خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفتم7⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
نماز عشق
عادت خیلی خوبی داشت. معمولا برای هرکار خیری که می خواست انجام بده دو رکعت نماز می خوند. یادمه یک بار می خواست بره با یکی از جوان هایی که خیلی اهل مسجد و ... نبود صحبت کنه، آستین هاش رو بالا زد وضو گرفت و رفت دو رکعت نماز خواند.
بعد از نماز دعا کرد که خدا در کلامش تاثیر قرار بده و از خونه بیرون رفت. با این کارش می خواست اثر وضعی روی مخاطب و کارهاش بذاره و همین طور هم شد.
من برای ازدواجم خیلی سخت گیر بودم. دوست نداشتم از کانون پر مهر خانواده و سایه پدر و مادر جدا بشوم. تا اینکه یکی از دوستان سید میلاد به خواستگاری اومد. هرچقدر با من صحبت کرد مجاب نشدم. تا اینکه یک روز اومد منزل، آستین هاس رو بالا زد و رفت وضو گرفت، سجاده اش رو پهن کرد و الله اکبر گویان مشغول نماز شد! دو رکعت نماز خواند. نمی دونم چه نمازی بود و با چه نیتی خواند. اما حال عجیبی داشت.
بعد از اینکه نمازش تموم شد، اومد نشست کنارم. خیلی با محبت شروع کرد به صحبت کرد. از علاقه اش به من گفت و ایکه من رو چقدر دوست داره و... کم کم دیدم که چشمانش اشک بار شد. همین طور که داشت صحبت می کرد از چشم هاش اشک می اومد. سید با من که خواهرش بودم خیلی با محبت صحبت کرد و الحمدالله خیلی زود این مشکل حل شد. نفس سید حق بود... نسبت به خانواده خیلی با عاطفه بود. در مراسم ازدواج من خیلی گریه کرد. با اینکه ممکنه خیلی از هم سن و سال های سید از روی حیا، غرور و... هیچ وقت این کار رو انجام ندهند.
اماسید قلبش مثل آینه صاف صاف بود. هنر تمامی شهدا و سید میلاد این بود که با این همه عاطفه از خانواده دل کندند و رفتند ...
***
به واسطه دوستی با سید مسیر زندگی ام کاملا عوض شد. اهل نماز و هیئت و شهدا شدیم. نه تنها من که خیلی از دوستان همین طور بودند. جاذبه عجیبی داشت ...
شادید در این زمان خیلی از هم سن و سال های او اگر به دنبال گناه و... نباشند، سرشان گرم کار و بازی است.
اما او خیلی حساس بود، روی بچه های هیئت و اطرافیانش که با هرکسی رفیق نشوند. اگر با دوست ناباب رفیق می شدند سریع می رفت سراغشون و تذکر می داد.
سید میلاد همیشه به من می گفت: ببین باید روی اون کسایی کار کنیم که زیاد اهل هیئت و مسجد نیستند، اما زمینه این مسائل را دارند.
می گفت: اونی که تو این راه هست، جایی دیگه نمی ره. ما باید برگردیم اون بچه هایی که به درد بخورند رو جذب کنیم. الان که فکر می کنم می بینم سید میلاد کجا رو می دید! در این راه از خدا کمک می گرفت و قبل از هر دعوتی به سوی خدا، از نماز کمک می گرفت.
هنوز هم با رفتنش جوان های زیادی رو به طرف خودش جذب می کنه و راه درست رو نشانشون می ده. اما یادم هست همان ایام یکی از این بچه ها مزاحم نوامیس مردم می شد. به سید میلاد ماجرا را شرح دادم. گفت تو کارت نباشه وایسا کنار.
من گفتم الانه که بزنه توی گوش اون پسر، ولی با صحنه عجیبی مواجه شدم!
سید طوری با این نوجوان صحبت کرد که من جا خوردم. روز بعد گفتم: سید چی شد؟ من گفتم الان طرف رو چنان می زنی که دیگه نتونه بلند شه. خندید و گفت: یه جور دیگه زدمش!! راست می گفت: چنان زده بود که من از فردا اون جوان رو تو مسجد می دیدم. بله سید میلاد، شیطان درون اون نوجوان رو زده بود.
سید برای آن شخص وقت گذاشت. اون پسر رو در طی یک ماه چنان تغییر داد که من کم آوردم! اون سال همون پسر رو با خودش برد و خادم الشهدا کرد. کاش همه ما صبر و اندیشه سید میلا عزیز رو داشتیم.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💛• #قسمت_ششم 6⃣ هنوز یک هفته بیشتر از برگشت از مشهد نگذشته بود که یک روز وقتی آقا
#زندگینامه_شهدا •💛•
#قسمت_هفتم7⃣
سه شنبه ۶ اسفند سبزوار خانه مادرم رفتیم. من را رساند و خودش برگردد. در قطار یک فیلم دیدیم از کانال مدافعان حرم، یک فیلم از یک شهید که چند نفر از نیروهای نظامی ایرانی که برای جنگ به سوریه رفته بودند را نشان داد که یکی داشت ده بیست سی چهل میکرد که ببیند چهکسی اول شهید میشود. یک نفر که سرش به زانویش بود انتخاب شد و بعد از چند روز شهید شده بود. وقتی آن فیلم را دیدم خیلی برایم جالب بود. به آقا ابوالفضل نشان دادم و با خنده به او گفتم: «اگر در جمع شما هم چنین اتفاقی افتاد نایستیها! سریع مکان را ترک کن!» به حرفم خندید. گفت: «باشه!» قرار بود ۷ اسفند برگردد پاکدشت که ۸ اسفند عازم بشود، ولی اینطور نشد. مدام زنگ میزد و میپرسید و به او میگفتند: «تاریخ حرکت معلوم نیست.» از خانه مادرم تا مشهد راه زیادی نبود. وقتی ماموریت به تأخیر افتاد. تصمیم گرفتیم که به زیارت امام رضا علیهالسلام برویم. در مشهد هم قرار شد که دعا کنیم تا حضرت زینب(س) آقا ابوالفضل را بطلبد.
از سفر یک روزه مشهد که برگشتیم، شب همان روز تماس گرفتند و گفتند که زمان حرکت ۱۱ اسفند است. موقع رفتنش گریه نکردم. نمیخواستم اشکم دلش را بلرزاند. 10 اسفند به سمت پاکدشت حرکت کرد. قرار بود سه شنبه ۱۱ اسفند عازم شود. بعد از ظهر به سمت فرودگاه حرکت کرده بود. مدام زنگ میزدم و از احوالش با خبر میشدم. آخر خودش زنگ زد و گفت: «خانم الان میخواهیم پرواز کنیم!» منم گفتم: «برو به سلامت!» گفتم: «رسیدی حتماً زنگ بزن نگران هستم.»
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆