خشتـــ بهشتـــ
#معرفے_شهدا 🌹🍃 #قسمت_سوم 📩 #شهید_علے__صیاد_شیرازے 💔•° سروان #صياد همزمان با اوجگيري مبارزات ملت
#معرفے_شهدا 🌹🍃
#قسمت_چهارم 📩
#شهید_علے__صیاد_شیرازے 💔•°
دوره ی دوم زندگي سرهنگ صياد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي آغاز ميشود: او پس از پيروزي انقلاب اسلامي با برادر رحيم صفوي و حجةالاسلام سالک آشنا ميشود و با يکديگر پيمان ميبندند که از پادگانهاي اصفهان حفاظت نمايند. اختلاف سروان با فرماندهان ارتش موجب آشنايي وي با حضرت آيت الله خامنهاي ميگردد و از اينجا سرنوشت صياد به کلي تغيير پيدا کرد. پس از حوادث کردستان، صياد با درجه سرگردي به همراه سردار صفوي به غرب اعزام ميگردد و با هماهنگي ارتش و سپاه سنندج را آزاد ميکنند. لياقتهاي سرگرد در کردستان موجب ميگردد تا با درجه ی سرهنگي به فرماندهي عمليات غرب منصوب گردد. اختلافات سرهنگ با بنيصدر اولين رئيسجمهوري اسلامي موجب برکناري وي و خلع دو درجه ترفیع ميگردد.
#شهید_علے_صیاد_شیرازے 💔•°
#شادےروحهمهےشهداصلوات 🥀
#پایان ✅
||•🏴 @marefat_ir
.
#دستاوردهای_انقلاب🇮🇷
#قسمت_چهارم✨
#گسترش_برخورداری_های_عمومی2
#آموزش_مناسب🇮🇷
🔻رشد ١/٥ برابری نرخ تحصیلات ابتدایی در ایران.
🔻رشد ٢ برابری آموزش متوسطه در ایران.
🔻رشــــد ١٠ بــــرابری فـــارغ التحـــــــصیلان دانشــگاهی ایــــــران
و مـقایســـۀ آن با دیــــگر کشـــورهای دنــــیا.
📚صعود چهل ساله،سیدمحمدحسین راجی، ص٨٨_٩٠
#رسانهشهدایےمعرفت
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
#رمـــــان_دایرکتےها ✅
#قسمت_چهارم
کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم..!
همین که نت رو روشن کردم
پیامش اومد بالا..
کلی پیام داده بود..!!
[سلام بانوی زیبا
خوبی؟
چرا نیستی؛نگرانت شدم!
سلاممم
کجایی
چرا نیستی...
هنوز نیومدی
از پوستت چه خبر بهتره شده ؟!
الو خانومییییی
کجایییی..
پاسخگو باش دیگه!😕
نگرانتم..
خانومی کجایی؟!
دقیقا کجایی...؟؟؟؟]
تو این مدت دوری از مجازی
افشین کاملا از ذهنم پاک شده بود..
اما اون بارها و بارها به من پیام داده بود!
برام عجیب بود ..
چرا الکی نگران من شده بود؟!
جوابش رو ندادم...
به ساعت نکشیده سر وکله اش پیدا شد!
سلاممم فرشته بانووو😍
خوبی؟
کجا بودی تو!
نمیگی آدم نگرانت میشه😢
من مردم و زنده شده ام،اونوقت تو حتی جواب سلام منم نمیدی!؟
جواب سلام واجبه ها خانوم خانوما..
سلام رو تایپ کردم
اما دستم بشدت می لرزید..
سلام، سلان تایپ شده بود..
خندید گفت:سلام یا سلان؟
_ببخشید سلام!
+خدا ببخشه😉
خب تعریف کن، کجا بودی که نبودی؟!
داروها رو پوستت خوب عمل کرده؟
_بله پوستم بهتر شده؛ممنون از شما.
+خب خوشحالم که تونستم برات کاری انجام بدم
[هر چی من خشک و رسمی حرف میزدم
افشین خیلی راحت بود؛انگاری این طرز صحبت براش عادی بود..]
_عذر میخوام افشین خان،اما من باید شما رو بلاک کنم!
+عه من تازه کلی ذوق کردم که بالاخره اسممو صدا زدی
گند زدی به حالم که...
_ببینید من متاهلم!شما هم متاهل هستید
ضرورتی برای صحبت کردن ما با هم وجود نداره!
تا الانم اشتباه کردم پاسخگوی شما بودم!
افشین زبون چرب و نرمی داشت
میدونست چه طوری حرف بزنه تا طرف مقابل رو متقاعد کنه...
انقدر گفت و گفت تا مجاب شدم که بلاکش نکنم!!!
قول داد دیگه نیاد دایرکت مگر اینکه من سوالی داشته باشم.
مدتی که گذشت؛اومدنای افشین دوباره شروع شد..
بارها و بارها با دلیل و بی دلیل میومد سراغم..
از زندگیش میگفت
از همسرش،از اختلاف سلیقه های کوچیکی که با هم داشتن..
از مادر زنش که مدام تو زندگی زناشویی شون دخالت میکرد..
یه جورایی من شده بودم صندوقچه اسرار افشین..!
گاهی بهش راهکار میدادم..
گاهی ام فقط و فقط گوش شنوای درد و دلش بودم..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو ♥️
#قسمت_چهارم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گامپنجم_لياقت🌼
حالا محمد يك دلمشغولي مهمتر پيدا كرده بود. تا كارهايش در خانه و خياطي تمام ميشد، ميرفت مسجد و پايگاه. بزرگترها هم به او محبت خاصی پيدا كرده بودند. هر وقت ميرفتند گشت و اردو و تمرينات نظامي و... محمد را هم با خودشان ميبردند و اين باعث ميشد كه جسم و روح محمد روزبهروز بيشتر رشد كند و پرورش يابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتيباني مشغول كارهاي بنايي و ساخت و سازهاي مورد نياز رزمندگان بود.
محمد تازه وارد سيزده سالگي شده بود كه با پدر راهي منطقة سومار شدند. آنجا داشتند براي رزمندگان تنور نان درست ميكردند. هرچند قبل از آنكه تنور نان داغي براي رزمندهها درست كند، عراقيها بمببارانش كردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند.
آن جبهه رفتن و ديدنها و شنيدنها براي محمد خيلي شيرين و پردرس بود و البته فتح بابي شد براي او. حالا ديگر نميشد محمد را در شهر نگهداشت. جبهه شده بود خانه اول و دومش. ميرفت و ميآمد.
□
#گامششم_عنايت
ديده بود بعضي از بچهها نيمههاي شب بلند ميشوند براي نمازخواندن، آن هم نمازهاي طولاني و اشكي. صبح، همين بچهها شيرينترينها ميشدند بين همه؛ خواستني و تو دل برو. دنبال اين بود كه نماز شب را ياد بگيرد. يك ورقه و يك خودكار برداشت و رفت پيش فرماندهشان. كمي اين پا و آن پا كرد. انگار خجالت ميكشيد. فرمانده نگاه كرد ديد محمد با يك كاغذ و قلم آمد، اما حرفش را قورت ميدهد.
بالاخره گفت: من... من... يعني ميشود نماز شب را برايم بنويسيد. يعني چهجوري نماز شب ميخوانند.
فرمانده ته دلش از داشتن محمد ذوق كرده بود، اما خيلي جدي ورقه را گرفته بود و با خودكار رويش نوشته بود: نماز شب يازده ركعت است. هشت ركعت نافله كه دو ركعت دو ركعت بايد بخواني و سلام بدهي و سه ركعت ديگر هم كه يك دو ركعت ميخواني به نيت نماز شفع و يك ركعت هم به اسم نماز وتر. در قنوت نماز وتر، چهل مؤمن را دعا كن. هفتاد بار بگو هذا مَقامُ العائِذِ بِكَ مِنَ النار. هفتاد بار بگو...، سيبار بگو... و محمد شد جزو گروه نماز شب خوانها.
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_چهارم
آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا میوزید، لای شاخههای نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره میآمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخلها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: «چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پردهها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم.»
مادر با مهربانی خندید و گفت: «ان شاء الله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجارهی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!»
صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: «همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!» و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد: «نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.» نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!» ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
#ادامه_دارد
ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
خشتـــ بهشتـــ
🗒 #وصیت_نامه آسمانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🥀 💖« #قسمت_سوم » 🌴💫🌴💫🌴 🌷چه
🗒 #وصیت_نامه آسمانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🥀
💖« #قسمت_چهارم »
🌴💫🌴💫🌴
🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو"
⚜همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها یک ذخیره ارزشمند دارد...!
و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم....
✨😭💔🌺
💗خداوندا!
در دستان من چیزی نیست؛
• نه برای عرضه چیزی دارند و نه قدرت دفاع دارند....•
🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!!
•||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||•
🌷 وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی.
🤲💐🌟
#مکتب_سلیمانی ❤️
#سردار_دلها💜
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_سوم من: سلام. پیامم را ریپلی کرد... آرشام کوهپیما: چیه یار کمکیشونی؟🤣 عرضه
🍁•••
📖 #رمان_هبا
🌾 #قسمت_چهارم
زهرا سادات را که تا خانهی آقای موسوی همراهی کردم، برگشتم و از روی بیحوصلگی سری به گپ زدم. از این که بیهدف همچنان عضو گروهی مختلط بودم تا حدودی عذاب وجدان داشتم.
ولی خب کاری نمیکردم که(! )
برای وقت گذرانی اشکالی نداشت(!) چون گناهی صورت نمیگرفت(!)
گندم آنلاین بود.
حوصلهی بحث با او را که اصلاً نداشتم. کلاً از شخصیتش خوشم نمیآمد. دختری که در گپ مختلط مدام برای این و آن قلب بفرستد جالب نیست.. هرچند اگر کنار آن قلب یک کلمهی داداش هم بچسباند!
چند روزی گذشت و هروقت بیحوصله بودم سری به گپ میزدم.
من:سلام بچه ها. هرکی خواست طراحی و نقاشی یاد بگیره در خدمتم. اینم آدرس آموزشگاه و شماره موبایل....
بلافاصله پیامم حذف شد و گندم در پیویام پیام فرستاد.
_مثل اینکه قوانین گروهو مطالعه نکردی!؟😐
+نه. چطور؟🤔
_کسی حق تبلیغات نداره.😑☝️
+خب مگه چی میشه؟😒
_گروه و کانالای تبلیغاتی هست. هرکی اینجا تبلیغ کنه ریموو میشه..
+برو بابا انگار نوبرشو آورده. یه گروه زدی فکر کردی چه خبره؟ خوبه کارهای نشدی تو این مملکت. 😏
_ تو از کجا میدونی کارهای نشدم؟😡
+😂 تنها کسی که هر وقت اومدم تو گروه آنلاین بود تو بودی. اگه کارهای بودی انقدر وقت آزاد نداشتی.😂
_خودتو چرا نمیبینی آقای رئیس جمهور؟
شاید دیر به دیر بیای تو گپ ولی همش که آنلاینی!😏 چیه نکنه تو فضای مجازی داری اوضاع مملکتو سرو سامون میدی؟ یا شایدم اورانیوم غنی میکنی و صداشو در نمیاری؟🤣
+تو زمان آن شدن منو چک میکنی؟😐
پیامم سین خورد اما جوابی نیامد.
چند دقیقه بعد دوباره پرسیدم.
+پرسیدم چک میکنی؟
انگار هنوز همانجا بود که فوری سین زد.
_نه!
+آره مشخصه😐
_پروفایلات عکس خودته؟
چه جواب بیربطی داده بود.
+اره. چطور؟
_یه چی بگم پررو نمیشی؟
+قول نمیدم...
_خیلی جذابی!
یک لحظه... فقط یک لحظه(!) دلم لرزید. اینکه من در نگاه دیگران زیبا جلوه میکردم برایم لذت بخش بود.
البته قبلاً هم از دور و بریها تعریفاتی شنیده بودم ولی حالا... چه میدانستم که با این تعاریف حد و مرزها زیر پاهایم له میشود!؟
+آره میدونم.
_خوبه گفتم پررو نشو😕
جوابی ندادم و موبایلم را در جیب کوچک کیفم گذاشتم.
ساعت پنج بود و وقت رفتنم به آموزشگاه.
طرح را روی بوم کشیدم و از هنرجوها خواستم تمرینشان را انجام دهند.
از سر بی کاری گوشی به دست گرفتم.
پیام گندم بین پیامهای ناخوانده کنجکاویام را قلقلک میداد.
نمیدانم چرا به یکباره برایم مهم شده بود!؟
چنگ به دلم افتاد اما...
پیویاش را باز کردم.
_ولی تو عکسات انگار بدون ریش جذابتری🙄... با ریش شبیه داعش میشی🙊
پوزخندی زدم و پیامش را نادیده گرفتم.
تقریبا آخر شب بود که به خانه بازگشتم. تمام مدت ذهنم درگیر کار و نمایشگاه آخر ماه بود.
یک سری تابلوها نیمه تمام بود و باید هرطور که شده، به نمایشگاه میرساندم.
چند روزی به همان منوال گذشت. زهرا سادات هم میدانست که شرایط کاریام آشفته است.
زنگ نمیزد که تمرکزم را به هم نریزد.
گاهی که خیلی دلتنگ میشد پیامی میفرستاد و باز هم من شرمنده میشدم که در طول روز فرصت جواب دادنش را نداشتم. از این رو اکثراً احوالم را از فائزه جویا میشد.
این نمایشگاه آنقدر مهم بود که حتی فائزه هم درک کرده بود و یواشتر صحبت میکرد.
اوضاع خوب پیش میرفت و تقریبا از شرایط راضی بودم.
قلمو را پرت کردم و نگاهم را از تینر گرفتم. از جا برخاستم.
پنج ساعت تمام پای بوم نشسته بودم.
راهی سرویس بهداشتی شدم.
از آینهی روشویی نگاهی به صورتم انداختم.
بین اجزای صورتم چشمان کشیده و مشکیام واقعاً جذاب به نظر میرسید.
جذاب... جذاب... جذاب!!
چندباری زیر لب تکرار کردم.
تقهای به در خورد.
_داداش؟
+ چند دقیقه بعد میام!
همین که پایم به آشپزخانه رسید، نگاه خیرهی مادر و فائزه به استقبالم آمد.
_ خیلی وقت بود این مدلی ندیده بودمت داداش!
لحنش کمی رنگ خنده به خود گرفته بود. حق هم داشت. حضم این تصمیم نابههنگام برای خودم هم دشوار بود... واما لذتبخش!
لبخندی زدم و سر سفره نشستم.
مادر اما اخم ریزی به پیشانی نشانده بود و چیزی نمیگفت.
✍ #هیثم
کپیفقطباذکرنامنویسنده
#زندگینامه_شهدا 🌸
#معرفی_شهید 🌹
#قسمت_چهارم. 🌿
🔸°| کارگر سخنانش را اینگونه ادامه میدهد و میگوید: «محمدحسین جزو بچههایی بود که خیلی راحت در دل همه جا باز میکرد.
قرار بود تابستان آن سال با دانشآموزان ممتاز مدارس، کلاسهای فوق برنامه داشته باشیم.
محمدحسین هم جزو دانشآموزان درسخوان بود و سعی میکرد در همه کارها پیشقدم باشد.» دوره راهنماییاش را در مدرسه امام موسی صدر واقع در خیابان تفرش غربی در محله مهرآبادجنوبی سپری کرد.
#بایادش_صلوات ❣
#ادامه_دارد... ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💚👆
خشتـــ بهشتـــ
#شهیدروح_الله_صحرایی ♥️🌿 #مدافع_حرم 🌟 #زندگینامه_شهید 🌸👌
#قسمت_چهارم 4⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
همسر شهید روزهای شیرین زندگی با روح الله را روایت میکند: من از دوران راهنمایی، بعد از نمازهایم که دعا میکردم، از خدا میخواستم یک همسری قسمت من بکند که به کمک هم بتوانیم هر چه بیشتر به خدا نزدیک شویم و با هم بتوانیم به کمال برسیم، وقتی گفتن خواستگارت پاسدار هست، تا حدودی خیالم راحت شد، چون میدانستم هر کسی لیاقت ندارد وارد سپاه شود و بعد از صحبتهایش در جلسه خواستگاری گفتم: این پسر همانی هست که همیشه از خدا میخواستم، در خواستگاری از شغلش گفت و از سختی هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من راضی و راز دار باشد، اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی نباید بفهمد و اگر برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه شکر گذار... بعد از صحبتهایش فهمیدم که معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا میخواستم. مهریه ام ۱۱۴ سکه و یک جلد قرآن کریم بود.
پنج سال و نیم با هم زندگی کردیم، ولی از اول عقدمان ایشان در ماموریت بود. و به این ماموریت رفتن ها و سختی ها عشق میورزید، در دوران نامزدیمان یک سال مرز زاهدان بود، بعد از عروسی دو سال مرز کرمانشاه و ۶ ماه، پیرانشهر بود و یکماه سوریه، که به شهادت ختم شد.
روح الله خوش اخلاق و شوخ طبع بودند، دائم الوضو و دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه میخواندند و صبح ها دعای عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی میدادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.
روح الله مخلص بود، دوست داشت کارهایش طوری باشد که فقط خدا ازش راضی باشد و نظر عرف جامعه برایش مهم نبود.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_چهارم 4⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
یکی از چیزهایی که خیلی بدش میآمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنتهای غلط حساس بود، اگر مهمانی میرفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت میشد و میگفتند: با یک نوع غذا هم سیر میشدیم. وقتی چیزی میخرید توجه میکرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشنده بیحجاب خرید نمیکرد، هر چند ارزانتر هم میفروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت و حسابی باز کرده بود و پولهایی که خمس به آنها تعلق نمیگرفت را به آن حساب واریز میکرد، در تاریخ خمسی به انبار میرفت و خمس برنج و مایحتاج سالیانه ای که اضافه کرده بود را حساب می کرد. وقتی به کسی قرض میداد سعی میکرد کسی متوجه نشود، حتی من.
زندگی نامه شهدا را میخواند و دوست داشت خودش و زندگیش را شبیه شهدا بکند، هر وقت شهیدی می آوردند، دوست داشت باهم و همراه محمد رسول در مراسمات شرکت کنیم، و به شوخی میگفتند: دفعه بعدی دیگه نوبت من هست که بروم. با اینکه زیاد در کنار هم نبودیم ولی زندگیمان پر از خاطرههای شیرین بود، به مسافرت اهمیت زیادی میدادند و سالی دو بار به پابوسی امام رضا (ع) میرفتیم و شاید اولین باری که دو تایی،۲ ماه بعد از عقدمان به مشهد رفتیم، جزء شیرین ترین خاطرات زندگی ام باشد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_سوم 3⃣ روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خان
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_چهارم 4⃣
اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می گویم 75 روز ولی خودش میگفت 65 روز. خجالت می کشیدم جلو خانوادهام با تلفن صحبت کنم. میآمدم بیرون در حیاط صحبت میکردم، با این که زمستان بود و هوا به شدت سرد بود.
هر شب گریه میکردم، ولی اصلاً نمیگفتم چرا رفتی یا کاش نمیگذاشتم بروی. آقا ابوالفضل هم پشت تلفن مدام ابراز محبت میکرد و دلداریام می داد تا آرام بشوم. چون می دانستم کجا رفته و از رفتنش شوکه نشدم. همیشه از شهادت میگفت: «دعا کن شهید بشوم.» ولی آن مأموریت اولی خیلی به من سخت گذشت. وقتی برگشت از حال و هوای سوریه برایم گفت که چقدر زیارت حضرت زینب برایش شیرین بوده. برای همین به اتفاق هم سوریه به زیارت رفتیم.
آقا ابوالفضل خیلی مراقب حال من بود و تمام سعیاش را می کرد تا کاری کند که شرایطی فراهم کند که من راحتتر باشم. مثلاً قبل از ازدواج موتور داشت. چند ماه بعد از عقدمان یک پراید خرید که رنگش هم به سلیقه من بود. گفت: «ماشین را فقط بخاطر تو خریدم چون دیدم وقتی جایی میرویم با موتور سختت هست...
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#معرفی_شهدا 🕊
#شهید_داود_گیلانی
شهيد داود گيلاني سال 1345 در تهران چشم به جهان گشود، خانواده اش در سال 1365 از صفائيه تهران به روستاي قمصر يكي از روستاهاي باقرشهر نقل مكان كرد.
تحصيلات ابتدايي و راهنمايي خود را در همان شهر به پايان رساند و مدرك ديپلمش را از دبيرستان شهيد مدرس دريافت كرد و به خاطر شرايطي كه در آن زمان در كشور به وجود آمده بود و دشمنان به مرز و بوم ايران حمله كرده بودند بر حسب احساس وظيفه شرعي و ديني به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد.
#قسمت_چهارم
تک قسمت
Join🌷
@shohadae_sho