خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_بیست_و_پنجم گفتم: +تشریح کن. _چیزی که سیستم به ما داد
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_بیست_و_ششم
بعد از اینکه عاصف درمورد روشنک ضرابی گفت که با فائزه ملکی دوست هستند و روشنک هم دوبار به زور اون و برده به مراسمات فرقه ضاله بهاییان در کانادا، که اپوزسیون های ایرانی مستقر در خارج هم در اونجا جمع بودند، به عاصف عبدالزهراء گفتم:
+خب الآن یک سوالی برای من مطرح هست. آیا فائزه فقط همون 2 بار که درگزارش بچه های برون مرزی اومده به مراسم های بهاییان رفته؟ یا نه بازم حضور داشته؟ من الآن حرفم اینه که آیا ممکنه فائزه در اون تشکیلات بازم رفته باشه و از دست بچه های ما خارج شده باشه؟ عاصف جان، اگر فائزه رفته باشه یعنی به زور نرفته بلکه سر و سری با این جریان داره، یعنی با اعتقاد رفته. دوستش یک بار اون و با اصرار میبره. دوبار میبره. نه اصلا میگیم سه بار فائزه رو به اصرار برده. اما بعد از سه بار دیگه اجبار نیست.. « با پای خود رفتن است.»
_نه حاجی، خیالتون جمع.. همین دغدغه رو منم داشتم! اما بچه های برون مرزی تاکید کردند فقط همون دو بار دیده شده! بعد از اون دیگه هیچ وقت در بین تشکیلات فرقه ضاله بهاییان مستقر در کانادا دیده نشده.
+از فائزه ملکی عکس و سندی هم ثبت شده؟
_قرار شد تا یکساعت آینده به دستمون برسه.
+بسیارعالی.. وقتی رسید بفرست روی سیستم من تا بررسی کنم.
_چشم.
+خب ادامه بده... از فائزه بگو!
عاصف گفت:
_ فائزه و روشنک خییییلللللیییی با هم صمیمی هستند. اما فائزه ملکی یه دختر اکتیو، با یه سری خصوصیات خاص هست، ولی روشنک ضرابی یک خانوم حدود 32 ساله ست که بسیار جلف به نظر میرسه، روابط عمومی بالایی هم داره، وَ متاسفانه به شدت درگیر فساد اخلاقی هست. طبق اخبار رسیده از بچه های برون مرزی، خانوم روشنک با ارشدترین های ضدانقلاب و بهایی ها رابطه بسیار نزدیک و گرمی داره.
+از چه لحاظ؟
_خبری که به دستمون رسیده حاکی از این هست خانوم روشنک ضرابی پس از اتفاقات سال 88 از ایران مهاجرت میکنه به کانادا ... در کانادا بخاطر مشکلات مالی، خودش رو به بعضی از ضدانقلاب و افراد درجه یک فرقه بهائیت مستقر در کانادا متصل میکنه. روشنک ضرابی به دلیل اینکه چهره ای زیبا داره و همونطور که عرض کردم روابط عمومی بالایی هم داره، پس از کانکت شدن با افراد مورد نظر بهشون سرویس میده، از طرفی بابت اون پول های کلانی هم دریافت میکنه. اما نکته ای که مهم هست و قابل توجه ست، وَ برای سیستم امنیتی ما و نهادهای موازی ما میتونه زنگ خطری محسوب بشه اینه که متاسفانه خانوم های ایرانی که به همراه خانواده، یا به همراه همسر، بخصوص به طور مجردی برای تفریح یا اقامت به کشور کانادا سفر میکنند، پس از سال 88 تاکنون «13 مورد از این افراد» به تور روشنک ضرابی برخورد کردند و با ترفندهای مختلفی که روشنک داشته اونارو جذب بهاییت کرده، در تشکیلات ضدانقلاب هم رفت و آمد دارن. از طرفی با فریب دادن اون کِیس ها، تونسته اونارو وارد لجن زار و دام های اخلاقی کنه! حتی چندنمونه روی آقایون کار کرده که برای تحصیل به اون سمت رفته بودند. حتی یکی از این آقایون پسر یکی از مسئولین تقریبا بلند پایه کشور بوده.
+کی؟
_ فرزند آقای (.....) هست که متاسفانه سه سال قبل پسرش در دام روشنک افتاده. این آقازاده هم که سست کمربند بوده تن به اتفاقاتی داده که نباید می داده. از این شازده و خلوتش با بعضی خانوم هایی که عامل بودند، فیلم گرفته شده...
حرفای عاصف به اینجا که رسید صحبتاش و قطع کردم گفتم:
+وضعیت سیاسی، اخلاقی، همچنین وضعیت مالی آقای (....) که پدر همین پسره هست خوبه خداروشکر. تا الان به نظام خیانت نکرده، آدم متدینی هست. سال هاست میشناسمش از نزدیک!
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_ششم
تعجب کردم از اینکه اونوقت شب کی میتونه باشه. خیلی توی فکر بودم. رفتم اتاقم و به بچه های حفاظت درب ورودی ستاد زنگ زدم و پرسیدم «کی اومده؟» گفتند: «یه خانومی اومدند و با شما کار دارن و میگن مادر شما هستند. شما تایید میکنید؟»
تعجب کردم. آخه مادر من این وقت شب دم ستاد چیکار میکرد!!! اونم 12 و نیم شب!
گفتم: «گوشی رو بدید بهشون.»
گوشی رو گرفت، با همون صدای خسته ولی پر از هیبت و عظمتش یه الو گفت و دل من و برد. قربون صدقش رفتم و گفتم گوشی رو بده به همکارم.
وقتی گوشی رو گرفت گفت:
«آقا عاکف شما آفیش میکنید این خانوم محترم و؟»
به همکارم گفتم «تایید شدند. فورا به صادق بگید مادرم و تا جلوی ساختمون اصلی با ماشین بیارن و مشایعت کنند ایشون و.»
گوشی و قطع کردم و بلافاصله رفتم پایین جلوی در ساختمون ایستادم... بچه های حفاظت درب اصلی مادرم و با یه پژو پارس آوردن جلوی ساختمون اصلی که من منتظر بودم. رفتم در و براش باز کردم و خبردار ایستادم. دیدم با یه زنبیل داره پیاده میشه.
کمکش کردم پیاده شد و خبردار ایستادن من و دید خنده ش گرفت. بغلش کردم، صورت و دستش و بوسیدم... بهش گفتم:
+آخه دور سرت بگردم، تصدق اون چشمای خسته ت، این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ نگرانم کردی. چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
نگاهی بهم کرد، گفت:
_میخوای همینجوری سر پا نگهم داری؟
+خاک پاتم عشق من. بیا بریم روی صندلی بشینیم.
با هم رفتیم روی یه صندلی داخل محوطه اداره کنار فضای سبز نشستیم. بهش گفتم:
+خب حاج خانوم، چه عجب از این طرفا؟ قدم رنجه فرمودید. میگفتید میومدم استقبالتون. این زنبیل چیه همراته؟
آهی کشید گفت:
_دلتنگت بودم محسن جان. تهرانی، اما 5 شب میشه که خونه نیومدی. از طرفی تنها هستی دلم میگیره. همه ش نگرانتم که نکنه تشنه و گشنه بمونی.
سرم و انداختم پایین و لبخند تلخی زدم گفتم:
+من راضی هستم به رضای خدا. شماهم نگران من نباش. بگذریم از این حرفا. از بچه ها چه خبر؟ ازشون خبری داری؟
_بی خبر نیستم. عصر خواهرت میترا از لبنان زنگ زد باهم صحبت کردیم. امشبم برادرت صائب با زن و بچه ش و، خواهرت حسنا و شوهرش و دخترش هم خونه ما بودن. فقط جای تو خالی بود.
+دورت بگردم. نگفتی توی این زنبیل چیه؟
_امشب خواهرت شامی و کتلت درست کرده بود، دیدم دوست داری، با خودم گفتم وقتی رفتن خونشون، بلند شم فورا برات بیارم اداره.
+آخ من دورت بگردم که انقدر به فکر منی فرمانده.
_راستی نامزدت کجاست؟
+جااان؟
خندید گفت:
_منظورم عاصف هست.
+آها... اونم هست... همین دور و براست.
یه هویی دیدم عاصف از توی ساختمون اومد بیرون و بدون اینکه به سمت چپ و راستش نگاه کنه، مستقیم رفت نزدیک پارکینگ روبروی ساختمون، شروع کرد با موبایلش حرف زدن. صد متری با هم فاصله داشتیم.
برای دلخوشی مادرم غذا خوردم و کمی حرف زدیم. میخواستم آماده بشم با مادرم برگردم خونه که دیدم حاج کاظم از درب ساختمون اصلی اومد بیرون. ساعت حدود 1 و نیم بامداد شده بود.
حاجی تا مادرم و دید تعجب کرد. کلی خوش و بش کردن و بعدش به من گفت اگر نمیری خونه، من آبجیم و میرسونم. منم خیالم جمع شد. کسانی که مستند داستانی امنیتی عاکف سری اول و دوم و سوم و ملاحظه فرمودند، درجریان هستند و میدونن که درمورد حاج کاظم که بعد از شهادت پدرم عین یه کوه پشت مادرم بود و برای مادرم برادری کرد چی گفتم.
خلاصه اونشب حاجی مادرم و رسوند منزل و نمیدونم بعدش چه اتفاقی پیش اومد که فورا برگشت اداره و با تیم حفاظتش رفتند سفر کاری امنیتی به یکی از استان های مرزی.
اونشب صحبتهای عاصف خیلی طول کشید. منم برگشتم داخل دفترم خوابیدم. دو ساعتی رو خوابیدم تا اینکه برای اقامه نماز صبح بیدار شدم. بعد از نماز و کمی تعقیبات دیگه خوابم نبرد و بلند شدم رفتم پشت میزم شروع کردم به کار. کمی کار کردم تا اینکه کم کم بچه ها اومدن.
تصمیم گرفتم برم حفا. وقتی رفتم، نامه هایی که از قبل آماده کرده بودم و تقدیم معاونت اون واحد کردم و ازشون خواستم فورا از همون ساعت و روز، پیگیری کنند. حالا موضوع چی بود؟
شنود مکالمات سیدعاصف عبدالزهراء.
دو هفته ای گذشت و گزارش و شرح و حاشیه های اون 14 روز و مکتوب برام ارسال کردند. سرم داشت دود میکرد! دیگه داشت کار به جاهای خیلی باریکی میکشید..
چون کار داشت به جاهای باریکی میکشید و ما وظیفه داشتیم خیلی فوری به این موضوع ورود کنیم.
یه شب ساعت 12، عاصف که رفت پایین صحبت کنه منم پشت سرش رفتم و توی تاریکی نشستم و زیر نظر گرفتمش. وقتی نیم ساعت حرف زد و داشت بر میگشت داخل ساختمون، رفتم جلوش و گرفتم. همین که من و دید خشکش زد. چند ثانیه ای بهش خیره شدم و گفتم:
+معلومه داری چیکار میکنی؟
مکث کرد. لبخندی زد گفت:
_متوجه نمیشم.