خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_بیست_و_یکم بعد از تماس با عاصف، یک ساعتی رو فکر کردم. خو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_بیست_و_دوم
عاصف خندش گرفت گفت:
_چشم. الان میرم بررسی میکنم.
+عاصف؟!
_جانم حاجی..
+حس ششم من و تجربه کاری من میگه این شماره برای همون دخترس. اما سیم کارت و به اسم یکی دیگه گرفته.. یعنی به اسم همین پیر زنه که تو میخندی بابتش. یه پیر زن بدبختی که نمیدونست با کی طرفه... بعدشم دختره دید هوا پسه سیم کارت و انداخت دور. یعنی شکسته و بعد رفته مسدودش کرده. طبیعتا یه رشوه ای داده به کارمند شرکت ایرانسل یا شاید هم مخابرات تا بدون حضور صاحب خط، مسدودش کنند. چون سیم کارت به اسم هرکی باشه خودش فقط میتونه بره مسدودش کنه.
_درسته.
+راستی تا یادم نرفته اینم در نظر داشته باش، حتما رصد کن ببین این پیرزنه مادربزرگ این دختر نباشه.. اگر باشه کارمون راه می افته.
_ اگر مادر بزرگ این دختره نباشه چی؟
+بازم همون دختره رو باید پیدا کنیم. کار ما نشد نداره، از طرفی شک ندارم که قطعا با عزتی در ارتباطه. شاید چندروزی گم و گور شده. اما مطمئنم به زودی سروکلش پیدا میشه.
_اون شب به بچه های کلانتری میگفت مسافره اینجا کسی رو نداره.. از این حرفا میزد.
+اینارو قبلا هم بهم گفتی.. عاصف تو یه کاری کن. همین الان فوری دو نفرو بزار برای مراقبت نامحسوس از افشین عزتی که کجا میره و با کیا هست، با چه کسانی نشست و برخواست داره. یکی رو بزار درب خونش، یکی هم باید همه جا باهاش باشه. از اداره گرفته تا هرجایی که در شبانه روز میره... میخوام 24 ساعته زیر چتر ما باشه. به نظرم علی و اُوِیس گزینه خوبی هستند.
_چشم.
عاصف رفت، منم نشستم گزارش کار شب قبل و خوندم.. چهل و پنج دقیقه بعد مجددا عاصف اومد.. از سرعت عمل عاصف خوشم می اومد. واقعا نیروی زرنگی بود.. نترس و شجاع و کار بلد و زیرک بود. هوش بالایی داشت.. یعنی یه کار بهش می دادی، سه تار کار جلوترش و هم حل میکرد.. مثل از اینجا به بعدش که گفتم هویت طرف و مشخص کن، رفت دو تار کار دیگه هم کنارش انجام داد.
عاصف عبدالزهرا اومد. گفت:
_حاجی این پیر زنه حدود بیست روز قبل فوت شده. اما یه کار دیگه هم کردم.
گفتم:
+چیکار کردی؟
_اسامی نوه این مرحومه رو از سیستم در آوردم. اون شب هم در کلانتری اسم و مشخصات این دخترو از بچه های کلانتری گرفتم.. اما متاسفانه مشخصاتش، بین اسامی نوه ها و فرزندان اون مرحومه که در این لیست ثبت شده، اصلا نیست.
+خب مگه نمیگی اون شب گفت مدارک ندارم؟
_درسته.
+پس حتما هویت جعلی از خودش داده.
_اما من یه کار دیگه ای هم کردم.
+میشنوم.
_عکس های نوه ها و بچه های متوفی رو هم از سیستم سرچ کردم ، ولی از این دختر خبری نبود.
+اون شب داخل کلانتری، از مشخصات خودش چی داد؟
_من که رسیدم کلانتری، وقتی رفتم بررسی کردم فهمیدم شناسنامه و کارت ملی همراه خودش نداره.. به بچه های انتظامی هم گفته بود که مسافرم و اومدم اقوامم و ببینم.. بچه های انتظامی ازش اسم و فامیلیش رو پرسیدن.
+چی گفت؟
_میگفت مهناز ایزد طلب هستم. رییس کلانتری بهش گفت مگه میشه هیچ مدرکی نداشته باشی؟ اونم جواب نمیداد.
چندلحظه ای سرم و انداختم پایین فکر کردم... بعد گفتم:
+عاصف جان، به بچه ها بگو خوب افشین عزتی رو زیر نظر بگیرن.. میخوام لحظه به لحظه بهم همه چیزارو گزارش بدن. نمیخوام چیزی از قلم بیفته.. خودتم بالای سرشون باش. میخوام حتی آب خوردن دکتر افشین عزتی بهم گزارش بشه.
_آقا عاکف چرا عزتی رو نمیاریم توجیه نمیکنیم؟ اصلا اومد یه دام باشه برای ترورش. بعدشم وظیفه ما اینه آدم ها رو آگاه کنیم که در دام نیفتند.. این و خود شما همیشه بهمون یاد دادید.
+فکر اونجاشم کردم. برای همین میگم بچه ها مراقب همه چیز باشن که یه وقت آسیبی به دکتر افشین عزتی وارد نشه. از طرفی هم بفهمیم کجای کاریم وَ طرف مقابلمون کیه و این وسط چی میخواد؟ باید بفهمیم چرا داره از ما فرار میکنه.
عاصف که داشت همینطور نگام میکرد از پشت میزم بلند شدم رفتم نشستم روی مبل. عاصف هم اومد نشست روبروم.. ادامه دادم گفتم:
+ببین عاصف، الان بحث اینه که اگر عزتی جاسوس یا نفوذی باشه، با این چیزایی که تو داری میگی فرق داره. ما نمیتونیم بریم آگاهش کنیم.
_چطور؟
+باید منتظر باشیم ببینیم واقعا داره جاسوسی میکنه یا نه؟ ما هنوز سندی نداریم که دال بر این باشه که این آدم نفوذی و جاسوس هست یا نه. البته الآن عمدی یا سهوی بودنش هم یک معمای پیچیده ای هست که باید بازم صبر کنیم!!
_ آخر این صبر دونمون میترکه.
+اشکالی نداره.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_دوم
گرچه در اون تایم کم سخت بود، اما باید فورا اون زن و تخلیه اطلاعاتی میکردم! هر لحظه ممکن بود اتفاقات غیر قابل پیش بینی بیفته. اگر عامل بود، باید یه جوری زنده منتقلش میکردم به یکی از ایستگاه های اطلاعاتی ستاد در زابل.
اگر نبود...
نمیدونم. گاهی اوقات واقعا تصمیم گیری سخت میشه!
دیدم بغض کرد و گفت:
«بخدا من کاره ای نیستم!»
گفتم:
+اصلا اسم و فامیلیت چیه؟ من یه اسم ازت میدونم اما میخوام از زبان خودت بشنوم!
سرش و انداخت پایین و به آرامی گفت:
_من پرستو«...» هستم.
+اینجا چیکار میکنی؟
نفس عمیقی کشید... اشک از چشماش سرازیر شد، گفت:
_پدرم فوت شده.
+بعدش!!
_نمیزاری حرف بزنم.
+نکنه میخوای وقت بخری تا تیم پشتیبانت برسن اینجا؟ غلط کردی! داری چرت میگی! بعدشم پدرت فوت شده و تو اومدی بازار برای خودت داری میگردی؟ ببین خانوم، دیگه داری حوصله من و سر میبری! داری وقت میخری...
_بخدا اینطور نیست! من پدرم فوت شده.
+خب برای چی اینجایی!
صداش و برد بالا گفت:
_اومدم اینجا دنبال کار پدرم! ولم کن دیگه!
فورا دستم و بردم سمت دهنش و محکم فشار دادم، چشمام و گرد کردم گفتم:
+هیسسسس. داد نزن!
بعد از چندثانیه که مطمئن شدم داد و بیداد نمیکنه دستم و برداشتم بهش گفتم:
+پدرت کی بود؟ چیکاره بود؟
چندثانیه سکوت کرد، گفت:
_میتونم بشینم؟
نگاش کردم، فهمیدم ادا در نمیاره! واقعا حالش بد بود و داشته گریه میکرده! انگار واقعا خسته بود! ازش چند قدمی فاصله گرفتم! به نشونه تایید سرم و تکون دادم تا بشینه! راستش دلم لرزید. چون هیچ وقت در طول عمرم با هیچ زنی اینطور رفتار نکرده بودم.
نشست... دیدم حرف نمیزنه! گفتم: «حرف بزن. همین حالا.»
آب دهانش و قورت داد! وحشت رو توی صورتش میدیدم! گفت:
_پدر من تاجر بود! سال قبل فوت شد! در یک تصادف خانواده م و از دست دادم! الانم دنبال این هستم با دوستان پدرم دیدار کنم تا در یکسری از امور راهنماییم کنند، بلکه بتونم کارهای پدرم و پیش ببرم. به نوعی دنبال مشاوره هستم!
در همین حین گوشی کاریم زنگ خورد. عاصف بود! جواب دادم:
+جانم عاصف بگو!
_سلام مرد! رفتی ماموریت و نیستی! دلمون تنگ شد!
+الآن وقت ندارم حرف بزنم! کجایی؟
_ستاد!
+من اینجا یه مزاحم دارم!
_چی؟
+میگم مزاحم دارم! میفهمی؟
_آره حاجی شنیدم. ولی یه لحظه هنگ کردم! وسط ماموریتی؟
+آره... یه چندلحظه گوشی دستت!
به پرستو گفتم:
«مشخصات خودت و بده! مشخصات پدرتم بده! شماره تماستم بده. با اون شخصی هم که میگی تاجر بوده مشخصاتش و بده! همین الان و خیلی فوری!»
وقتی شروع کرد به اسم بردن و توضیح دادن، گوشی رو گذاشتم روی بلندگو. توضیحاتش که تموم شد، به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم:
+شنیدی؟
_بله آقا شنیدم. بررسی میکنم میگم خدمتتون.
+عاصف، یه محموله دارم. میخوام برات بفرستم ببینی. این شماره ای که داریم حرف میزنیم و بده به بچه های سایبری، بگو گوشیم و وصل کنند به سرور ستاد. لطفا خیلی زود. وقتی وارد ایمیل یکبار مصرف شدی خبرم کن.
_چشم.
حدود سه دقیقه بعد یه پیام اومد روی خطم... ایمیل بود! فورا گوشی اندرویدم و گرفتم، یه عکس از صورت اون زن انداختم، فرستادم برای عاصف. گوشی رو خاموش کردم و سیم کارت و در آوردم و زدم شکوندم. با یه خط جدید تماس گرفتم با عاصف. جواب داد:
_سلام. شما؟
+عاکفم. مجبور شدم بخاطر شرایط نامعلوم امنیتی سیم کارت و معدوم کنم. عاصف میخوام خیلی زود آمارش و واسم در بیاری! لطفا بهم زنگ نزن! تماس بعدی از طرف منه! چون اینجا خیلی سرم شلوغه.
_چشم
+تا نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم! اگر زنگ نزدم یه پیامک خالی بفرست تا بدونم آماده شده!
گوشی رو قطع کردم... به اون خانوم که اسمش پرستو بود گفتم:
«بلند شو بریم... باهم میریم بیرون! فورا از بازار رد میشیم! حرکت اضافی داشته باشی، یا بخوای فرار کنی، به جون مادرم چنان میزنمت که بری با برف سال بعد بیای پایین و تا سه نسلت واست گریه کنن! این مجوز و دارم که بزنم! وَ این کارو میکنم! حالا دیگه خوددانی! میتونی حرکت اضافی از خودت نشون بدی و ببینی چه بلایی سرت میارم و چطوری آبکِشِت میکنم.»
بلند شد کیف دستیش و گرفت. معطل نکردم، کیف و از دستش کشیدم و گرفتم... گفتم:
+برو عقب تر بایست.
دو سه متر رفت عقب.
وسائل کیفش و ریختم روی زمین. زیر چشمی بهش نگاه میکردم تا یه وقت سمتم نیاد، یا اینکه حرکت نابجایی نداشته باشه.
محتویات کیفش:
کاغذ و دفترچه و لوازم آرایشی و یک سری خرت و پرت زنانه کاملا شخصی بود. بهش گفتم:
+بیا وسیله ت و جمع کن.
چیزی نگفت. اومد وسیله ش و از روی زمین جمع کرد و گذاشت توی کیفش. نگاه به صورتش کردم، داشت از لبش همچنان خون می اومد. خیلی دلم براش سوخت. توی جیبم یک بسته دستمال کاغذی داشتم. از جیبم آوردم بیرون، بازش کردم دادم بهش تا خون گوشه لبش و پاک کنه.