ابوالفضل و گفتم: «چرا گفتی دو روز؟ اینجا که می‌گویند چهار روز!» گفت: «من نمی‌دانستم.»  آقا ابوالفضل خیلی دوست داشت آن رشته‌هایی که خودش تجربه کرده بود، من هم تجربه کنم مثل کوهنوردی. برایم کفش مخصوص خریده بود، باهم دربند می‌رفتیم. خودش "راپل" کار می‌کرد. یک روز خانه پدرشوهرم بنایی بود. آقا ابوالفضل به من گفت: «بیا بریم بالا پشت بام.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «توبیا.» با هم رفتیم بالا. دیدم یک طناب از آن جا وصل کرده و به من یاد داد تا با طناب پایین بیام. خودش، غریق نجات، شنا، راپل، صخره نوردی، چتر بازی، جودو... ولی از بین اینها، شنا را به من توصیه می‌کرد. حتی در خانه روی فرش به من مراحل شنا را یاد داد که بعداً همه تعجب می‌کردند که من چطور یاد گرفتم. 6 ماه بعد از عروسی‌مان سوریه رفت. بعد از آن چندین بار دیگر هم رفت. یعنی تقریباً سالی چند بار می‌رفت و 45 روز یا 2 ماه آنجا می‌ماند. در هفتمین مأموریتش در شهریور ۹۴ گفت: «بعد از بازگشت از این ماموریت احتمال اینکه دوباره به زودی بروم هست.» وقتی از آن مأموریت برگشت مدتی گذشت وخبری از ماموریت بعدی نشد. خیلی ناراحت بود. دلش پیش حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. تا اینکه ۱۸ بهمن سفری به مشهد مقدس داشتیم. قرار گذاشتیم که در این سفر از امام رضا(ع) بخواهیم که انشاءالله حضرت زینب، آقا ابوالفضل را دعوت کنند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم در صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل وقتی داشتم به سمت ضریح میرفتم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره من را صدا کرد و دعا کردن را یادآوری کرد و حتی از من پرسید که متن دعات چیست؟ چه می‌خواهی به امام رضا (ع) بگوی؟ منم همان خواسته‌ای را که داشت گفتم. گفتم: «دعا می کنم انشاالله امام رضا (ع) واسطه بشوند و حضرت زینب(س) به‌زودی تو را بطلبند.»  💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
•💛• 6⃣ هنوز یک هفته بیشتر از برگشت از مشهد نگذشته بود که یک روز وقتی آقا ابوالفضل خانه بود، گوشی‌اش زنگ خورد. از صحبت کردن آقا ابوالفضل فهمیدم که برای رفتن به سوریه با او تماس گرفتند. کنارش بودم متوجه شدم که دارند سئوال می‌کنند آیا آقا ابوالفضل آمادگی رفتن دارد یا نه؟ ما هم که چند وقتی بود منتظر چنین روزی بودیم با اشاره دست به او گفتم که بگوید می‌آیم، ولی آقا ابوالفضل گفت: «خبر می‌دهد.» بعد از قطع تلفن تا چند لحظه‌ای بین ما سکوت عجیبی بود. من که از دلشوره حالم بد بود و بغض کرده بودم، نگاهی به آقا ابوالفضل کردم، دیدم آن هم فکرش مشغول هست. به من نگاه کرد. نم نم اشک می‌ریختم. به من گفت :«مگر خودت نگفتی برو؟ پس چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دانم. دلم شور می‌زند.» این اولین باری بود که دلم برای رفتنش شور میزد. به من گفت: «نمی‌دانم چرا دل خودم هم شور می‌زند.» گفت: «اگر تا ساعت ۱۲ ظهر زنگ نزنند، یعنی کسی به جای من می‌رود و مأموریت من کنسل است.» این‌طور میگفت که من خوشحال بشوم. من مخالفتی نداشتم، ولی حالم هم دست خودم نبود. وسط‌های حرف زدن گوشی آقا ابوالفضل زنگ خورد. با حالت شوخی گفت وای خودشه! پرسید چی جواب بدهم؟ گفتم: «بگو میام!» از دلش خبر داشتم. بیقرار حرم بود. دلش اینجا نبود. مخالفت من فقط غمش را زیادتر می‌کرد. نمی‌خواستم ناراحتیش را ببینم!  💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
•💛• ⃣ سه شنبه ۶ اسفند سبزوار خانه مادرم رفتیم. من را رساند و خودش برگردد. در قطار یک فیلم دیدیم از کانال مدافعان حرم، یک فیلم از یک شهید که  چند نفر از نیروهای نظامی ایرانی که برای جنگ به سوریه رفته بودند را نشان داد که یکی داشت ده بیست سی چهل می‌کرد که ببیند چه‌کسی اول شهید می‌شود. یک نفر که سرش به زانویش بود انتخاب شد و بعد از چند روز شهید شده بود. وقتی آن فیلم را دیدم خیلی برایم جالب بود. به آقا ابوالفضل نشان دادم و با خنده به او گفتم: «اگر در جمع شما هم چنین اتفاقی افتاد نایستی‌ها! سریع مکان را ترک کن!» به حرفم خندید. گفت: «باشه!» قرار بود ۷ اسفند برگردد پاکدشت که ۸ اسفند عازم بشود، ولی اینطور نشد. مدام زنگ می‌زد و می‌پرسید و به او می‌گفتند: «تاریخ حرکت معلوم نیست.» از خانه مادرم تا مشهد راه زیادی نبود. وقتی ماموریت به تأخیر افتاد. تصمیم گرفتیم که به زیارت امام رضا علیه‌السلام برویم. در مشهد هم قرار شد که دعا کنیم تا حضرت زینب(س) آقا ابوالفضل را بطلبد.  از سفر یک روزه مشهد که برگشتیم، شب همان روز تماس گرفتند و گفتند که زمان حرکت ۱۱ اسفند است. موقع رفتنش گریه نکردم. نمی‌خواستم اشکم دلش را بلرزاند. 10 اسفند به سمت پاکدشت حرکت کرد. قرار بود سه شنبه ۱۱ اسفند عازم شود. بعد از ظهر به سمت فرودگاه حرکت کرده بود. مدام زنگ می‌زدم و از احوالش با خبر میشدم. آخر خودش زنگ زد و گفت: «خانم الان میخواهیم پرواز کنیم!» منم گفتم: «برو به سلامت!» گفتم: «رسیدی حتماً زنگ بزن نگران هستم.» 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
•💛• 8⃣ معمولاً هر روز از سوریه زنگ میزد. بعضی وقت‌ها روزی دوبار! در هر بار هم حدود 20 دقیقه صحبت می‌کردیم. تماس‌ها هر ۱۰ دقیقه قطع میشد. دوباره تماس می‌گرفت. در ایام تعطیلی سال نو که به عید دیدنی میرفتم، یک دفعه آقا ابوالفضل زنگ زد ازش پرسیدم: «شما هم به عید دیدنی رفتید؟» گفت: «بله رفتیم! کلی هم از داعشی‌ها پذیرایی کردیم.» دفعه اولی بود که اسم داعش را پشت گوشی گفت، تعجب کردم. همیشه خیلی مراعات می‌کرد. اگر من می‌گفتم: «از داعشی‌ها چه خبر؟» می‌گفت: «دایی کی؟» وقتی اینطوری می‌گفت متوجه می‌شدم که باید حرفی نزنم. من خیلی دلتنگ شده بودم، گفتم: «من دلم برایت تنگ شده.» با مهربانی گفت: «خانم تو قدم هایی که من بر میدارم شریک هستی.» گفتم: «نمی‌شود به‌جای ۴۵ روز، ۴۰ روزه بیای؟ من خیلی دلم تنگ شده»، دلداریم داد و گفت نمی‌شود، خیلی کار دارم.»  همیشه با او شوخی می‌کردم و می‌گفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمی‌شود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمی‌شوم، بقیه شهید می‌شوند.»  💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
•💔• 9⃣ «شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمی‌شناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوال‌پرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.» دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.» با تعجب ازش پرسیدم حالا بین این دو تا چه ارتباطی هست؟ گفت اینکه پول را خرج خانم خوبم کنم! وقتی دید من از حرفش خوشم آمده، سریع گفت: «پس حالا میشه یک ماه دیگر هم بمانم؟» منم با خنده گفتم: «دو ماه دیگر هم بمان.» در آخرین تماسش که دوشنبه بود، به من گفت: «شاید تا یک هفته نتوانم تماس بگیرم.» برای همین وقتی سه شنبه تماس نگرفت زیاد نگران نشدم. وقتی سه‌شنبه شب می‌خواستم بخوابم خیلی از نظر روحی آرام بودم. چهارشنبه برخلاف همیشه که در تلگرام بودم، اصلاً به گوشی نگاه نکردم. دوستانم مدام زنگ می‌زدند و از حالم می‌پرسیدند. تعجب کرده بودم. گوشی آقا ابوالفضل هم دست من بود، خیلی از دوستان ایشان هم زنگ می‌زدند. من جواب نمی‌دادم، ولی تعجب کردم. با خودم گفتم اینها که می‌دانند آقا ابوالفضل مأموریت است، پس چرا زنگ می‌زنند؟  💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
•💜• 0⃣1⃣ داشتم نهار می‌خوردم که خاله‌ام آمد، ولی داخل خانه نیامد. داداشم رفت بیرون و مادرم را صدا کرد که گفت: «بیا خاله کار داره.» مامانم رفت بیرون. دیدم صدای گریه خاله‌ام می‌آید. من بی‌خبر از همه جا به‌علت ناراحتی خاله فکر می‌کردم. رفتم بیرون. خاله گفت: «پدر بزرگم به‌شدت مریض است»، ولی مامان قبول نکرد که پدر بزرگم مریض باشد و یک‌دفعه گفت: «آقا ابوالفضل؟» خاله‌ام گفت: «آره، ولی زخمی شده.» مامانم گفت: «نه، حتماً شهید شده و شروع به گریه کرد.» من مبهوت و شوک‌زده بودم. فقط می‌گفتم: «دروغه دروغه.» شوکه شده بودم. اصلاً اشک‌هایم نمی‌آمد. دوست داشتم تنها باشم. فقط فکر می‌کردم. دلیل تلگرام نرفتن من از صبح هم به خاطر این بوده که خدای نخواسته من خودم عکس آقا ابوالفضل را ببینم و حالم بد شود. به سمت پاکدشت راه افتادیم. در راه انگار هنوز باور نکرده بودم. مدام منتظر بودم در کانال مدافعان حرم عکس آقا ابوالفضل را ببینم. مدام به گوشی نگاه می‌کردم. تا اینکه بالاخره خبر را دیدم. نوشته بود: پرواز پرستویی دیگر ''شهید مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی'' انگار با دیدن آن عکس، آب سرد ریختند روی من. دیگر باورم شد. آقا ابوالفضل چهارشنبه، قبل از اذان صبح 18 فروردین سال 1395 بر اثر ترکش خمپاره در العیس جنوب غرب حلب به درجه رفیع شهادت نائل شده بود. 💔 🌸🌿 ✋🏻 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆