🍃 فرار به سوی "خداوندمتعال" 🍃
🌼خیلی تلاش کرد تا برخی رفیقان فاسد خود را هدایت کند یک بار با آنها تا نزدیک محل فساد رفت در راه بسیار آنان را نصیحت کرد اما وقتی دید اثری ندارد و آنان میخواهند ابراهیم را به زور به آن مکان فساد ببرند ابراهیم پا به فرار گذاشت.
" فَفِرُّوٓا إِلَى اللَّهِ ۖ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ "
" پس(از گناهان) به سوی "خدا" بگریزید، كه من از سوی او برای شما انذارکننده ای آشکارم. "
🍃 ذاریات - 50 🍃
#شهید_ابراهیم_هادی❤️
#کتاب_خدای_خوب_ابراهیم💚
.•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
🌹هر وقت خواستی کار خوبی بکنی و راه بندان شد و ممکن نشد آن را انجام بدهی،نیتت را رسیدگی کن.شاید صدمه خورده است و صرفا برای خدا نیست...
و الا اگر با صاحب خانه کار داشته باشی، بر عهده ی اوست که موانع را از جلوت راهت برطرف کند😊
📚کتاب مصباح الهدی
ابراهیم، هیچکس از کارهایش مطلع نمیشد مگر اینکه کسانی که همراهش بودند. خیلی از دوستانش بخاطر بازگو نکردن کارهایش، اصرار به گفتن میکردند ولی او میگفت: کاری که برای خداست، گفتن ندارد.
#شهید_ابراهیم_هادی🦋
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
💠ما نیازی به #قهرمان_سازی نداریم!💠
⭕️قهرمانهای ما از جنس شخصیتهای خیالی سینمایی و داستانی نیست.
⭕️قهرمانهای ما نیازی به داستانپردازی ندارند. آنها خود داستان حماسهشان را از قبل خلق کردهاند. ما فقط باید قهرمانهایمان را روایت کنیم.
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی🌷
از گمنامے نترس!🌱
از اینڪھ اسم و ࢪسمے ندارۍ،
از کارها کرده ات بہ نام دیگࢪی،
از بۍ تفاوت بودن آدم ها،
از تنهایے ات در عین شلوغی ها،
غمگین مباش!ݣہ گمنامے،
اولین گـ👣ـام برای رسیدڹ است!
بہرسم🕊
[#شهید_ابراهیم_هادی]
#ڪلام_شهید
🌼••تولدت..مبارڪــ ••🌼
♥️∞•| این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم جامعهمان درست نمیشود...
🌸•| تاریخ تولد: ۱اردیبهشت۱۳۳۶
🌸•| تاریخ شهادت: ۲۲بهمن۱۳۶۱
🌼•| مزار شهید: یادبود: بهشتزهرا
#شهیددفاعمقدس 🌸🌿
#شهید_ابراهیم_هادی💔
#بایادشصلوات 💚••
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
🌸•→ @shohadae_sho
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
یکم اردیبهشت ماه سال 1336 در خانواده «هادی» در تهران فرزندی به دنیا می آید که نامش را «ابراهیم» می گذارند. ابراهیم از شعله های آتش بسیاری می گذرد و بیست و دوم بهمن ماه 1361 برای همیشه در فکه می ماند.
#قسمت_دوم
بخش اول
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی یکم اردیبهشت ماه سال 1336 در خانواده «ه
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
شکستن نفس
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! راوی: جمعی از دوستان شهید
#قسمت_دوم
بخش دوم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی شکستن نفس باران شدیدی در تهران باریده
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
چفیه
اواخر سال 1360 بود. ابراهیم در مرخصی به سر می برد. آخر شب بود که آمد خانه، کمی صحبت کردیم. بعد دیدم توی جیبش یک دسته بزرگ اسکناس قرار دارد!
گفتم: راستی داداش! اینهمه پول از کجا می یاری!؟ من چندبار تا حالا دیدم که به مردم کمک می کنی، برای هیئت خرج می کنی، الان هم که این همه پول تو جیب شماست!
بعد به شوخی گفتم: راستش را بگو، گنج پیدا کردی!؟
ابراهیم خندید و گفت: نه بابا، رفقا اینها را به من می دهند، خودشان هم می گویند در چه راهی خرج کنم.
فردای آن روز با ابراهیم رفتیم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شدیم. به مغازه موردنظر رسیدیم.
مغازه تقریبا بزرگی بود. پیرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش یک به یک با ابراهیم دست و روبوسی کردند، معلوم بود کاملا ابراهیم را می شناسند.
#قسمت_دوم
بخش سوم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی چفیه اواخر سال 1360 بود. ابراهیم در م
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
بعد از کمی صحبت های معمول، ابراهیم گفت: حاجی، من ان شاالله فردا عازم گیلان غرب هستم.
پیرمرد هم گفت: ابرام جون، برای بچه ها چیزی احتیاج دارید؟
ابراهیم کاغذی را از جیبش بیرون آورد. به پیرمرد داد و گفت: به جز این چند مورد، احتیاج به یک دوربین فیلمبرداری داریم. چون این رشادت ها و حماسه ها باید حفظ بشه. آیندگان باید بدانند این دین و این مملکت چطور حفظ شده. برای خود بچه های رزمنده هم احتیاج به تعداد چفیه داریم.
صحبت که به اینجا رسید پسر آن آقا که حرف های ابراهیم را گوش می کرد جلو آمد و گفت: حالا دوربین یک چیزی، اما آقا ابرام، چفیه دیگه چیه؟! مگه شما مثل آدمای لات و بیکار می خواهید دستمال گردن بندازید!؟
#قسمت_دوم
بخش سوم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی بعد از کمی صحبت های معمول، ابراهیم گفت
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
ابراهیم مکثی کرد و گفت: اخوی، چفیه دستمال گردن نیست. بچه های رزمنده هر وقت وضو می گیرند چفیه برایشان حوله است، هروقت نماز می خوانند سجاده است. هروقت زخمی می شوند، با چفیه زخم خودشان را می بندند و ...
پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش و گفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهیه می کنیم.
فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم. همان پیرمرد با یک وانت پر از بار آمد. سریع رفتم داخل خانه و ابراهیم را صدا کردم.
پیرمرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد و گفت: ابرام جان، این هم یک وانت پر از چفیه.
بعدها ابراهیم تعریف کرد که از آن چفیه ها برای عملیات فتح المبین استفاده کردیم.
کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد. راوی: عباس هادی
#قسمت_دوم
قسمت چهارم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی ابراهیم مکثی کرد و گفت: اخوی، چفیه دست
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
شکستن نفس
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!
راوی: جمعی از دوستان شهید
#قسمت_دوم
قسمت پنجم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی شکستن نفس باران شدیدی در تهران باریده ب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
برخورد با دزد
نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!
تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد. راوی: عباس هادی
#قسمت_دوم
بخش ششم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی برخورد با دزد نشسته بودیم داخل اتاق. مه
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
دو برادر
برای مراسم ختم شهید شبهازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد.
ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم کنار ابراهیم نشستم.
ابراهیم و جواد دوستان بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود.
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو! بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه را که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و ...
جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد.
گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم که سرش را خشک کند! راوی: علی صادقی
#قسمت_دوم
بخش هفتم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی دو برادر برای مراسم ختم شهید شبهازی راه
🖤 بسم الله الرحمن الرحیم🖤
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
روشی جالب برای اسیر کردن بعثیها
عملیات بر روی ارتفاعات «بازی دراز» آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچههای خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمیکردم اینقدر زیاد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم:حرکت کنید. اما آنها هیچ حرکتی نمیکردند! طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمیکردند ما فقط دو نفر باشیم! دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقیها به افسر درجهداری که پشت سرشان بود نگاه میکردند. افسر بعثی ابروهایش را بالا میانداخت؛ یعنی نروید.
#قسمت_دوم
بخش هشتم
Join 🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🖤 بسم الله الرحمن الرحیم🖤 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی روشی جالب برای اسیر کردن بعثیها عملیا
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود. هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کُمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما میآمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه میکردم، گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟ گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمیخواد اینها حرکت کنند. بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجههایش با بقیه فرق داشت و کاملا مشخص بود. ابراهیم اسلحهاش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد. چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. تمامی عراقیها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس میکرد و میگفت: «الدخیل الدخیل، ارحم ارحم» و همینطور ناله میکرد. ذوقزده شده بودم. در پوست خودم نمیگنجیدم. تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم.»
#قسمت_دوم
بخش نهم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قر
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
نارنجک
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد!
دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!
برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیدند.
لحظات به سختی می گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
#قسمت_دوم
بخش دهم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی نارنجک قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام ...!
بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق!
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بجه ها نیفتاده بود.
گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه ها می چرخید. راوی: علی مقدم
#قسمت_دوم
بخش یازدهم
Join🌱
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
روزهای آخر
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت. راویان: علی صادقی، علی مقدم
#قسمت_دوم
بخش داوازدهم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی روزهای آخر آخر آذرماه بود. با ابراهیم
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
«دخترباز»ی که از «ابراهیم هادی» ترسید!
پیوند الهی
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیافتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
#قسمت_دوم
قسمت سیزدهم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی «دخترباز»ی که از «ابراهیم هادی» ترسید!
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات را کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید.
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی! ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالتزده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان گفت: نمیدونم چی بگم، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
#قسمت_دوم
بخش چهاردهم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دس
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد؛ اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد؛ و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد یک ماه از آن قضیه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستیِ شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده، این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم، با این ماجرا میدانند.
#قسمت_دوم
بخش پانزدهم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
خستگی نا پذیر:
ازهمان روزهای ابتدایی جنگ کمتر ابراهیم به تدریس می رسید تا اینکه تماماً در جبهه بود.گروهی راه افتاده بود به نام گروه چریکی نامنظم شهید اندرزگو .رزمنده هایی پرتوان ومخلص که قرار بود عملیات شناسایی انجام دهند و فرمانده گروه ابراهیم.
ابراهیم در جنگ نمازش را فراموش نکرده بود، اخلاقش راهم.
از رفتارش با اسرا می گفتند که چگونه مراعات می کرد.چنان می شد که مثلاً یکبار اتفاق افتاده بود از هجده اسیری که گرفته بودند ، داوطلبانه به مبارزه با رژیم صدام پرداخته بودند و دست آخر هر هجده نفر به شهادت رسیدند.
یکبار هم بچه های آموزش که نارنجک آموزشی ای اشتباه به سنگر ابراهیم انداخته بودند ، بعد از چند لحظه شاهد صحنه ای بودند که به باورشان نمی آمد. ابراهیم به روی نارنجک خوابیده بود.این ماجرا بعدها زبان به زبان بین همه پیچید.
با آن همه زحماتی که می کشید و جان فشانی هایی که می کرد یکبار مصاحبه کرده بود و گفته بود : ما فقط با اسم یا زهرا(س) راهپیمایی می کنیم .از مدیونی اش به مردم که برای جبهه همه چیز می فرستندهم گفته بود.
#قسمت_دوم
بخش شانزدهم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 #معرفی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی خستگی نا پذیر: ازهمان روزهای ابتدایی جنگ
🧡بسم الله الرحمن الرحیم🧡
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
کانال کمیل و پروانه ی تنها:
عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم.آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد ومرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم.با خودم گفتم:ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، نزدیک غروب شد.
من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم.احساس کردم از دورچیزی پیداست و در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم.کاملاً مشخص بود،سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند ودرمسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند وزخمی وخسته به سمت ما می آمدند .معلوم بود از کانال می آیند.فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند.
پرسیدم:از کجا می آیید.
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به او دادم.دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید. وسومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند:از بچه های کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟
در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
هول شده بودم.دوباره وبا تعجب پرسیدم:این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بی رمقی اش جواب داد زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود.
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد.
#قسمت_دوم
بخش هفدهم
Join🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
Join 🕊 @shohadae_sho
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
یکی از اون سه نفرپرید توی حرفش وگفت:همه شهدا رو ته کانال هم می چید .آذوقه وآب رو پخش می کرد،به مجروح ها می رسید.اصلاً این پسر خستگی نداشت.
گفتم :مگر فرمانده ها ومعاون های دوتاگردان شهید نشدن ، پس از کی داری حرف می زنید؟
گفت:یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود ... ، لباسش اون جوری و چفیه... . داشت روح از بدنم جدا می شد.سرم داغ شده بود.آب دهانم را قورت دادم.اینها همه مشخصه های ابراهیم بود.با نگرانی نشستم ودستانش را گرفتم وگفتم:آقا ابراهیم الان کجاست؟
گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود وبه ما گفت :تا می تونید سریع بلند بشیدو تا کانال رو زیر ورو نکردند فرار کنید.
یکی ازاون سه نفر هم گفت:من دیدم که زدنش.با همون انفجار اول افتاد روی زمین.
این گفته ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم و ابراهیم تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده ، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمودوند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند: یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که دروسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
#قسمت_دوم
بخش هجدهم
Join 🕊
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
Join 🕊 @shohadae_sho
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#معرفی_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
تصویری بر دیوار شهر من وتو:
حالا چندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد.یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال 1376زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود.کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود.سید می گوید: من ابراهیم را نمی شناختم وبرای کشیدن چهره ابراهیم چیزی نخواستم.اما بعداز انجام این کار به قدری خدا به زندگی ام برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم وخیلی چیزها هم از این تصویر دیدم.همون زمانی که این عکس رو کشیدم ، نمایشگاه جلوه گاه راه افتاد . یک شب جمعه ای بود.خانمی پیش من اومد وگفت: آقا ریا، این شیرینی ها برای این شهید ، همین جا پخش کنید.فکرکردم از فامیل های ابراهیم هستند ، پرسیدم: شما شهید هادی را می شناختید؟ گفت: نه. تعجب من رو که دید ادامه داد:خونه ما همین ، اطرافه ، من در زندگی مشکل سختی داشتم .چند روز پیش وقتی شما داشتید این عکس رو ترسیم می کردید از اینجا رد می شدم .خدا را به حق این شهید صدا کردم.وقول دادم اگر مشکلم حل شود نمازهایم را اول وقت بخوانم.بعد هم برای این شهید که اسمش رو نمی دانستم فاتحه ای خوندم .باور کنید خیلی زود مشکل من برطرف شد وحالا اومدم که از ایشون تشکر کنم.
سید نقاش چهره ابراهیم: پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه.
یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود .شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید.
خوشا به حال جوان هایی که امثال ابراهیم را الگوی رفتاری خود کرده و مسیری جز مسیر انبیاء و اولیاء نمی پیمایند. برای دیدن حقایق به زندگی قاصدک های خوش خبری مراجعه کنیم که در نورانیت حقیقت یار و رب العالمین سوختند و خود روشنی بخش مسیر من وتو در این سوی جاده شدند.
تلخیص و فرآوری: علی اصغر معبادی
بخش فرهنگ پایداری
#قسمت_دوم
بخش نوزدهم
Join🕊
@shohadae_sho