eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹هر وقت خواستی کار خوبی بکنی و راه بندان شد و ممکن نشد آن را انجام بدهی،نیتت را رسیدگی کن.شاید صدمه خورده است و صرفا برای خدا نیست... و الا اگر با صاحب خانه کار داشته باشی، بر عهده ی اوست که موانع را از جلوت راهت برطرف کند😊 📚کتاب مصباح الهدی ابراهیم، هیچکس از کارهایش مطلع نمیشد مگر اینکه کسانی که همراهش بودند. خیلی از دوستانش بخاطر بازگو نکردن کارهایش، اصرار به گفتن میکردند ولی او میگفت: کاری که برای خداست، گفتن ندارد. 🦋 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
💠ما نیازی به نداریم!💠 ⭕️قهرمان‌های ما از جنس شخصیت‌های خیالی سینمایی و داستانی نیست. ⭕️قهرمان‌های ما نیازی به داستان‌پردازی ندارند. آن‌ها خود داستان حماسه‌شان را از قبل خلق کرده‌اند. ما فقط باید قهرمان‌هایمان را روایت کنیم. ؛ 🌷
از گمنامے نترس!🌱 از اینڪھ اسم و ࢪسمے ندارۍ، از کارها؁ کرده ات بہ نام دیگࢪی، از بۍ تفاوت بودن آدم ها، از تنهایے ات در عین شلوغی ها، غمگین مباش!ݣہ گمنامے، اولین گـ👣ـام برای رسیدڹ است! بہ‌رسم🕊 []
🌼••تولدت..‌مبارڪــ ••🌼 ♥️∞•| این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم جامعه‌مان درست نمی‌شود... 🌸•| تاریخ تولد: ۱اردیبهشت۱۳۳۶ 🌸‌•| تاریخ شهادت: ۲۲بهمن۱۳۶۱ 🌼•| مزار شهید: یادبود: بهشت‌زهرا 🌸🌿 💔 💚•• 🌙 🌸•→ @shohadae_sho
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 یکم اردیبهشت ماه سال 1336 در خانواده «هادی» در تهران فرزندی به دنیا می آید که نامش را «ابراهیم» می گذارند. ابراهیم از شعله های آتش بسیاری می گذرد و بیست و دوم بهمن ماه 1361 برای همیشه در فکه می ماند. بخش اول Join🕊 @shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی یکم اردیبهشت ماه سال 1336 در خانواده «ه
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 شکستن نفس باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! راوی: جمعی از دوستان شهید بخش دوم Join🕊 @shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی شکستن نفس باران شدیدی در تهران باریده
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 چفیه اواخر سال 1360 بود. ابراهیم در مرخصی به سر می برد. آخر شب بود که آمد خانه، کمی صحبت کردیم. بعد دیدم توی جیبش یک دسته بزرگ اسکناس قرار دارد! گفتم: راستی داداش! اینهمه پول از کجا می یاری!؟ من چندبار تا حالا دیدم که به مردم کمک می کنی، برای هیئت خرج می کنی، الان هم که این همه پول تو جیب شماست! بعد به شوخی گفتم: راستش را بگو، گنج پیدا کردی!؟ ابراهیم خندید و گفت: نه بابا، رفقا اینها را به من می دهند، خودشان هم می گویند در چه راهی خرج کنم. فردای آن روز با ابراهیم رفتیم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شدیم. به مغازه موردنظر رسیدیم. مغازه تقریبا بزرگی بود. پیرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش یک به یک با ابراهیم دست و روبوسی کردند، معلوم بود کاملا ابراهیم را می شناسند. بخش سوم Join🕊 @shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی چفیه اواخر سال 1360 بود. ابراهیم در م
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 بعد از کمی صحبت های معمول، ابراهیم گفت: حاجی، من ان شاالله فردا عازم گیلان غرب هستم. پیرمرد هم گفت: ابرام جون، برای بچه ها چیزی احتیاج دارید؟ ابراهیم کاغذی را از جیبش بیرون آورد. به پیرمرد داد و گفت: به جز این چند مورد، احتیاج به یک دوربین فیلمبرداری داریم. چون این رشادت ها و حماسه ها باید حفظ بشه. آیندگان باید بدانند این دین و این مملکت چطور حفظ شده. برای خود بچه های رزمنده هم احتیاج به تعداد چفیه داریم. صحبت که به اینجا رسید پسر آن آقا که حرف های ابراهیم را گوش می کرد جلو آمد و گفت: حالا دوربین یک چیزی، اما آقا ابرام، چفیه دیگه چیه؟! مگه شما مثل آدمای لات و بیکار می خواهید دستمال گردن بندازید!؟ بخش سوم Join🕊 @shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی بعد از کمی صحبت های معمول، ابراهیم گفت
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 ابراهیم مکثی کرد و گفت: اخوی، چفیه دستمال گردن نیست. بچه های رزمنده هر وقت وضو می گیرند چفیه برایشان حوله است، هروقت نماز می خوانند سجاده است. هروقت زخمی می شوند، با چفیه زخم خودشان را می بندند و ... پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش و گفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهیه می کنیم. فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم. همان پیرمرد با یک وانت پر از بار آمد. سریع رفتم داخل خانه و ابراهیم را صدا کردم. پیرمرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد و گفت: ابرام جان، این هم یک وانت پر از چفیه. بعدها ابراهیم تعریف کرد که از آن چفیه ها برای عملیات فتح المبین استفاده کردیم. کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد. راوی: عباس هادی قسمت چهارم Join🕊 @shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی ابراهیم مکثی کرد و گفت: اخوی، چفیه دست
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 شکستن نفس باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! راوی: جمعی از دوستان شهید قسمت پنجم Join🕊 @shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی شکستن نفس باران شدیدی در تهران باریده ب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 برخورد با دزد نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم. ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد. راوی: عباس هادی بخش ششم Join🕊 @shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی برخورد با دزد نشسته بودیم داخل اتاق. مه
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 دو برادر برای مراسم ختم شهید شبهازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می شد. در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم کنار ابراهیم نشستم. ابراهیم و جواد دوستان بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود. در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.  ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو! بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند! رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه را که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و ... جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد. گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم که سرش را خشک کند! راوی: علی صادقی بخش هفتم Join🕊 @shohadae_sho