خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم از ترس اینکه نکنه شنود کار گذاشته شده باشه،
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
یه لحظه بغض کردم.. مثل همین حالا که دارم براتون تایپ میکنم و به یاد اون لحظه اشک میریزم. خیلی دلم شکست در اون صحنه. با بغض به سعید 2 گفتم:
+برو.. سعید 2 برو.. فقط برو ! تورو جان سیدالشهداء برو عقیق و بگیر ببرش داخل بیمارستان و نجاتش بدید. عقیق باید زنده بمونه.. فهمیدی؟
دیدم سعید 2 مثل یک عقاب از روی پله ها پرید و از بین جمعیت فورا رسید بالای سر عقیق. مردم داشتند جمع میشدن.. دلم داشت کباب میشد از اینکه نمیتونم پیاده بشم برم بالای سر نیروی خودم. مامور به سکوت وَ صبر بودم..
حراست بیمارستان اومد مردم رو متفرق کرد، سعیدِ دو، بدون هیچ وسیله ای عقیق رو بلندش کرد گذاشت روی کولِش و بردش داخل یکی از اتاق هایی که پزشک و پرستار باید می اومد بالای سرش. داشتم از فکر اینکه چطور همچین اتفاقی افتاده دیوانه میشدم. خیلی ناراحت بودم که چطور و از کجا رو دست خوردیم.
تموم جاها رو کنترل کردم و همه چیزارو بررسی و رصد کردم. اتاق عزتی رو بررسی کردم بعد با مرتضی ارتباط گرفتم که گفت دارن روش کار میکنن تا احیا بشه..
اما حال عزتی هم وخیم گزارش شده بود...
تصمیم گرفتم پیاده بشم... فورا رفتم سمت اتاقی که عقیق منتقل شده بود. دیگه از عزتی وَ اون دختره، وَ اون مَرد ناشناس غافل شدم.
مستقیم رفتم کنار تخت عقیق که داخل یکی از اتاق ها در قسمت اورژانس داشتند بهش تنفس میدادن و شوک وارد میکردن.
وقتی از لا به لای بدن ها و دست های پر از سرعت دکترها و پرستارهایی که بالای سرش بودن و داشتن احیا میکردنش تونستم یه کم بدنش رو ببینم.. وقتی بدنش و از لای دست ها یه بررسی اجمالی کردم، خیلی متعجب شدم.
چون هیچ آثار زخم و جراحتی روی سر تا پاش نبود. همونجا فهمیدم نه با یک جاسوس، بلکه با یک جاسوس حرفه ای و آموزش دیده طرفیم.
خیلی کلافه بودم، اما نباید در تصمیم گیری من اثر میگذاشت. داشتم با استرس به عقیق نگاه میکردم. دوست داشتم برم سمتش اما جلو نرفتم تا یک وقت مزاحم کادر پزشکی نشم...
فقط دائماً ذکر میگفتم و این عبارت و تکرار میکردم:
« یا صاحب الزمان. المستغاث یا صاحب الزمان. المستغاث و بک یابن الحسن. امام زمان، رفیقم داره جلوی چشمام پر پر میشه. کمک کن. آقا کمکم کن شرمنده نشم. امام زمان، یکی از بچه هام و جلوی چشام زدن.. حالم و میبینی آقاجان؟ سرباز گمنامت و میبنی که روی تخت بی حال افتاده؟ آقا من جواب زنش و چی بدم. آقاجان به دادم برس. کمکم کن.» اینارو زیر لبم و توی دلم دائم تکرار میکردم.
همه رو بسیج کردم تا بیان بالای سر عقیق تلاش کنند. داشتن به عقیق شوک میدادن.
در همین حین که تمام پزشک ها و پرستارها داشتن تلاش میکردن، دیدم عقیق یه هویی شبیه یک معجزه چشماش و باز کرد، کمی به سقف خیره شد و چندتا پلک زد، بعد دستاش و به طوری که انگار داره به یکی سلام میده گذاشت روی سینش.
درهمون حین دیدم لب های عقیق داره تکان میخوره.
فورا همه رو زدم کنار... رفتم بالای سرش... سرم و بردم نزدیک دهانش اما بخاطر اتفاقی که نمیدونیم چی بود و یه هویی براش افتاد صداش واضح نبود و نتونستم بفهمم چی داره میگه.
من فقط به دستای عقیق که به روی سینش بود خیره شدم.
اما ناگهان صدای بوق دستگاهی که احیاء و ضربان قلب عقیق رو نشون میداد ممتد شد. نگاه به دستگاه کردم دیدم جز یک خط صاف و مستقیم زرد رنگ دیگه چیزی نیست.
« __________________________ »
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_سه دائم ذکر یونسیه رو در سجده آخر میگفتم چون دلم ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود_و_چهار
به عاصف گفتم: «در و بازش کن.»
چراغ قوه رو از جیبم آوردم بیرون، در که باز شد نور انداختم به داخل زیر زمین یا همون انباری مورد نظر.. خوب نگاه کردم.
وقتی دیدم همه چیز امن هست رفتم داخل. همه چیز عادی جلوه میکرد. عاصف دم در انباری ایستاده بود تا همه چیزو کنترل کنه. با صدای بسیار آرام بهش گفتم: « چیز خاصی نیست. بریم بالا ! »
داشتیم بر میگشتیم بیرون که بریم جاهای دیگه رو کنترل کنیم تا یه دوربین ریز بین گل های داخل حیاط کار بزاریم که چهره اون مرد ناشناس رو شناسایی کنیم، اما داخل همون زیر زمین یک قفسه ی کتاب چوبی نظر من و به خودش جلب کرد. آروم به عاصف گفتم: «نرو بیرون. بمون بزار ببینم این قفسه کتابا چیه.»
رفتم سمت قفسه، دیدم یه سری کتاب ها و مجلات ایرانی و خارجی، به همراه ماهنامه و... روی قفسه چیده شده. اما مگه دل من آروم میشد؟ نه، چون فضولیم گل کرد.
کتاب ها رو یکی یکی آوردم پایین. آروم چندتا زدم به چوب پشت قفسه. احساس کردم توخالیه. برای همین شک من و بیشتر کرد. نور چراغ قوه رو زدم به قسمت پایه ها و بخصوص پایه های پشت قفسه... به همه جا نگاه کردم.
وقتی دقت کردم دیدم انگار یه چیزی روی زمین کشیده شده و خاک ها رو کمی جمع کرده وَ زمین صاف شده. به عاصف که حواسش به بیرون بود تا کسی نیاد، آروم گفتم:
« پیست. عاصف. »
عاصف عبدالزهرا سرش و به معنای «چیه» تکان داد.
بهش اشاره زدم در و ببینده بیاد پایین. وقتی اومد دستم و به نشانه « هیس » آوردم جلوی بینیم و با انگشتم بهش اشاره زدم که پایین و ببینه، یعنی همون جایی که یه چیزی به روی خاک ها کشیده شده بود.
عاصف که روی زمین و نگاه کرد، سرش و آورد بالا اخم کرد، چندثانیه ای کوتاه به فکر فرو رفت. با سرم به عاصف اشاره زدم که «پشت قفسه!!» ممکنه خبرایی باشه.
تصمیم گرفتیم قفسه کتاب و به شکلی که صداش در نیاد خیلی آروم و میلیمتری جابجا کنیم و حرکت بدیم تا ببینیم پشتش چه خبره !!
چنددقیقه زمان برد تا قفسه رو آروم بزنیم کنار. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، هی با آستین کاپشن بهاریم پاکش میکردم. وقتی قفسه رو کامل زدیم کنار، دیدم یه درب آلومینیومی پشتش داره که شبیه درب حمام های بعضی از منازل هست.
خیلی آروم در و بازش کردم بعد چراغ قوه زدم داخل و دیدم شبیه یه تونل هست. وقتی نور انداختم به اون فضای شبیه تونل با یه نگاه بررسی کردم دیدم عرضش چیزی حدود یک و نیم متر میشه. ارتفاعِ زمین تا سقفش هم حدود 2 متر.
نور چراغ قوه رو بیشتر کردم و داخل اون تونل زیر زمینی رو نگاه کردم که چشمم خورد به یک مسیر پیچ دار !
من رفتم داخل، عاصف هم پشت سرم اومد!
خیلی تاریک بود. متاسفانه در اون لحظات نفس گیر باطری چراغ قوه خالی شد. یعنی جوری اعصابم ریخت به هم که حد نداشت. گاهی وسط عملیات اتفاقاتی می افتاد که آدم می موند چیکار کنه، دقیقا متل همین اتفاق که باطری چراغ قوه م تموم شده بود !! از قضا عاصف هم این یه قلم و نداشت. مجبور شدم گوشیم و در آوردم چراغش و روشن کردم..
کمی با عاصف رفتیم جلو. وقتی رسیدیم نزدیک اون پیچ تونل که نظرم و جلب کرده بود، یه هویی صدای پا شنیدم. خیال کردم صدای پای عاصف هست. راستش چون ما آموزش هایی دیده بودیم، وَ کتونی ما هم جوری بود که اصلا صدای پاهامون رو کسی نمیشنید، خواستم برگردم به عاصف بگم «چته؟ آروم تر گام بردار !»
اما بعد از اینکه صدای اون پا که به روی خاک کشیده شد به گوشم خورد دیگه نفهمیدم چه اتفاقی پیش اومد... فقط یه هویی یک ضربه محکم و وحشتناکی رو به روی فرق سرم احساس کردم و افتادم روی زمین.
شدت ضربه ای که به سرم خورد به حدی محکم بود که وقتی افتادم روی زمین، چندثانیه بعدش رو فقط یادمه. خاطرم هست پشت سرم یکی داد می زد آآآآآیییی کور شدددددددم..
بعد از اینکه خوردم زمین خیال کردم سرم خورده به جایی، اما...
دیگه نفهمیدم چیشد و بیهوش شدم...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ حاج قاسم در آخرین روز کجا بود؟ کجا رفت؟ چه حالی داشت؟ چه گفت؟ از دمشق تا بیروت و از بیروت تا عراق.
#عاکف_سلیمانی
#کپی این مطلب با ذکر منبع و درج لینک کانال مجاز است.
پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲)
ساعت ۷ صبح
#دمشق
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،
هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
ساعت ۷:۴۵ صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در #سوریه حاضرند.
ساعت ۸ صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما #پنج_شنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
ساعت ۱۱:۴۰ ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
ساعت ۳ عصر
حدود #هفت_ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم #بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
ساعت حدود ۹ شب
حاجی از #بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و #خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند
سکوت شد.
یکی گفت:
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت «میترسین #شهید بشم!»
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد.
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
و...
حاجی، رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، #میوه_رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت ۱۲ شب
هواپیما پرواز کرد
ساعت ۲ صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید.
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.
🔴 هرگونه #کپی و استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و درج لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا مجاز میباشد وگرنه شرعا جایز نیست.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat